قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-شوخی-فلفلی

قصه کودکانه: شوخی فلفلی | اذیت کردن دیگران کار خوبی نیست

قصه کودکانه پیش از خواب

شوخی فلفلی

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

 

فلفلی یک قورباغه‌ی کوچولوی شیطان و بازیگوش بود. او دوست داشت سربه‌سر این‌وآن بگذارد و بخندد.

دم جنبانک یک پرنده کوچولو بود که روی درختی کنار آبگیر لانه داشت. شاخه‌ای از درخت، درست روی آبگیر بود و لانه‌ی او هم روی همان شاخه.

فلفلی همیشه به شاخه‌ای که روی آبگیر بود آویزان می‌شد و آن را تکان تکان می‌داد. سعی می‌کرد کاری کند که لانه توی آب بیفتد. دم جنبانک دمش را تندتند تکان می‌داد و جیغ می‌کشید: «شاخه را تکان نده! الآن لانه‌ام می‌افتد.»

بالاخره هم یک روز لانه توی آب افتاد. دم جنبانک مجبور شد روی شاخه‌ی دیگری لانه بسازد؛ ولی او خیلی دوست داشت لانه‌اش روی شاخه‌ی بالای آبگیر باشد. او همیشه با حرص می‌گفت: «فلفلی! تو قورباغه مزاحم و بدجنسی هستی.»

بچه خرگوش‌ها هم از فلفلی دل خوشی نداشتند. هر وقت آن‌ها برای آب خوردن به آبگیر می‌آمدند، فلفلی به سر و رویشان آب می‌پاشید و خیسشان می‌کرد. توی گِل‌ها این‌طرف و آن‌طرف می‌پرید، آن‌ها را کثیف و گلی می‌کرد. خرگوش کوچولوهای بیچاره با سر و صورت خیس و گِلی به خانه برمی‌گشتند.

فلفلی، سنجاب‌ها را هم اذیت می‌کرد. گردوها و فندق‌هایشان را یواشکی برمی‌داشت و توی آب می‌ریخت.

فلفلی سربه‌سر موش‌ها و جوجه‌تیغی‌ها هم می‌گذاشت. از پشت سبزه‌ها و درخت‌ها یکهو جلویشان می‌پرید و آن‌ها را می‌ترساند.

خلاصه، حیوانی نبود که از دست اذیت‌های فلفلی آرام و قرار داشته باشد، برای همین هم کسی او را دوست نداشت؛ ولی فلفلی با خوشحالی قورقور می‌کرد و می‌گفت: «من از این کارها خوشم می‌آید. دوست دارم با همه شوخی کنم.»

بقیه می‌گفتند: «این کارهایی که تو می‌کنی، شوخی نیست. اذیت است.»

ولی این حرف‌ها به گوش فلفلی فرونمی‌رفت و می‌گفت: «این کارها خیلی جالب و خنده‌دارند.»

او تمام تابستان را همین‌طور گذراند. سربه‌سر حیوان‌های کنار آبگیر می‌گذاشت و اذیتشان می‌کرد. بعضی وقت‌ها هم در آبگیر شنا می‌کرد و آواز می‌خواند، خوش و سرحال بود.

تابستان گذشت و پاییز رسید. در آبگیر بادهای سردی می‌وزید. فلفلی هم سردش شد. یک روز هوا خیلی سرد شد. فلفلی چند تا عطسه کرد و شروع کرد به سرفه کردن، سرش درد می‌کرد. از دماغش آب می‌آمد. صدایش هم گرفته بود؛ طوری که دیگر نمی‌توانست قورقور کند. او رفت و روی برگی دراز کشید. دید حالش خیلی بد است. تمام خال‌های بدنش درد می‌کرد. همان‌طور که دراز کشیده بود، چشمش به لانه‌ی دم جنبانک افتاد. او لانه را پر از پر کرده بود و توی آن نشسته بود. گرم‌ونرم به نظر می‌رسید. فلفلی فکری کرد. از جایش بلند شد، کنار درخت رفت و با صدای گرفته‌اش گفت: «خانم دم جنبانک، من سردم است. سرمای بدی خورده‌ام. می‌شود چند روزی بیایم و در لانه‌ات استراحت کنم تا بهتر شوم؟»

دم جنبانک با اخم گفت: «معلوم است که نمی‌توانی بیایی. یادت نیست چطور لانه‌ام را توی آب انداختی؟»

فلفلی دیگر چیزی نگفت. در همین موقع خانم خرگوش را دید که دوید و توی لانه‌ی زیرزمینی‌اش رفت. باد خیلی سردی می‌وزید. فلفلی جلوی لانه رفت و گفت: «خانم خرگوشه، مریضم. سرما خورده‌ام. می‌گذاری چند روزی به لانه‌ات بیایم و استراحت کنم؟»

خانم خرگوش گفت: «نه. نه. دیگر چه فکری توی سرت است؟! حتماً باز نقشه جدیدی کشیده‌ای که چطوری اذیتمان کنی! راهت را بگیر و برو.»

فلفلی سرش را پایین انداخت. سرفه‌کنان راهش را کشید و رفت تا به سنجاب رسید. خانم سنجابه توی تنه‌ی درخت گردو لانه داشت؛ لانه‌ای گرم و راحت؛ ولی سنجاب هم او را به لانه‌اش راه نداد؛ موش و جوجه‌تیغی هم همین‌طور؛ آن‌ها می‌گفتند: «حتماً بازهم می‌خواهی اذیتمان کنی. به آبگیر برگرد.»

فلفلی با ناامیدی به آبگیر برگشت. بدجوری سرفه و فین فین می‌کرد. خانم وزغ پیر او را دید و گفت: «حالا فهمیدی اذیت کردن یعنی چه؟!»

فلفلی چیزی نگفت. از خانم وزغ خجالت می‌کشید؛ چراکه او را هم خیلی اذیت کرده بود. خانم وزغ چشم‌هایش درست نمی‌دید و فلفلی حسابی سربه‌سرش می‌گذاشت؛ ولی خانم وزغِ پیر خیلی مهربان بود. او فلفلی را به خانه‌اش برد و آن‌قدر از او پرستاری کرد تا حالش خوب شد. بالاخره یک روز صبح صدای قورقور بلندی در مرداب پیچید. این فلفلی بود که از دوستانش عذرخواهی می‌کرد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *