قصه کودکانه پیش از خواب
عرعرک به دریا میرود
نویسنده: مژگان شیخی
عرعرک یک الاغ کوچک بود. او دوست داشت به دریا برود و آنجا را ببیند. از حرفهای صاحبش فهمیده بود که دریا زیاد دور نیست. جای خیلی قشنگی است، پر از آب است.
یک روز با خود گفت: «خسته شدم از بس کار کردم. هرروز کار، هرروز کار. درست است که ما خریم؛ ولی خرها هم احتیاج به استراحت و تفریح دارند.»
پس راه افتاد و از مزرعه بیرون رفت. رفت و رفت. به هر حیوانی که سر راهش میرسید، راه دریا را میپرسید. خلاصه بعد از چند ساعت راه رفتن، صدای موجهای دریا را شنید.
جفتکی زد و دوید. دریا را دید. فریاد زد: «عرعر… چقدر آب! عرعر … اینجا چقدر قشنگ است!»
بعد در ساحل شروع کرد به دویدن. اینطرف میدوید. آنطرف میدوید. شمش را به آب میزد. آببازی میکرد و جفتک میانداخت. با صدای بلند عرعر میکرد و آواز میخواند. ناگهان در هنگام جفتک بازی، ماهی نقرهای کوچکی را در ساحل دید. ماهی در خشکی افتاده بود. اینطرف و آنطرف میپرید و داشت میمرد. دیگر نمیتوانست نفس بکشد. عرعرک فوری با سُمش ماهی را در آب انداخت. ماهی نقرهای قلپ قلپ نفس کشید. کمکم حالش بهتر شد. رو به عرعرک کرد و گفت: «سُمَت درد نکند آقا الاغه… دیگر نمیتوانستم نفس بکشم. اگر دیرتر رسیده بودی، حتماً مرده بودم.»
عرعرک از دویدن و جفتک بازی خسته شده بود. آنجا نشست و گفت: «دشمنت بمیرد ماهی جان! حالا چی شده بود؟ چرا اینجا افتاده بودی؟»
ماهی نقرهای گفت: «خانه من آن دور دورهاست. ته دریاست… زیر آبها، صبح تا شب و بازی و شنا میکردم. مادربزرگم ماهی پیر و مهربانی است. امروز صبح که من بازی میکردم، او روی سنگی زیر دریا نشسته بود، به من گفت: «نقرهای جان، اینقدر دور این سنگ نگردد. برو یککم دورتر و جاهای دیگر را هم ببین؛ ولی خیلی دور نرو و مواظب کوسهها باش» گفتم: «من از کوسهها نمیترسم!»
مادربزرگم گفت: «کوسه تو را میخورد… حرف بیخود نزن!»
رفتم و توی علفهای دریایی شنا کردم. از وسط شقایقهای دریایی میگذشتم که نهنگی را دیدم. نهنگ پیر و مهربانی بود. از جلو چشمهایش میگذشتم که او گفت: «هی… بچه ماهی… مواظب کوسه باش!»
گفتم: «من از کوسه نمیترسم آقا نهنگه… اگر او را ببینم، جلویش شنا میکنم و سر به سرش میگذارم و…»
این چیزها را میگفتم که فریاد چند ماهی را شنیدم.
– کوسه… کوسه… فرار کنید… توی علفها قایم شوید…
برگشتم و دندانهای تیز و بلندی را دیدم که در عمرم ندیده بودم، دهانش بهاندازهی غار دریایی بود و چشمهایش کوچک، ولی وحشتناک! او با سرعت بهطرفم میآمد. سر راهش هر ماهیای را که میدید، درسته قورت میداد. نمیدانم چطوری فرار کردم. با چنان سرعتی شنا میکردم که در عمرم نکرده بودم. کوسه دنبالم بود. خیلی به من نزدیک شده بود. ناگهان هشتپای مهربانی یکی از پاهایش را دور کوسه حلقه کرد و فریاد زد: «برو. فرار کن…»
فرار کردم؛ ولی کوسه خیلی زود خودش را از دست هشتپا نجات داد و به دنبالم آمد. نمیدانستم کجا میروم و کجا هستم. نفهمیدم کی به ساحل نزدیک شدم که ناگهان موج بزرگی مرا به خشکی پرت کرد. توی ماسهها افتادم و دیگر نتوانستم به آب برگردم. تا اینکه تو مرا دیدی و نجاتم دادی.
عرعرک که ساکت و با دقت به حرفهای ماهی کوچولو گوش میداد. گفت: «عرعر عرعر چه ماجرایی؟ خب حالا راه برگشت را بلدی؟»
نقرهای گفت: «هشتپا را پیدا میکنم و از او کمک میگیرم. همه در دریا او را میشناسند.»
بعد نقرهای و عرعرک از یکدیگر خداحافظی کردند. نقرهای بالهاش را برای عرعرک تکان داد. عرعرک هم سمش را بالا برد. با صدای بلندی عرعر کرد و گفت: «حالا دیگر یک ماهی در دریا دوست من است.»
نقرهای هم گفت: «و یک الاغ هم در خشکی دوست من!»