قصه کودکانه پیش از خواب
پدر فداکار
گردآوری و بازنویسی: حسن ناصری
دختر زیبایی بود که پدر و مادرش مرده بودند. شاهزادهی مغروری میخواست بهزور با دختر زیبا ازدواج کند. دختر زیبا که خیلی غصه میخورد پیش دانای شهر رفت و از او کمک خواست. مرد دانا فکری کرد و گفت: «تنها یک راه وجود دارد. مبارزهای راه میاندازیم. هر کس بتواند به خاطر تو با شاهزاده بجنگد و او را شکست دهد تو آزاد میشوی.»
مبارزه شروع شد. روز اول و دوم گذشت؛ اما هیچکس به جنگ شاه زاده نیامد. چون همه از او میترسیدند.
روز سوم جنگ جوی سفیدپوشی سوار بر اسب آمد و با شاهزادهی مغرور مبارزه کرد و او را شکست داد. حالا دختر زیبا آزاد شده بود و میتوانست با هر کس که دلش میخواست ازدواج کند.
اما هیچکس نفهمید که آن جنگ جوی سفیدپوش چه کسی بود. بعضیها میگفتند که او پدر دختر بود که از آسمان به زمین آمده بود تا به دخترش کمک کند.