قصه کودکانه پیش از خواب
قوقول خان
نویسنده: مژگان شیخی
یکی بود یکی نبود. خروسی بود پَر طلایی، با دُم رنگی و تاج گلی. همه صدایش میزدند: قوقول خان!
قوقول خان خیلی دوست داشت قصه گوش کند. هر پرندهای را که میدید، میگفت: «قصه بلد نیستی؟! اگر بلدی، تعریف کن!»
پرندهها هم قصههایی را که شنیده بودند، برای قوقول خان تعریف میکردند. بیشتر این قصهها از حقهها و کلکهای روباهها بود که برای گرفتن مرغ و خروسها به کار میبردند.
روزی از روزها، قوقول خان در مزرعه قدم میزد. از قدقد مرغها حوصلهاش سر رفته بود. با خود گفت: «از قدقد این مرغها کلافه شدم! بروم بیرون قدمی بزنم. شاید حوصلهام سر جایش بیاید.»
قوقول خان از مزرعه بیرون رفت. از کوچهها هم گذشت و به دشت و صحرا رسید. همهجا سبز و پر از گل و درخت بود. او، گلها و درختها را تماشا میکرد و جلو میرفت. گاهی هم قوقولی قوقویی میکرد و آواز میخواند. ناگهان صدای پایی شنید. دور و برش را نگاه کرد. از دور آقا روباهه را دید که به طرفش میآید. قوقول خان فوری روی شاخهی درختی پرید و همان بالا نشست.
روباه به پای درخت رسید، سرش را بالا گرفت و گفت: «سلام خروس عزیز!»
خروس هم از آن بالا گفت: «سلام!»
روباه گفت: «تو که داشتی قدم میزدی، خروس جان! چرا رفتی بالای درخت؟ شاید از من ترسیدی؟»
قوقول خان گفت: «بله، راستش کمی ترسیدم. فکر کردم اینجا دیگر دستت به من نمیرسد.»
روباه میخواست هر طور شده، خروس را از درخت پایین بیاورد. آنوقت او را بگیرد و بخورد. پس خندید و گفت: «ایبابا! این چه حرفی است خروس عزیز! تو بهترین دوست منی! من با پدرت دوست بودم و همیشه باهم بودیم. نمیدانی چقدر قشنگ آواز میخواند! حالا هم آمدهام تا تو برایم آواز بخوانی. خواهش میکنم با آن صدای قشنگت آوازی بخوان تا من لذت ببرم!»
خروس به یاد قصههایی افتاد که پرندهها برایش گفته بودند. فهمید روباه دارد کلک میزند و حیلهگری میکند. این بود که گول حرفهای او را نخورد و در جواب روباه گفت: «بله، همه از صدای من تعریف میکنند؛ ولی روباه، دشمن مرغ و خروس است. پس من حق دارم که بترسم و آواز نخوانم.»
روباه بازهم خندید و گفت: «پس حتماً خبر نداری!»
خروس پرسید: «از چه چیز خبر ندارم؟»
روباه گفت: «ایبابا! مگر نمیدانی که سلطان جنگل دستور داده همه باهم دوست باشند. هیچ حیوانی نباید حیوان دیگری را شکار کند و بخورد. الآن توی صحرا، گرگها و برهها کنار هم زندگی میکنند. موشها و گربهها در یک لانه هستند و…»
روباه داشت تند و تند حرف میزد. قوقول خان از آن بالا نگاه کرد. سگی بهطرف آنها میآمد. قوقول خان گفت: «انگار کسی بهطرف ما میآید.»
روباه پرسید: «کیست؟»
قوقول خان گفت: «سگ است!»
روباه وقتی اسم سگ را شنید، پا به فرار گذاشت. قوقول خان با صدای بلندی گفت: «چی شده؟ چرا ترسیدی؟ مگر نمیگفتی سلطان جنگل دستور داده دیگر حیوانی به حیوان دیگر کاری نداشته باشد؟»
روباه همانطور که میدوید، فریاد زد: «چرا، دستور داده. ولی میترسم این سگ هنوز دستور سلطان را نشنیده باشد.»
و با سرعت بیشتری دوید و ازآنجا فرار کرد.