قصه کودکانه پیش از خواب
گل قالی و گل خالی
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
توی یک خانهی کوچک یک اتاق کوچک بود. توی این اتاق کوچک یک قالی کوچک بود. روی این قالی کوچک یک گل کوچک بود. گلی که به آن میگویند گل قالی. گل قالی از وقتیکه یادش میآمد، تنهای تنها بود و هیچ گلی را ندیده بود. او آرزو داشت یک روز یک گل مثل خودش ببیند و با او دوست بشود و حرف بزند.
بله گُل من… یک روز گل قالی به آرزویش رسید. صاحب آن خانه شاخه گلی با خودش آورد و آن را توی یک گلدان چینی روی میز کوچکی گذاشت. گل قالی از دیدن آن گل خوشحال شد و گفت: «سلام گل قشنگ، چه طور شد که اینجا آمدی؟»
گلِ توی گلدان که یک بنفشهی زرد بود، نگاهی به گل قالی انداخت و گفت: «تو دیگر چه جور گلی هستی؟ هیچ رنگ و بویی هم نداری…»
گل قالی گفت: «به من میگویند گل قالی… گلهای قالی، روی قالیها زندگی میکنند. آدمها قالیها را میبافند تا آنها را به دیوار بزنند یا توی اتاقهایشان روی زمین پهن کنند.»
گل گلدان گفت: «میخواهی بگویی که آدمها شما را خیلی هم دوست دارند؟»
گل قالی گفت: «بله، قالی بافتن کار سختی است. برای همین آدمها ما را خیلی هم دوست دارند… حالا میآیی باهم دوست شویم؟»
گل توی گلدان گفت: «چه قدر از خودت تعریف میکنی… ببینم، اگر تو گل قالی باشی، من چی هستم؟ گل خالی؟»
گل قالی گفت: «خُب میشود اسم تو را توی این اتاق گذاشت گل خالی…»
گل خالی گفت: «اسم بدی روی من گذاشتی… حالا که اینطور شد من میگویم که تو گل نیستی. گلی که روی آن راه بروند که گل نیست. اگر یک آدم از روی من راه برود. دیگر زنده نمیمانم.»
گل قالی گفت: «ولی روی گل قالی هرچه راه بروند، بهتر میشود. برای همین، قالیهای قدیمی که قالیبافها آنها را بافتهاند، بهترند.»
گل خالی گفت: «باشد، ولی من با تو دوست نمیشوم…»
یکدفعه صدایی گفت: «گل خالی، من هم با تو دوست نمیشوم.» گل خالی نگاهی به اینطرف و آنطرف انداخت و گفت: «کی بود این حرف را زد؟»
گلدان گفت: «من بودم که تو را نگه داشتهام… تو خیال میکنی بهتر از گل قالی هستی؟ هر گلی هر جا که هست، قشنگ است، یا گل قالی یا گل توی گلدان. هیچ گلی بهتر از گل دیگر نیست. شاید یک روز برگهای تو زرد شوند و ازاینجا بروی؛ ولی گل قالی همیشه هست.»
گل خالی گفت: «حالا برای چی، ناراحت شدی؟»
گلدان گفت: «من ناراحت شدم؛ برای آنکه تو نمیدانی تنهایی یعنی چی؟ من یک گلدان تنها هستم؛ چون در اینجا دوستی ندارم… میخواهی یک گل تنها باشی؟»
بله… در این وقت صاحبخانه به اتاق آمد و قالی کوچک را جمع کرد و با خودش برد. گل خالی از گلدان پرسید: «چی شد؟ چرا قالی را بردند؟»
گلدان گفت: «ها؟ ناراحت شدی؟ دیدی یکدفعه چی شد؟ حالا فهمیدی شاید تو هم در این اتاق تنها شوی؟» گل خالی گفت: «نه، من دوست ندارم تنها شوم. من گل قالی را دوست دارم. او مهربان بود… دیدی چه قدر قشنگ با من حرف میزد؟» گلدان گفت: «خُب حالا که اینقدر خوب شدی، برایت میگویم… قالیها هر چند سال یکبار کثیف و خاکی میشوند… برای همین آنها را میبرند و میشویند تا تمیز شوند. قالیِ این اتاق هم کثیف شده بود، بعد از شسته شدن، میبینی که دوست تو گل قالی چه قدر قشنگ شده…؟» گل خالی آهی کشید و گفت: «کاش هر چه زودتر دوباره گل قالی را ببینم.» و گل خالی درِ اتاق را نگاه کرد تا دوباره گل قالی را ببیند.
بله… و بازهم قصهی ما به سررسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.