قصه-کودکانه-پدر-فداکار

قصه کودکانه: پدر فداکار | شاهزاده مغرور و دختر زیبا

قصه کودکانه پیش از خواب

پدر فداکار

گردآوری و بازنویسی: حسن ناصری

جداکننده متن Q38

به نام خدا

 

دختر زیبایی بود که پدر و مادرش مرده بودند. شاهزاده‌ی مغروری می‌خواست به‌زور با دختر زیبا ازدواج کند. دختر زیبا که خیلی غصه می‌خورد پیش دانای شهر رفت و از او کمک خواست. مرد دانا فکری کرد و گفت: «تنها یک راه وجود دارد. مبارزه‌ای راه می‌اندازیم. هر کس بتواند به خاطر تو با شاهزاده بجنگد و او را شکست دهد تو آزاد می‌شوی.»

مبارزه شروع شد. روز اول و دوم گذشت؛ اما هیچ‌کس به جنگ شاه زاده نیامد. چون همه از او می‌ترسیدند.

قصه کودکانه: پدر فداکار | شاهزاده مغرور و دختر زیبا 1

روز سوم جنگ جوی سفیدپوشی سوار بر اسب آمد و با شاهزاده‌ی مغرور مبارزه کرد و او را شکست داد. حالا دختر زیبا آزاد شده بود و می‌توانست با هر کس که دلش می‌خواست ازدواج کند.

اما هیچ‌کس نفهمید که آن جنگ جوی سفیدپوش چه کسی بود. بعضی‌ها می‌گفتند که او پدر دختر بود که از آسمان به زمین آمده بود تا به دخترش کمک کند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *