قصه کودکانه پیش از خواب
گربه اشرافی
نویسنده: مژگان شیخی
قهوه، یک گربهی چشمسبز و مو قهوهای بود. او خیلی مغرور بود؛ چون فکر میکرد یک گربهی اشرافی است. وقتیکه بچه بود، مادرش همیشه به او میگفت: «قهوه جان، مادر مادربزرگت در قصر یک پادشاه به دنیا آمده است.»
بعد سرش را بالا میگرفت و با غرور میگفت: «میبینی قهوه جان، ما اشرافزاده هستیم.»
ولی قهوه، حالا در گوشهی کوچهای زندگی میکرد. هیچ گربهای هم باور نمیکرد که او اشرافی است. گربههای دیگر با دقت به او نگاه میکردند. به چشمها، موها، سر و دمش خیره میشدند و میگفتند: «به نظر ما که قهوه یک گربهی معمولی است. چرا اینقدر به خودش مینازد و میگوید اشرافی است؟»
گربه سیاهه میگفت: «به نظر من که او هیچ فرقی با ما ندارد. فقط مغرور و خودخواه است.»
گربههای دیگر از دست قهوه دلخور بودند. مثلاً یک روز گربه سفیده گفت: «او فقط بلد است به خودش بنازد و به هیچ گربهای محل نگذارد.»
گربهی حنایی میوی بلندی کرد و گفت: «شاید هم اشرافی است. شاید گربههای اشرافی اینطوریاند».
گربه سفیده گفت: «هرچه باشد، باید ببینیم اگر یک روز سگ سیاهه دنبالش کند، چهکار میکند؟ مثل همهی ما پا به فرار میگذارد یا نه؟ همیشه که نمیتواند اینطور با ناز و ادا راه برود و به همه فخر بفروشد.»
قهوه چند روزی بود که از کوچهی دیگری به آن کوچه آمده بود و هنوز سگ سیاهه را ندیده بود.
چند روز گذشت. یک روز گربهی سفید، سگ سیاهه را دید که به آنطرف میآید. او یواشکی به بقیهی گربهها گفت و همه بالای دیوار پریدند. فقط قهوه حواسش نبود. آنها هم چیزی به او نگفتند تا ببینند چهکار میکند.
همه بالای دیوار نشستند و منتظر ماندند. قهوه با ناز و ادا و آرامآرام راه میرفت و میگفت: «آنها حسودند… نمیتوانند گربهای بهتر از خودشان را ببینند… گربههای احمق!»
سگ سیاهه قهوه را دید. واقواقی کرد و گفت: «تو کی هستی؟ تا حالا ندیده بودمت.»
قهوه با غرور سرش را بالا گرفت و گفت: «من یک گربهی اشرافی هستم. مادر مادربزرگ من در قصر یک پادشاه به دنیا آمده است.»
سگ سیاهه گفت: «واقواق… چه جالب! پدر پدربزرگ من هم در دربار امپراتور چین به دنیا آمد. پس هردوی ما اشرافی هستیم، نتیجه میگیریم که من باید تو را بخورم!»
قهوه، ناز کردن و اشرافی بودنش را فراموش کرد و با سرعت پا به فرار گذاشت. گربههای دیگر، در بالای دیوار میومیو میکردند و میخندیدند.