قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-روباه-خپله

قصه کودکانه پیش از خواب: روباه خپله | یک لحظه غافل نباش!

قصه کودکانه پیش از خواب

روباه خپله

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

 

هوا سردِ سرد بود. تند و تند برف می‌بارید. همه‌جای جنگل سفید شده بود. بعضی از حیوان‌ها در خواب زمستانی بودند. بعضی دیگر هم به خاطر سرما از لانه‌هایشان بیرون نمی‌آمدند. منتظر بودند هوا گرم‌تر شود.

روباه خپله هم در لانه‌اش نشسته بود. دستی به شکمش کشید. از لای در بیرون را نگاه کرد و گفت: «چه برفی!»

روباه دلش می‌خواست در لانه‌اش بماند؛ ولی خیلی گرسنه بود. شکمش بدجوری قاروقور می‌کرد. او سرش را جلوِ در برد. آرام‌آرام دماغش را از لانه‌اش بیرون آورد. با چشم‌های تیزش همه‌جا را به‌دقت نگاه کرد. همه‌جا ساکت بود و چیزی حرکت نمی‌کرد. روباه خپله گفت: «فکر نمی‌کنم این دوروبر چیزی برای خوردن پیدا کنم.»

بعد به‌آرامی یک پایش را بیرون گذاشت. آنگاه از لانه‌اش بیرون آمد و گفت: «وای، چه هوای سردی! از گرسنگی دارم تلف می‌شوم؛ وگرنه بیرون نمی‌آمدم.»

روباه خپله روی برف‌های نرم شروع کرد به راه رفتن. رفت و رفت. با خود گفت: «اگر هم سنجابی، خرگوشی یا چیز دیگری گیر بیاورم، سروصدای شکمم فراری‌اش می‌دهد… چقدر صدای قاروقورش بلند شده!»

او همین‌طور که می‌رفت، ناگهان دوتا گوش سیاهِ نوک‌تیز و دراز را دید که در آن دورها تکان می‌خورد.

روباه خپله سر جایش ایستاد و گفت: «وای چی بود دیدم؟ یک خرگوش چاق خوشمزه… وای…!»

روباه خپله آرام‌آرام جلو رفت و گفت: «هوم… چه ناهار خوشمزه‌ای! عجب چیزی!»

او بازهم جلوتر رفت. دستش را به شکمش کشید. چشم‌هایش را بست. دهانش را لیسید و گفت: «شکم جان… صبر کن، این‌قدر قاروقور نکن… الآن دیگر حسابی پر می‌شوی!»

ولی… وقتی چشم‌هایش را باز کرد، اثری از خرگوش نبود. خرگوش سیاهه، روباه را دیده بود. وقتی روباه خپله یک‌لحظه چشم‌هایش را بست او از فرصت استفاده کرد، با سرعت تمام پا به فرار گذاشت، توی لانه‌اش رفت و قایم شد.

روباه خپله بازهم به دوروبر نگاه کرد؛ ولی خرگوش را ندید. آهی کشید و گفت: «همه می‌گویند زرنگم؛ ولی وای که چقدر احمقم!»

روباه خپله ماند و قاروقور شکمش. غصه‌دار و غمگین به راه افتاد تا شکار دیگری پیدا کند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *