قصه کودکانه پیش از خواب
هوشی و کوشی
نویسنده: مژگان شیخی
دوتا موش بودند. یکی اسمش هوشی بود و دیگری کوشی، آنها باهم خیلی دوست بودند
هوشی و کوشی زیر درختی نشسته بودند. باد سردی میوزید. هوشی گفت: «زمستان بهزودی میآید. باید برای خواب زمستانیمان دنبال خانه بگردیم.»
کوشی گفت: «بله، یک خانهی خوب و گرم که تا بهار در آنجا راحت بخوابیم.»
دو موش غذاهایی را که برای زمستان جمع کرده بودند برداشتند و به راه افتادند. در راه، خانهی مناسبی ندیدند. رفتند و رفتند تا به یک قورباغه رسیدند. قورباغه توی چمنها نشسته بود و قورقور میکرد. هوشی و کوشی بهطرفش رفتند و گفتند: «سلام آقا قورباغه، اینطرفها خانهی خالی سراغ داری؟»
قورباغه بادی به گلویش انداخت و گفت: «قورقور قورقور… بله، یک خانهی خوب… دنبال من بیایید.»
قورباغه جستی زد و به راه افتاد. هوشی و کوشی هم به دنبالش رفتند. هر چه بیشتر میرفتند زمین خیستر میشد. تا اینکه کمکم به مرداب رسیدند.
قورباغه جستی زد و روی برگی نشست. دو تا سطل توی علفها افتاده بود. سطلها تا نصفه پر از آب و گل بود. قورباغه به سطلها اشاره کرد و گفت: «قورقور اینه… یکی از آنها خانهی من است. سطل دومی مال شما»
هوشی و کوشی به سطل نگاه کردند و آهی کشیدند.
هوشی گفت: «خیلی ممنون آقا قورباغه. این خانه به درد ما نمیخورد. ما میخواهیم برای زمستان جای گرمونرمی داشته باشیم؛ ولی آنجا خیس و سرد است.»
قورباغه گفت: «قورقور قورقور… هر جور که دوست دارید. من که در آنجا راحتم!»
موشها از قورباغه خداحافظی کردند و دوباره به راه افتادند. چند تا خانه دیدند. یا خیلی بزرگ بودند، یا خیلی کوچک، یا در بلندی بود، یا در دالانهای زیرزمینی. خلاصه هیچکدام مناسب نبودند. گرمونرم نبودند.
هوشی و کوشی آنقدر گشتند که خسته شدند. گوشهای نشستند تا استراحت کنند. در این فکر بودند که برای زمستان کجا بروند و چهکار کنند. ناگهان گوشهای کوشی تیز شد و گفت: «خوب گوش کن! صدای پا میشنوم!»
هر دو گوشهایشان را تیز کردند، صدای پا نزدیک و نزدیکتر میشد. آنها پشت بوتهای قایم شده بودند. در این موقع پیرمرد فقیری را دیدند. لباسهایش رنگ و رو رفته و کهنه بود. کیسهای هم دستش بود. او کنار درختی نشست. از توی کیسه، یک جفت کفش بیرون آورد. چکمههایش را درآورد و آن کفشها را پوشید. بعد هم بلند شد و به راه افتاد. موشها دیگر او را نمیدیدند. ناگهان چیزی از بالای سر موشها گذشت و محکم به زمین افتاد. آنها از ترس از جایشان پریدند.
پیرمرد رفت. هوشی و گوشی رفتند تا ببینند چه چیزی توی علفها افتاد. آنها یک جفت چکمهی کهنه دیدند که زیر بوتهای کنار هم افتاده بود. پیرمرد چکمههایش را انداخته و رفته بود.
هر دو مدتی به چکمهها نگاه کردند. هوشی گفت: «چه خوب شد! این درست همان چیزی است که ما میخواستیم، دو خانهی قشنگ در کنار هم!»
کوشی بالای یکی از چکمهها رفت و گفت: «وای چه بویی میدهد! اول باید توی آنها را با علفهای خوشبو بپوشانیم. آنوقت خانهی خوبی میشود.»
بعد هر دو وسط علفها دویدند و دستبهکار شدند.
***