قصه کودکانه پیش از خواب
زشتترین صدا
نویسنده: مژگان شیخی
روزی بود و روزگاری. در دشتی بزرگ، دو قرقاول زندگی میکردند. یک روز آقای قرقاول به خانم قرقاول گفت: «من زیباترین پرندهی این دشت هستم. به نظر تو اینطور نیست؟»
خانم قرقاول گفت: «بله جانم. همینطور است.»
ولی آقا قرقاول میخواست مطمئن شود. برای همین تصمیم گرفت از بقیهی پرندگان هم بپرسد. رفت و رفت تا به درخت سیب رسید. وسط شاخهها پرید و کبوتر را دید. جلو رفت و پرسید: «خانم کبوتر، به گردن رنگارنگ من نگاه کن! من از همهی پرندهها زیباتر هستم. مگر نه؟»
کبوتر سرش را بالا گرفت و گفت: «خب، من هم گردن زیبایی دارم»
قرقاول تکانی به سر و گردنش داد و گفت: «ولی گردن تو به بزرگی و رنگارنگی گردن من نیست.»
خانم کبوتر سرش را تکان داد و گفت: «بله حق با توست.»
قرقاول نفس راحتی کشید و بهطرف سقف یک انباری قدیمی رفت. خانهی چلچله آنجا بود. او مدتی صبر کرد تا چلچله از لانهاش بیرون بیاید، بعد جلو رفت و پرسید: «چلچله جان. به دمم نگاه کن! ببین چقدر باریک و بلند است. به نظر تو من از همهی پرندهها زیباتر نیستم؟»
چلچله دمش را تکان داد و گفت: «دم من هم باریک و بلند است. در ضمن پرهای من هم به رنگ آبی ملایم و زیبایی است.»
قرقاول گفت: «بله، ولی تو پرهای قرمز و سبز نداری، نگاه کن چقدر رنگشان زیباست!»
چلچله گفت: «بله حق با توست.»
قرقاول پرواز کرد و نزد همهی پرندهها رفت. از همهی آنها چنین سؤالهایی را کرد. بالاخره همه قبول کردند که او زیباتر از همهی آنهاست.
بعد به خانه برگشت. میخواست به خانم قرقاول بگوید که پرندهها چه گفتند؛ ولی او در لانه نبود. گنجشک همسایه جلو آمد و گفت: «خانم قرقاول به من پیغام داده است تا به شما بگویم که پرهایتان خیلی رنگارنگ و زیباست؛ ولی پرهای او فقط خاکستری است. شما هم به این چیزها خیلی اهمیت میدهید. پس حتماً دیگر نمیخواهید با او زندگی کنید و او ازاینجا میرود.»
آقا قرقاول خیلی ناراحت شد و گفت: «این حرفها چیست؟ امن او را خیلی دوست دارم. اصلاً هم برایم مهم نیست که پرهایش رنگارنگ نیست.»
بعد از لانه بیرون رفت و با صدای بلند خانم قرقاول را صدا زد. پرندهها صدایش را شنیدند و گفتند: «وای… چه صدای وحشتناکی! کیه؟ چه خبر شده؟»
همه بهطرف لانهی قرقاول پرواز کردند تا ببینند چه خبر است. آنها آقا قرقاول را دیدند که به دنبال خانم قرقاول میگردد و او را صدا میزند.
کبوتر به چلچله گفت: «ممکن است او زیباترین پرندهی دشت باشد؛ ولی صدایش زشتترین صداست.»
چلچله سرش را تکان داد. بقیهی پرندگان هم همینطور.
در همین موقع خانم قرقاول از راه رسید و حرفهایشان را شنید. او خندید و گفت: «ولی برای من این زیباترین صداست! چراکه مرا صدا میزند و فهمیدم بدون من چقدر تنهاست.»
بعد هر دو باهم به لانه برگشتند.