قصه کودکانه
خرگوش و لاکپشت
گردآوری و بازنویسی: حسن ناصری
جنگل سبز پر از حیوانهای گوناگون بود. بعضیها کوچک بودند و بعضیها بزرگ، بعضیها قوی بودند و بعضیها ضعیف. خلاصه همه باهم فرق داشتند. اما بااینحال همه باهم مهربان بودند و به هم احترام میگذاشتند. فقط یک نفر بود که فکر میکرد به خاطر تواناییاش از بقیه بهتر است و میتواند دیگران را به خاطر ضعفهایی که دارند مسخره کند. او کسی نبود بهجز «خرگوش گوش دراز».
خرگوش گوش دراز دوندهی ماهری بود و خیلی سریع میدوید. او همیشه حیوانهایی را که آهسته راه میرفتند مسخره میکرد؛ مخصوصاً لاکپشت پیر را. لاکپشت پیر واقعاً کند و آهسته راه میرفت. اما دوست نداشت کسی مسخرهاش کند.
بالاخره یک روز لاکپشت از آزارهای خرگوش خسته شد و به او گفت: «اگر فکر میکنی از من بهتری بیا باهم مسابقه بدهیم.»
خرگوش با شنیدن این حرف خندهاش گرفت. آنقدر خندید و خندید که دلش درد گرفت. خرگوش فکر کرد با شرکت در این مسابقه بهانهی خوبی برای مسخره کردن لاکپشت پیدا خواهد کرد. بنابراین پیشنهادش را قبول کرد.
روزها آمدند و رفتند تا روز مسابقه فرارسید. همهی حیوانها در میدان وسط جنگل جمع شده بودند تا مسابقه را تماشا کنند.
خرس قهوهای مسیر مسابقه را مشخص کرد و خرگوش گوش دراز و لاکپشت پیر پشت خط شروع ایستادند. همینکه مسابقه آغاز شد خرگوش مثل باد حرکت کرد و آنقدر تند دوید که خیلی زود به نزدیکی خط پایان رسید. خرگوش مغرور پیش خودش گفت: «لاکپشت پیر به این زودی به من نمیرسد. بهتر است کمی گردش کنم تا او به من برسد.» کمی که گذشت خرگوش گرسنه شد و چند تا هویج آبدار خورد. بعد یکگوشه دراز کشید تا کمی استراحت کند. اما کمکم خوابش برد.
از آنطرف، لاکپشت پیر نفسزنان وجببهوجب جلوتر میآمد. او خیلی خسته شده بود. اما دست از تلاش برنمیداشت. چون دوست نداشت خرگوش دوباره مسخرهاش کند. لاکپشت آهستهآهسته جلو میرفت و لحظهلحظه به خط پایان نزدیکتر میشد. اما خرگوش مغرور هنوز خواب بود و داشت خواب سوپ هویج میدید.
بالاخره لاکپشت بعد از مدتی طولانی به خرگوش رسید. اما با تعجب دید خرگوش مغرور دراز کشیده و خروپف میکند. لاکپشت لبخندی زد و با خودش گفت: «این بهترین فرصت است. باید تندتر حرکت کنم.» و با امید بیشتری به راهش ادامه داد.
بعد از مدتی خرگوش از خواب بیدار شد. دور و برش را نگاه کرد. اثری از لاکپشت نبود. فکر کرد که لاکپشت هنوز به او نرسیده است. ولی ناگهان چشمش به لاکپشت افتاد که در چند قدمی خط پایان بود. از جا پرید و مثل باد شروع به دویدن کرد. اما دیگر خیلی دیر شده بود. چون قبل از رسیدن به خط پایان، لاکپشت از خط پایان گذشت.
لاکپشت پیر برندهی مسابقه شد. او با این کار به همه ثابت کرد که با تلاش و کوشش میتوان به هر چیزی رسید و خرگوش فهمید که غرور بیجا باعث شکست میشود.