داستان مصور: سه ترنج اسرارآمیز || پسری در پی خوشبختی 1

داستان مصور: سه ترنج اسرارآمیز || پسری در پی خوشبختی

کتاب داستان کودکانه

سه ترنج اسرارآمیز

نویسنده: آتسا شاملو
تصویرگر: رویا بیژنی

به نام خدا

در زمانهای قدیم، پادشاهی با دختر زیبایش به خوشی زندگی می‌کرد. تا این که دختر پادشاه ناگهان دچار بیماری عجیبی شد. پادشاه هرچه پزشک بود دور تخت دختر بیمارش جمع کرد. اما هیچ کدام نتوانستند بیماری شاهزاده خانم را درمان کنند.

روزی پیرمرد حکیمی از شهر می‌گذشت. داستان بیماری شاهزاده خانم را شنید و بر بالین او رفت. پس از آن که شاهزاده خانم را دید، گفت:

– بیماری شاهزاده خانم با سه ترنج طلایی درمان می‌شود.

پادشاه با امیدواری لبخندی زد و پرسید:

– آن سه ترنج را چه گونه پیدا کنیم؟

– در سرزمینی دور، در میان یک کویر، باغی بزرگ و زیبا است که هفتصد بلبل در آن آواز می‌خوانند. در آن باغ درختی روییده است که ترنج‌های طلایی می‌دهد. اگر کسی سه ترنجی را بچیند که از سال قبل به درخت مانده است، داروی درمان شاهزاده خانم را یافته‌اید.

پادشاه با خوشحالی دست‌هایش را بر هم زد و گفت:

– این که کاری ندارد، دستور می‌دهم هرچه سریع تر آن درخت را پیدا کنند.

داستان مصور: سه ترنج اسرارآمیز || پسری در پی خوشبختی 2

– این کار چندان هم آسان نیست. شرط پیدا کردن آن سه ترنج این است که فرد، درست کار باشد تا بتواند آن‌ها را تشخیص دهد، بچیند و برای شاهزاده خانم بیاورد. چرا که میوه ی ترنج دشمن پلیدی‌ها است.

– آخر چگونه آن ترنج‌ها را بشناسیم؟

– وقتی آن فرد سه ترنج را بیاورد، اولی را که شاهزاده خانم بخورد از بستر بیماری برمی خیزد، دومی را که بخورد زیبایی‌اش باز می‌گردد و سومی را که بخورد می‌گوید: «من با کسی ازدواج خواهم کرد که ترنج‌ها را آورده است»

– پس اگر چنین نشد، ترنج‌ها واقعی نیستند؟

– خیر.

داستان مصور: سه ترنج اسرارآمیز || پسری در پی خوشبختی 3

پادشاه کیسه ای پر از طلا به پیرمرد حکیم بخشید و به جارچی‌ها دستور داد تا در شهر جار بزنند که هرکس سه ترنج اسرارآمیز را بیاورد، با دخترش ازدواج خواهد کرد. دستور اجرا شد و جارچی‌ها در تمام شهر جار زدند. در بین جوانان شهر ولوله ای بر پا شد. هرکس دوست داشت بخت خود را امتحان کند.

داستان مصور: سه ترنج اسرارآمیز || پسری در پی خوشبختی 4

بهمن یکی از جوانان شهر بود که با مادر پیر خود در کلبه ای کوچک زندگی می‌کرد. خبر را شنید. به سرعت نزد مادرش رفت و گفت که قصد دارد برای پیدا کردن درخت ترنج به آن سرزمین دور سفر کند.

مادر بعد از شنیدن حرفهای بهمن گفت:

– اگر دوست داری به این سفر بروی، من حرفی ندارم. اما بدان که پادشاه، دخترش را به تو که جوانی ساده و فقیر هستی، نخواهد داد.

بهمن دستهای زبر و چروکیده ی مادر را در دست‌هایش گرفت و گفت:

– می دانم، برای من مهم نیست که با شاهزاده خانم ازدواج کنم. اما امیدوارم به جای سه ترنج، پادشاه تعدادی سکه‌ی طلا به من بدهد که با آن‌ها بتوانیم بعد از این راحت زندگی کنیم.

داستان مصور: سه ترنج اسرارآمیز || پسری در پی خوشبختی 5

بهمن این را گفت و بار سفر بست. بسیاری از جوانان هم در آرزوی دامادی شاه به این سفر رفتند. عده ای راه را گم کردند. عده ای هم خسته از راه طولانی و پرخطر به خانه بازگشتند، تا این که جوانی از بین جوانان به باغ رسید. آنقدر خوشحال بود که نه آواز هفتصد بلبل را شنید و نه زیبایی باغ را دید. به سرعت به طرف درخت ترنج رفت، سه ترنج از درخت چید، داخل سبد گذاشت و از باغ خارج شد. به خود گفت:

– من اولین نفر بودم که ترنج‌ها را پیدا کردم، پس من داماد شاه خواهم شد.

داستان مصور: سه ترنج اسرارآمیز || پسری در پی خوشبختی 6

جوان همان طور که خوشحال و شادمان به طرف شهر پیش می‌رفت، در رویا خود را دید که با شاهزاده خانم ازدواج کرده است، تاج پادشاهی بر سر دارد و مردم در برابر او سر خم می‌کنند.

در همین افکار بود که صدای پیرزنی ناتوان او را به خود آورد:

– سلام جوان رعنا، چه در سبد داری؟

داستان مصور: سه ترنج اسرارآمیز || پسری در پی خوشبختی 7

جوان که هنوز از رویای شیرینش خارج نشده بود، سرش را بالا گرفت و با حالت تند و تحقیر آمیزی به پیرزن گفت:

– به تو چه ربطی دارد که داخل سبد من چه چیزی است؟ اگر می‌دانستی با چه کسی صحبت می‌کنی، دیگر به خود اجازه نمی‌دادی حتی به من نگاه کنی. حالا زود برگرد تا قورباغه ها را به جانت نینداخته ام.

پیرزن چیزی نگفت، راهش را ادامه داد و رفت. جوان به خود گفت:

– من دیگر داماد شاه هستم. نباید با هر فقیر و درمانده ای هم صحبت شوم.

داستان مصور: سه ترنج اسرارآمیز || پسری در پی خوشبختی 8

جوان رفت و رفت تا به قصر رسید.

پادشاه خوشحال از رسیدن ترنج‌ها مشتاقانه سبد را گرفت. اما تا درِ سبد را برداشت، سه قورباغه بیرون جهیدند.

پادشاه که غافلگیر شده بود، با خشم، جوان را روانه ی زندان کرد.

داستان مصور: سه ترنج اسرارآمیز || پسری در پی خوشبختی 9

چند روز بعد، بهمن هم به همان باغ رسید. بوی خوش گل‌ها و آواز بلبلان، خستگی راه را از بهمن دور کرد. او کنار جوی آب نشست و دست و صورتش را شست. به اطراف نگاه کرد و به خود گفت:

– ای کاش مادرم اینجا بود و از این همه زیبایی لذت می‌برد.

سپس از جا برخاست و به طرف درخت ترنج راه افتاد. نیازی نبود به دنبال درخت بگردد. زیرا بوی خوش ترنج‌ها در اطراف پراکنده بود. بهمن به پای درخت رسید. سه ترنج را، طوری که به شاخه ها آسیب نرسد، از درخت چید، در سبد گذاشت و از درِ باغ خارج شد. در راه با خود فکر کرد اگر پادشاه به او انعام خوبی بدهد حتماً مادرش را به باغ خواهد آورد.

داستان مصور: سه ترنج اسرارآمیز || پسری در پی خوشبختی 10

در همین افکار بود که پیرزنی از او پرسید:

– جوان رعنا، در سبد چه داری؟

بهمن با خوشرویی درِ سبد را برداشت و گفت:

– سه ترنج دارم. باید آن‌ها را به قصر پادشاه سرزمینم ببرم تا شاهزاده خانم آن‌ها را بخورد، از بیماری نجات پیدا کند و من داماد شاه شوم.

– شاید پادشاه اجازه ندهد تو با دخترش ازدواج کنی!

– باشد، برای من دامادی شاه مهم نیست.

– اما تو جوان خوبی هستی. من به تو کمک می‌کنم تا با شاهزاده خانم ازدواج کنی. چه کسی لایق تر از تو که زمانی پادشاه شود!

داستان مصور: سه ترنج اسرارآمیز || پسری در پی خوشبختی 11

بعد پیرزن سوتی به بهمن داد و گفت:

– این سوت را بگیر. اگر در آن بدَمی، تمام بلبلان این باغ در قصر پادشاه جمع می‌شوند. این حلقه هم اگر در انگشت دست چپ شاهزاده خانم برود، فریاد خواهد زد: «من با کسی ازدواج می‌کنم که این ترنج‌ها را آورده است.»

بهمن سوت و حلقه را در جیب پیراهنش گذاشت و از پیر زن تشکر کرد.

رفت و رفت تا به قصر پادشاه رسید.

داستان مصور: سه ترنج اسرارآمیز || پسری در پی خوشبختی 12

پادشاه با دیدن ترنج‌ها شادمان شد و دستور داد ترنج‌ها را به شاهزاده خانم بدهند. شاهزاده خانم با خوردن اولین ترنج از بستر بیماری برخاست. با خوردن دومین ترنج زیبایی‌اش را، که بر اثر بیماری از دست داده بود، به دست آورد.

سومین ترنج را که خورد، گفت:

– من با کسی ازدواج می‌کنم که این ترنج‌ها را آورده است.

داستان مصور: سه ترنج اسرارآمیز || پسری در پی خوشبختی 13

پادشاه که نمی‌خواست دخترش را به پسری فقیر بدهد، گفت:

– تو در صورتی با دخترم ازدواج می‌کنی که آن هفتصد بلبل را به قصر من بیاوری.

داستان مصور: سه ترنج اسرارآمیز || پسری در پی خوشبختی 14

بهمن به یاد سوت افتاد. به ایوان رفت و در سوت دمید. همان طور که پیرزن گفته بود، تمام بلبلان باغ در قصر جمع شدند. سپس، بهمن با زیرکی به پادشاه، که هنوز در تعجب بود، گفت:

– می‌خواهم این حلقه را به شاهزاده خانم پیشکش کنم.

داستان مصور: سه ترنج اسرارآمیز || پسری در پی خوشبختی 15

پادشاه اجازه داد. به محض این که حلقه به انگشت دست چپ شاهزاده خانم رفت، او فریاد زد:

– من با کسی ازدواج می‌کنم که این ترنج‌ها را آورده است.

داستان مصور: سه ترنج اسرارآمیز || پسری در پی خوشبختی 16

پادشاه، هم از درست کاری بهمن خوشحال بود و هم از زیرکی او راضی. از طرفی، خودش قول داده بود که هرکسی ترنج‌ها را بیاورد می‌تواند با شاهزاده خانم ازدواج کند. پس دیگر بهانه نیاورد و بهمن و شاهزاده خانم ازدواج کردند.

داستان مصور: سه ترنج اسرارآمیز || پسری در پی خوشبختی 17

بهمن هم که پسر خوش قلبی بود، مادرش را نزد خود آورد تا بقیه‌ی عمر را راحت زندگی کند.

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *