قصه کودکانه پیش از خواب
گربه و کلاغ و جوجه
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها روی بام یک خانه گربهای برای خودش میرفت. در این وقت از توی حیاط صدای جیکجیک جوجه مرغی را شنید. گربه با خودش گفت: «بهبه! چه غذای خوبی! همینالان باید جوجه را بگیرم.»
گربه ایستاد و اینطرف و آنطرف را نگاه کرد. هیچکس را ندید. این شد که آرامآرام، خودش را لب بام رساند و آماده شد تا روی دیوار حیاط ببرد و ازآنجا توی حیاط برود و جوجه را بگیرد؛ ولی یکدفعه صدای پر زدن کلاغی را شنید. پشت سرش را نگاه کرد. یک کلاغ درحالیکه یک تکه پنیر به نوک گرفته بود، آمد و لب بام نشست. گربه با دیدن کلاغ توی دل خودش گفت: «امروز، چه روز خوب و قشنگی است… نمیدانم از کدام غذاها بخورم. ناهار کلاغ بخورم یا جوجهی مرغ؟»
بعد هم ایستاد و سرگرم تماشا شد. کلاغ که پنیر خوشمزهای پیدا کرده بود، گربه را ندید. او نمیدانست که گربه میخواهد او را بگیرد و با پنیری که پیدا کرده بود خوش بود…
بله عزیز من… در این وقت صدای جیکجیک جوجه از توی حیاط آمد. گربه به حیاط نگاه کرد. جوجه هنوز تنها بود و برای خودش توی حیاط میدوید و بازی میکرد. گربه با خودش گفت: «کدام غذا بهتر است، جوجه یا کلاغ؟» بعد نگاهی به کلاغ انداخت و گفت: «هم جوجه، هم کلاغ!» این را گفت و یواشیواش به کلاغ نزدیک شد، کلاغ در حال خوردن پنیر بود. گربه دوباره با خودش گفت: «اول کلاغ یا جوجه؟» بعد خودش جواب خودش را داد: «اول کلاغ، برای اینکه جوجه نمیتواند پرواز کند؛ ولی کلاغ بال دارد و پرواز میکند.» گربه این را با خودش گفت و آماده شد تا کلاغ را بگیرد. او تا میتوانست به کلاغ نزدیک شد. کلاغ هنوز گربه را ندیده بود. در این وقت از توی آسمان، بالای سر گربه و کلاغ، چند تا کلاغ دیگر که گربه را دیده بودند، قارقار کردند. کلاغ صدای کلاغهای دیگر را شنید و از جا پرید و پرواز کرد و رفت و رفت و رفت. گربه که رفتن کلاغ را دید، آهی کشید و گفت: «یکی از غذاهای من از دستم رفت… حالا بروم جوجه را بگیرم.»
بعد بهطرف حیاط برگشت. دوید و روی دیوار پرید تا به حیاط برود؛ ولی فکر میکنی چی دید؟ بله؛ گربه جوجه را در حال فرار دید. چون صدای قارقار کلاغها او را هم ترسانده بود. گربه با خودش گفت: «دیدی چی شد؟ نه کلاغ را گرفتم و نه جوجه را… کاش همان وقت رفته بودم و جوجه را گرفته بودم.»
بله عزیز من… گربه خیلی ناراحت شد… او هم کلاغ را از دست داد و هم جوجه را. اگر از همان اول زیادتر از غذای آن روز چیزی نخواسته بود، آنطور نمیشد.
خُب… قصهی ما هم به سررسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.