قصه کودکانه پیش از خواب
چشم دکمهای
نویسنده: مژگان شیخی
چشم دکمهای تکوتنها توی حیاط ایستاده بود. او یک آدمبرفی کوچک و چاق بود. یک کلاه بافتنی کهنه روی سرش بود و یک شالگردن دور گردنش.
دو چشم او دو دکمهی گرد بودند و دماغش یک هویج نارنجی بلند و نوکتیز.
علی میخواست برود بخوابد. از پنجره نگاهی به حیاط انداخت. آدمبرفی توی حیاط تاریک، تنها ایستاده بود.
علی گفت: «شببهخیر چشم دکمهای! خدا کند آن بیرون نترسی.»
بعد بهطرف تختش رفت و خوابید.
هوا تاریک و همهجا ساکت بود. آدمبرفی گفت: «ولی من اینجا میترسم. تنهام… کاشکی یک آدمبرفی دیگر هم بود.»
چشم دکمهای میترسید. غمگین بود و غصه میخورد. در این موقع باد ملایمی وزید. باد بهآرامی دور چشم دکمهای چرخید و گفت: «چرا ناراحتی آدمبرفی؟ چی شده؟»
چشم دکمهای گفت: «تنهام… میترسم… حوصلهام سر رفته.»
باد ملایم، صورت چشم دکمهای را نوازش کرد و گفت: «بیا باهم حرف بزنیم.»
آدمبرفی گفت: «چه خوب! راستی، تو از کجا آمدهای؟ حتماً سفرهای زیادی کردهای و چیزهای زیادی دیدهای، برایم تعریف میکنی؟»
باد گفت: «من از جزیرهای در وسط دریا آمدهام. در آنجا برف نیست. هوایش گرم و آفتابی است. گُلهای زیبایی در آنجاست. درختهای پرتقال زیادی هم دارد.»
چشم دکمهای با تعجب گفت: «چه جالب! خوش به حالت! کاشکی من هم میتوانستم آنجا را ببینم!»
باد همچنان میچرخید. گفت: «اینکه خیلی آسان است. تو فقط بخواب و بقیه کارها را به من بسپار.»
باد این را گفت و تندتر وزید. تندتر و تندتر. او، آدمبرفی را بهصورت پودر برف درآورد و با خود به جزیره برد… .
صبح شد. علی از خواب بیدار شد. با سرعت از پلهها پایین آمد و بهطرف حیاط دوید. آدمبرفی نبود. علی هاج و واج مانده بود. به خانه دوید و به مادر گفت: «مادر… مادر… آدمی برفی رفته! نیست!»
مادر از پنجره نگاهی به حیاط کرد و گفت: «فکر میکنم به جای گرمتری رفته است.»
علی به حیاط برگشت. کلاه و شالگردن آدمبرفی روی زمین افتاده بود. آنها را برداشت و به خانه برگشت. گفت: «آره مادر… راست میگویی، حتماً به جای گرمتری رفته است؛ چون به کلاه و شالگردنش هم احتیاج نداشته!»