کتاب قصه کودکانه
عمو نوروز
قصه زیبای آمدن سال نو
قصهپرداز: حمید عاملی
آخرین روزهای زمستان داشت سپری میشد و بوی بهار همهجا پیچیده بود، درختها از خواب بیدار شده بودند و همه انتظار میکشیدند تا شکوفههایشان باز شود. شکوفههایی که هرکدام نشانی از فرارسیدن بهار بود. مردم هم که سرمای زمستان را پشت سر گذاشته بودند خود را برای جشن نوروز آماده میکردند.
همهی مردم انتظار آمدن عمو نوروز را میکشیدند. حتی پیرزنی که در کنار جنگل خانه داشت و کارش شب و روز نمازخواندن و دعا و عبادت به درگاه خداوند بود. عمو نوروز هم که میدانست وقت آمدنش شده کوله بارش را بر دوش انداخت و به راه افتاد.
در همان حالی که پیرزن مشغول خانهتکانی شده بود و انتظار آمدن عمو نوروز را میکشید و جارو به دست دقیقهای آرام نداشت تا عمو نوروز از راه برسد و با او به گفتگو بنشیند، عمو نوروز هم از جنگلهای دور بهطرف شهر به راه افتاد. در بین راه به هر درخت که میرسید چوبدستی خود را بر تنهی آن درخت میکوبید، آن را از خواب سنگین زمستانی بیدار میکرد و درحالیکه درختها یکی پس از دیگری سبز میشدند و شکوفه میدادند عمو نوروز همچنان بهسوی شهر میآمد، بهسوی پیرزن، بهسوی مردم و بهسوی آنها که انتظار آمدنش را میکشیدند.
پیرزن خانه را تمیز کرد به کنار حوض آمد روی خودش را شست. خاکهای قشنگترین لباس را که به تن کرده بود، تکانید. گلدان کوچکش را در بغل کرد و به انتظار آمدن عمو نوروز ایستاد. به انتظار اینکه عمو نوروز به خانهی او بیاید و با او از گل و سبزه و تازگی سخنها بگوید و این انتظار دوستداشتنی باعث شده بود که لبخندی بر لبان پیرزن نقش ببندد.
پیرزن بازهم آرام ننشست. قالیچهی ابریشمی خود را در ایوان پهن کرد. با متکا و بالش برای نشستن عمو نوروز پشتی درست کرد، سماورش را آتش کرد، بهترین چای را که داشت در قوری دم کرد. نیمتنهی پولکدار و چارقد نوی خود را سر کرد، سفرهی هفتسین را چید، میوه و شیرینی سر سفره گذاشت، کاسهای را پر از آب کرد و ماهی کوچولوی قرمزی را که از حوض گرفته بود در آن کاسه انداخت.
دیگر همهچیز حاضر بود. سماور به جوش آمده بود، چای در قوری دم کشیده بود و سفرهی هفتسین هم چیزی کم نداشت. پیرزن همهی این کار را برای عمو نوروز کرده بود. برای مهمانی که قرار بود با خودش تازگی و طراوت و شادابی بیاورد. اما پیرزن طاقت اینهمه انتظار را نداشت و به خاطر آنهمه کاری که کرده بود خستگی سراپای وجودش را فراگرفته بود. حس کرد که میخواهد بخوابد. اما با خودش گفت: «نه، من نباید بخوابم. من بیدار میمانم تا عمو نوروز بیاید تا او را ببینم و با او به گفتگو بنشینم.» اما افسوس…
آری افسوس که خواب بر پیرزن غالب شد و او را که آنهمه مشتاق و منتظر دیدار عمو نوروز بود در خود فروبرد. پیرزن در ایوان و در کنار سفرهی هفتسین درحالیکه سر را بر بالش نرم و مخملی نهاده بود آنچنان به خواب رفت که گویی دیگر هرگز بیدار نمیشود.
بعد از لحظهای عمو نوروز درحالیکه در دستی کیسهای و بر دستی چوبدستی خود را گرفته بود از راه رسید. او برای دیدار پیرزن آمده بود. او بعد از گذشتن از جنگل به اولین خانهای که وارد شد خانهی پیرزن بود. اما عمو نوروز پیرزن را در کنار ایوان، خوابیده یافت.
دلش نیامد که او را از خواب بیدار کند. بهتنهایی بر سر سفرهی هفتسین نشست، از میوه و آجیل و شیرینیِ سفرهی هفتسین قدری خورد. گلی را که در دست داشت بر زلف پیرزنِ خفته زد و آهسته و بیصدا، پاورچینپاورچین برگشت و از خانهی پیرزن بیرون آمد.
ساعتی بعد آفتابِ اولین روز بهار بر ایوان و بر سروصورت پیرزن تابید. ناگهان از خواب بیدار شد و تا چشمش به سفرهی هفتسین افتاد آهی از نهاد خود بیرون داد و گفت:
«افسوس برای دیدن عمو نوروز باید یک سال دیگر هم صبر کنم.»