قصه-کودکانه-پیش-از-خواب--بیدبیدک-و-بابا-جمعه

قصه کودکانه: بیدبیدک و بابا جمعه | فایده یک کت کهنه

قصه کودکانه پیش از خواب

بیدبیدک و بابا جمعه

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

 

بیدها حشره‌های کوچولویی هستند که دوست دارند در لباس‌های کهنه زندگی کنند؛ لباس‌ها و پتوهای پشمی و خلاصه هر چیزی که گرم‌ونرم باشد.

بیدبیدک قصه‌ی ما اول یک بید کوچولو بود؛ قبل از آن‌هم به‌صورت یک تخمِ بید. او در یک کت زمستانی سر از تخم بیرون آورده بود. همان‌جا هم مانده بود. غذای او نخ‌های کت پشمی بود. او هر وقت گرسنه‌اش می‌شد نخ‌های کت را می‌جوید و می‌خورد. برای همین هم کت، سوراخ‌سوراخ شده بود. این کتِ پدر نرگس بود. او کت و بقیه لباس‌های زمستانی‌اش را در یک چمدان گذاشته بود. کت زمستانی هم خانه‌ی بیدبیدک شده بود. او خانه‌اش را خیلی دوست داشت و از زندگی در آنجا راضی بود.

روزها به‌خوبی و خوشی می‌گذشت. آن روز هم بیدبیدک یک غذای حسابی خورده و سوراخ بزرگی درست کرده بود. حالا هم راحت دراز کشیده بود و چرت می‌زد. ناگهان تکان سختی خورد و خانه‌اش زیرورو شد. او محکم به کت چسبید.

نرگس و مادرش تصمیم گرفته بودند لباس‌های زمستانی را بیرون بیاورند؛ چراکه هوا کمی سرد شده بود. نرگس. کت را این‌طرف و آن‌طرف کرد و گفت: «مامان مامان… ببین… کت بابا سوراخ‌سوراخ شده!»

مادر، کت را از دست نرگس گرفت و گفت: «وای… بید زده… چقدر هم سوراخش کرده. این کت دیگر به درد نمی‌خورد. باید بیندازمش دور.»

بیدبیدک توی جیب کت قایم شده بود. او همه‌ی حرف‌ها را می‌شنید و با خودش گفت: «بیندازند دور؟ ولی چرا؟ این‌که کت خیلی خوبی است! یک خانه‌ی گرم‌ونرم و عالی!»

بیدبیدک نمی‌توانست بفهمد که چرا آن کت دیگر برای پدر نرگس قابل‌استفاده نیست. او آن را بهترین جای دنیا می‌دانست.

مادر نرگس کت را در کوچه، کنار نایلون آشغال‌ها گذاشت. پیرمرد فقیری به نام بابا جمعه ازآنجا می‌گذشت. کت را دید. آن را برداشت و خوب نگاه کرد. این‌طرف و آن‌طرفش کرد. بیدبیدک محکم به جیب کت چسبیده بود. بابا جمعه سرش را تکان داد و گفت: «چند تا سوراخ دارد؛ ولی کت گرم و خوبی است.»

بعد، همان‌جا کت را پوشید و به راه افتاد. بیدبیدک همچنان در جیب کت بود. بالا و پایین پرید و گفت: «سوراخ‌های کت برای این مرد مهم نیست. پس حتماً اشکالی ندارد که من هم در جیبش بمانم. تازه این خانه‌ی من است که او پوشیده است!»

بیدبیدک همان‌جا ماند. بابا جمعه دور شهر می‌گشت. کاغذها را از این‌طرف و آن‌طرف شهر جمع می‌کرد. آن‌ها را می‌فروخت و پولی به دست می‌آورد. بیدبیدک هم با بابا جمعه گردش می‌کرد و راضی و سرحال بود.

او خیلی خوشحال بود که در جیب یک مرد فقیر زندگی می‌کند؛ چون همیشه خالی بود و جای او هم همیشه راحت!



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *