قصه کودکانه پیش از خواب
گوسفند سفید و بز سیاه
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری در میان گوسفندان یک روستا، بز و گوسفندی بودند. بز سیاه بود و گوسفند سفید بود. بز سیاه و گوسفند سفید همیشه باهم دعوا میکردند. اگر هم کاری بد و خراب میشد، بز سیاه میگفت: «تقصیر گوسفند سفید است.»
گوسفند سفید هم میگفت: «تقصیر بز سیاه است.»
برای همین خیلی وقتها آنها باهم لج بازی هم میکردند. شاید باور نکنی اگر چند گوسفند و بز میخواستند از جوی آبی بگذرند، بز سیاه و گوسفند سفید میدویدند تا یکیشان زودتر از جوی آب بپرند. این بود که چند بار توی جوی آب افتادند و خیس شدند و دستوپایشان درد گرفت. بااینحال بز سیاه و گوسفند سفید از کارهایشان دست برنمیداشتند.
یکی از روزها گله برای چریدن – یا علف خوردن – به صحرا رفت و توی راه همینطور که میرفتند، بز سیاه گفت: «آی گوسفند، چرا اینقدر یواشیواش راه میآیی؟ زود باش!»
گوسفند سفید گفت: «این تویی که یواشیواش راه میآیی… اگر من بخواهم میتوانم از همهی بزها و گوسفندها جلو بزنم و زودتر هم برسم.»
بز سیاه معمعی کرد و گفت: «تو زودتر برسی؟ تو تنبلی و همیشه عقب میمانی.»
گوسفند سفید گفت: «وقتی به صحرا رسیدیم به تو میگویم که کی زرنگ است.» بز سیاه دیگر حرفی نزد و آنها همراه گله به صحرا رسیدند. وقتی هر بز و گوسفندی برای خودش گوشهای رفت و سرگرم علف خوردن شد، بز سیاه پیش گوسفند سفید آمد و گفت: «حالا چه میخواهی بگویی؟» گوسفند سفید گفت: «میخواهم با تو مسابقهی دویدن بدهم.» بز سیاه گفت: «باشد، تا کجا برویم و برگردیم؟»
گوسفند سفید درختی را که کمی دورتر از گله بود نشان داد و گفت: «هر کس زودتر به آن درخت رسید زرنگ است.»
بز سیاه قبول کرد و آنها بهطرف درخت دویدند. چیزی هم نگذشت که هر دو به درخت رسیدند؛ ولی گوسفند سفید زودتر رسید و بع بعی کرد و گفت: «بز سیاه تنبل، بز سیاه تنبل.» بز سیاه گفت: «قبول نیست، بازهم میدویم.» گوسفند سفید پرسید: «باشد، بازهم بدویم؛ ولی بدان که بازهم من زودتر میرسم حالا بگو تا کجا بدویم؟»
بز سیاه سنگ بزرگی را نشان داد و گفت: «تا آن سنگ»
آنها دویدند و این بار بز سیاه زودتر رسید. گوسفند سفید گفت: «قبول نیست، بازهم بدویم.»
آنها بازهم دویدند و دویدند. خلاصه، بز سیاه و گوسفند سفید آنقدر دویدند و باهم لج بازی کردند تا از گله خیلی دور شدند. آنها یکدفعه به جایی رسیدند که دیدند دیگر هیچ گوسفند و بزی آنجا نیست… بز و گوسفند از تنهایی خیلی ترسیدند. درست هم بود، برای اینکه یک گرگ بهطرف آنها میآمد.
بز سیاه گفت: «تقصیر تو بود که لج بازی کردی و اینجا آمدیم.»
گوسفند سفید گفت: «نه خیر… تقصیر تو بود که اینجا آمدیم.»
یکدفعه سگ گله واقواقی کرد و گفت: «نه، تقصیر هردوی شما بود که اینجا آمدید!»
بز و گوسفند از شنیدن صدای سگ گله خیلی خوشحال شدند و برگشتند. آنها که از دیدن سگ گله جان تازهای گرفته بودند به همراه او بهطرف گوسفندها و بزهای دیگر دویدند. گرگ هم کمی به دنبال آنها دوید؛ ولی از دیدن سگ ترسید و برگشت. وقتی آنها به گله رسیدند خیلی خوشحال شدند، گوسفند سفید پرسید: «چه طور ما را پیدا کردی؟»
سگ گله گفت: «من شما را پیدا نکردم. من از اول به دنبال شما بودم. میدانستم که دارید باهم لج میکنید.»
بز سیاه گفت: «ما کار بدی کردیم، چیزی نمانده بود گرگ ما را بخورد.»
گوسفند سفید گفت: «من کار بدی کردم…» سگ گله گفت: «بازهم لج بازی میکنید؟» با این حرف هر سه خندیدند و پیش گوسفندها و بزهای دیگر رفتند.
بله گُل من… این هم از قصهی امشب من… قصهی ما به سررسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.