کتاب قصه مصور کودکانه
جزیرهی تینکرز
از لندن تا جزیرهی ناشناخته
مترجم: فاطمه زمانی فرد
به نام خدا
در سال ۱۷۹۸ در شهر لندن دختر چهاردهسالهای به نام «جِنی تینکِرز» با پدرش سام زندگی میکرد. آنها در بازار «باغ کاوِن» میوه و سبزیجات میفروختند. هرروز صبح از خواب بیدار میشدند و بهسختی کار میکردند. اما یک روز بعد از اتمام کار، جنی مردی را که یک ساعت مچی در دستش داشت دید که باعجله بهطرف پدرش میدوید درحالیکه ساعت را بهسرعت در دست سام گذاشت ناپدید شد.
بلافاصله عدهای از مردم که بسیار عصبانی به نظر میرسیدند بهسوی سام، پدر جنی دویدند و از میان آنها پیر مردی فریاد زد:
– «دزد اوناهاش، بگیریدش. اون ساعت مال منه!»
مدتی بعد دو نفر پلیس که تصور کردند دزدِ ساعت، پدر جنی بود بهطرف او رفتند و به او گفتند: «باید همراه ما بیایی.»
سام و جنی یعنی پدر و دختر بیچارهی بیخبر از همهجا ناخواسته اسیر ماجرای دزدی شدند. دو پلیس سام را با خود بردند و جنی کوچولو که همصحبتی نداشت به خانهی پیتر، یکی از دوستان خوب پدرش رفت که با او درد دل کند.
جنی با ناراحتی بسیار از او پرسید: «بالاخره چی میشه!؟» و پیتر که سام را بهخوبی میشناخت با ناراحتی گفت: «دزدها را به استرالیا میبرند.»
پیتر راست میگفت. هفتهی بعد جنی کشتی بزرگی را با نام «ستارهی سیاه» در رودخانه تامز دید که یکی از افراد داخل کشتی، پدرش بود.
جنی با خود اندیشید:
– خدایا چطور میتوانم کمکش کنم؟
اندکی بعد شلوار و پیراهنی را روی بندی در خیابان دید و با خود گفت:
– آره همینه!
بالاخره جنی کوچولو با پوشیدن شلوار و پیراهن، درست مثل یک پسربچه شد و اسم خودش را نِدبِل گذاشت. او پیش کاپیتان کشتی رفت و گفت:
– دنبال کار میگردم می تونی کمک کنی؟
و کاپیتان، بیخبر از ماجرا پاسخ داد:
– خوب، چراکه نه. می تونی به آشپز کمک کنی.
شش هفتهی تمام جنی در کشتی ستارهی سیاه بهسختی کار کرد تا شبی بالاخره توانست برای برداشتن کلیدها داخل اتاق کاپیتان شود. معمولاً کلیدها کنار تخت بودند. ولی آن شب کلیدها آنجا نبودند. بعد از تلاش و جستجوی بسیار جنی کلیدها را پیدا کرد و باعجله برای نجات و آزادی پدر بیگناهش به قسمت پایین کشتی رفت. سام که از دیدن دخترش خیلی متعجب بود پرسید:
– اینجا چکار میکنی؟ آخه چطوری؟
– هیس، ساکت! اینقدر سؤال نکن و با من بیا.
بالاخره جنی کوچولو و پدرش خیلی آهسته و با سختی از کشتی فرار کردند و سوار بر قایق کوچکی از کشتی ستارهی سیاه دور شدند.
همهجا ساکت و آرام و شب، بسیار زیبا بود.
ماه به صورت لاغر و خستهی سام میتابید و جنی درحالیکه به صورت غمگین پدرش خیره شده بود گفت:
– پدر بالاخره آزاد شدی.
و سپس تمام داستان را برای پدرش تعریف کرد. بعد از سه روز گرسنگی و تشنگی ناگهان جنی کوچولو پرندهی سفید و بزرگی را دید که مقداری سبزه و علف را با خود حمل میکرد و بعد با خوشحالی از پدرش پرسید:
– پدر ببین! فکر نمیکنی جزیرهای نزدیک اینجا باشه؟!
پدرش در زیر نور آفتاب درحالیکه دستش را پشت چشمهایش گذاشت داخل قایق ایستاد و با خوشحالی گفت:
– آره حق با توست! اوناهاش، اون جزیره را میتوانم ببینم، اونجاست.
بعد از مدتها پارو زدن، جنی و پدرش به جزیره رسیدند. جزیرهی بزرگ و زیبایی که پر از درختان بلند و تنومند بود. قبل از هر کاری سام و جنی دنبال آب و غذا گشتند. بعد از جستجوی بسیار رودخانهای کوچک با آب سرد و تمیز پیدا کردند و آنقدر آب نوشیدند که تشنگی فراوانشان از بین رفت و چون در بازار «باغ کاون» با انواع نارگیل آشنا بودند، سام برای برطرف کردن گرسنگی، دو عدد نارگیل را باز کرد. اولی را به دخترش داد و بعدی را خودش خورد و از فرط خستگی همانجا کنار ساحل خوابیدند.
صبح روز بعد پدر و دختر با استفاده از چوب و علف و برگ درختان شروع کردند به ساختن خانهای کوچک و بعد از چهار روز کار سخت و طاقتفرسا، ساختن خانه تمام شد و سام هم با استفاده از پیراهنش، پرچمی درست کرد و آن را روی بام خانه گذاشت و به جنی گفت:
– از حالا به بعد اینجا جزیرهی تینکرز است. اینجا خانهی جدید ماست و مطمئناً اینجا خوشبخت خواهیم بود.
سام و دختر کوچولویش جنی سال اول را با خوشی و خرمی گذراندند، صحبت کردند، غذا میخوردند و شنا میکردند. خانهی جدیدشان را دوست داشتند. چراکه خانهای کوچک، ساکت و بسیار زیبا بود. ولی روزی اتفاق ناگهانی رخ داد. یکی از روزها، صبح زود درحالیکه جنی مشغول ماهی گیری بود، پدرش سام دنبال نارگیل میگشت و چون او زیر پایش را ندید پایش را روی مار بزرگی گذاشت و مار هم پای او را گزید.
مدتی بعد جنی بیخبر از ماجرا، پدرش را روی زمین پیدا کرد. او نمیتوانست راه برود. خلاصه جنی پدرش را با سختی بسیار از لب ساحل تا خانه برد. ولی دیگر چون کاری از او ساخته نبود فقط توانست مانند پرستاری مهربان سه روز و سه شب بالای سر پدرش بیدار بماند. سام آنقدر ضعیف شده بود که نمیتوانست چیزی بخورد و یا بنوشد. ولی بعد از سه روز ناگهان چشمهایش را باز کرد و گفت:
– جنی دخترم تو اینجایی؟
اگرچه بعد از ده روز سام دوباره حالش خوب شد ولی مثل سابق قوی نبود. او خیلی میخوابید و جنی بیچاره مجبور بود همهی کارها را بهتنهایی انجام ده: ماهی بگیرد، نارگیل پیدا کند، آتش درست کند و غذا بپزد.
یک روز چیزی داخل آبهای آبی اقیانوس نظر جنی را به خود جلب کرد. بله کشتیای بود که در آبهای اقیانوس آهسته بهطرف جزیره در حال حرکت بود. ناخودآگاه درحالیکه بهطرف خانه میدوید پدرش را صدا زد.
– پدر، پدر بیا نگاه کن.
سام، مضطرب، ولی بهدقت به اقیانوس نگاه کرد و آن کشتی را دید. او با نگرانی رو به جنی کرد و گفت:
– به نظرت ستارهی سیاه است؟
و جنی با ناراحتی پاسخ داد:
– نمیدونم.
سام درحالیکه به کشتی خیره شده بود سه مرد را دید که قایق کوچکی را به آب میانداختند و بعد با خشم و ناراحتی فراوان گفت:
– خوشم نیامد. اصلاً خوشم نیامد. زود باش جنی، باید فرار کنیم.
و بلافاصله سام با کمک دخترش بهسرعت فرار کردند. آنها که خیلی ترسیده بودند، پشت درختی ایستادند. جنی با دقت بسیار به آنها نگاه کرد. بعد که گویی چیزی را فهمیده است رو به پدرش کرد و گفت:
– پدر، چیزی نیست، نگران نباش. ستارهی سیاه نیست.
و در همان حال مرد که صدای جنی را شنیده بود فریاد زد:
– کی اونجاست؟
جنی که مدتی قبل به پدرش قوت قلب داده بود، درحالیکه میترسید، مردی را دید که با تفنگی در دستش جلو ایستاده بود. در این حال جنی با صدای لرزانی گفت:
– تو رو خدا… ما را نکش.
همینکه مرد فهمید که حضورش همراه با تفنگ باعث ترس دختر کوچولو شده است، با تعجب پرسید:
– شما انگلیسی هستید؟
– بله!
آن روز غروب، غروب بسیار قشنگ، مسافران کشتی که همگی انگلیسی بودند هموطنان خود را یعنی این پدر و دختر تنها را در این جزیرهی بسیار دور پیدا کرده بودند و مشتاقانه میخواستند به آنها کمک کنند.
– کشتی ما، رُز قرمز به آمریکا میرود. شما هم میتوانید همراه ما بیایید و آنجا زندگی جدیدی را آغاز کنید.
روز بعد سام و جنیِ غمگین، [با دلی] شاد داخل کشتی رز قرمز شدند. حالا جزیره خیلی کوچک است و سام و جنی باید زندگی جدیدی در بین انسانهای مختلف آغاز کنند.
درحالیکه هر دو آنها بهسوی زندگی جدید قدم برمیداشتند بعد از سختیهای فراوان، داخل کشتی رز قرمز با آرامش خیال از جزیره دور میشدند.
جزیرهی تینکرز، جزیرهای که با اقیانوسش، زمینش، درختانش، و سر سبزی زیبایش سه سال تمام شاهد رشد جنی کوچولوی چهاردهساله بود، دید که چطور آنها با این جمله، بهسوی آیندهای روشن قدم میگذاشتند:
* خداحافظ جزیرهی تینکرز، خدا نگهدار *