داستان زندگی پیامبران برای کودکان و نوجوانان
حضرت یحیی و زکریا سلام الله علیهما
تصویرگر: صادق صندوقی
به نام خدا
مریم، دختر عمران بود.
مادر مریم نذر کرده بود که فرزندش را در عبادتگاه گذارد،
تا پیوسته، در آنجا باشد، خدا را عبادت و خلق را خدمت کند.
در آن روزگار،
عبادتگاه، تنها محل گردآمدن مردم، و جای عبادت و پند و اندرز
و شنیدن و آموختن بود،
برخی از مردم سراسر عمر،
در عبادتگاه میماندند،
خدای را عبادت و بندگان خدا را خدمت میکردند،
و مادر مریم،
دخترش مریم را، وقف عبادتگاه کرد.
پدر و مادر مریم، از بزرگان آن روزگار بودند
و
سرپرستی مریم، کار بزرگی بود
و بسیار کسان میخواستند تا از مریم نگهداری کنند.
این بود که بر سر نگهداری مریم، دعوی و گفتگو درگرفت
و سرانجام قرعه زدند،
و قرعه به نام زکریا پیامبر افتاد.
زکریا که از بستگان مریم نیز بود،
و در میان مردم مقامی ارجمند و نامی نیکو داشت،
سرپرستی مریم دختر عمران را به عهده گرفت.
مریم، از کودکی،
در عبادتگاه، ماندگار شد؛
و هم در آنجا به سرپرستی زکریای پیامبر، بزرگ شد،
او پیوسته در عبادت خدا بود،
اندیشهای بلند و دلی پاک داشت،
پیوسته در رکوع و سجود بود،
هرگاه به نماز میایستاد
جلال و شکوه، محراب را فرامیگرفت.
زکریای پیامبر،
شکوه ایمان و تقوی را در مریم میشناخت،
که نشانهایی بزرگی از او دیده بود،
هرگاه به محراب میآمد تا برای مریم طعامی بیاورد،
داستانی شگفت میدید،
او، میدید که مریم در نماز است،
و طعامی در کنارش نهاده شده است،
طعامی که در آنجا شناخته نمیبود،
یک روز زکریا گفت:
ای مریم، آیا نمیگویی این طعام از کجاست؟
مریم گفت: این از نزد خداست،
که خداوند به هر کس خواهد
روزی بیحساب میدهد،
اینجا بود که زکریا،
رحمت بیانتهای خداوند را لمس نمود،
و دریافت که قدرت خداوند برتر و بالاتر است،
ازآنچه مردم گمان بردهاند،
و ازآنچه انسانها پنداشتهاند،
این بود که
زکریا امیدی دیگر در خویشتن یافت،
و دریافت، هنگام آن است که نیازهای خود را از خدا بخواهد،
اینجا بود که دلش پر از امید شده،
دست به درگاه خداوند برداشته،
آرامآرام گفت:
ای پروردگارم؛
من بسیار سالمند و ناتوان شدم،
استخوانهایم سستی گرفت؛
و موی سرم، یکباره سپید شد،
آه خدای من،
از نزدیکانم که اطرافم هستند، میترسم،
که پس از من، با این مردم،
که به عبادتگاه میآیند و نذرونیاز میآورند؛
چه خواهند کرد،
پروردگارا ۔
برایم فرزندی مقرر کن،
که وارث من و وارث خاندان یعقوب باشد،
پروردگارا،
او را فرزندی شایسته قرار ده،
– ای زکریا،
ما ترا به پسری، به نام یحیی، بشارت میدهیم،
این کلام فرشتگان خداوند بود که زکریا آن را شنید،
هنگامیکه زکریا، در محراب عبادت، نماز میخواند،
فرشتگان خداوند او را، از نزدیک ندا داده گفتند:
ای زکریا،
خداوند ترا به یحیی بشارت میدهد،
که سروری بزرگوار است،
که عیسی مسیح را، تصدیق میکند،
و خویشتندار است، دور از هر گناه،
و آقاست،
و پیامبری از شایستگان است،
و بدین گونه فرشتگان خداوند، نام و نشان یحیی و عیسی را
به زکریا خبر دادند!
پیش از آنکه یحیی و عیسی زاده شوند!
زکریا گفت:
پروردگارا،
آخر من، چگونه، صاحب فرزندی میشوم،
که پیری من از حد گذشت،
و زنم هم که پیرهزنی عقیم است،
هم از آن ایام که جوان بود.
خداوند گفت:
ای زکریا،
آخر خدای تو اینطور گفته است،
این کار برای من آسان است،
همچنین که ترا آفریدم،
و تو چیزی نبودی.
اینکه مهم نیست،
خداوند هرچه بخواهد، انجام میدهد،
هر طور که بخواهد،
هر وقت که اراده کند،
زکریا گفت:
پروردگارا،
برایم نشانهای قرار ده؟
خداوند گفت:
نشانهی تو اینکه،
سه روز با مردم سخن نمیگویی،
مگر با اشاره،
و خدایت را فراوان یاد کن،
و
بامدادان و شبانگاهش، ستایش گوی.
زکریا، در تمامی این مدت، در محراب بود؛
و محراب بهرسم آن روزگار؛ در جایگاهی بلند قرار داشت،
و مردم در عبادتگاه، در انتظار زکریا بودند،
و دیدند که زکریا بسیار دیر کرده است
آنان دریافتند که خبر مهمی در کار است،
که زکریا اینطور خاموش مانده،
و هیچ نمیگوید،
تا آنکه سرانجام،
زکریا بهسوی آنان آمد و بیآنکه بتواند چیزی بگوید،
اشاره کرد؛ که مردم به نماز برخیزید،
بامدادان و شامگاهان،
و این بود، برخی از رحمتهای خداوند، دربارهی بندهاش زکریا،
که خود وزنش پس از سالیان دراز که پیر و ناتوان شده بودند،
نیروی جوانی را بازیافتند و صاحب فرزند شدند،
و خداوند ندای او را شنید؛
و پیامبری را در خاندانش قرار داد،
و به روزگار پیری و سالمندی،
زنش برای او یحیی را زایید
که علم کتاب داشت، هم در کودکی،
بیآنکه چیزی خوانده باشد،
و یا به مکتب رفته باشد،
و اینها از نشانههای خداست،
که آنان که خدا را باور دارند، ایمان میآورند،
و آنان که خدا را باور ندارند،
پیوسته از نشانههای خدایی رویگرداناند،
تا روزی که به جهان غیب کشیده شوند،
یحیی پیامبر، به دعای زکریا زائیده شد،
همانطور که پدر میخواست؛
شایسته و پرهیزکار بود،
از روزی که مردم برای حساب حاضر شوند، ترسان بود،
مردم را به نماز و به پاکیزگی دستور میداد،
همگان را از پلیدی و از گناه میترساند،
به آیات خدا ایمان داشت،
انسانی پاک و پاکدامن بود،
هنگامیکه مردم عیسی را انکار میکردند،
که چگونه ممکن است،
از دختری شوی نادیده متولد شده باشد،
یحیی پیامبر، عیسی را تصدیق کرد،
او را و مادرش را، راستگو و پاکیزه شمُرد،
و در هنگامیکه ناباوران، در مورد عیسی و مادرش سخنان نادرست میگفتند،
یحیی پیامبر، صابرانه، عیسی و مادرش را میسُتود،
یحیی دلی آگاه و اندیشهای بلند داشت،
از دنیا رویگردان و به آخرت امیدوار بود،
به خدا و به آیات خدا و به کلمات خدا و به پیامبران،
و به فرشتگان خدا،
و به روز جزا،
ایمان داشت،
مردم را از عذاب خدا میترساند،
و به ثواب آخرت امیدوار میساخت،
از نعمتی بزرگ برخوردار بود،
از یاد آخرت،
که خاصه پیامبران است،
که مردم بیایمان از آن محروماند.
«وَ اَخلَصناهُم، بِخالصة، ذِکرَی الدارِ»
(و اختصاص یافتند به یک نعمت، تحفهای، یعنی «یاد آخرت»)
زکریا و یحیی، هردو، در دین خدا محکم و استوار بودند،
پیوسته با مردم و در میان مردم بودند؛
به کارهای خوب دستور میدادند
و از هر عمل زشتی میترساندند،
مردم بسیاری در کنیسهی زکریا گرد میآمدند،
و موعظههای او را میشنیدند،
زکریا از این نعمت بزرگی خوشحال بود و سپاس گذار،
و در میان مردم سربلند بود،
که از مریم، دختر عمران سرپرستی میکند،
که مریم دختری پاکدامن و از خاندانی بزرگوار بود،
عمران پدر مریم، پیامبری از پیامبران خدا بود،
که مردم را به عبادت خدا دستور میداد؛
و آغاز کار زکریا را شنیدید،
و آیا پایان کارش را نیز شنیدهاید؟
زکریا از سرپرستی مریم بسیار شادمان بود؛
با آن نشانهها که از مریم دیده بود،
در خدمت او صادقانه میکوشید،
تا آنکه یک روز، زکریا،
دریافت که مریم آثاری از بارداری دارد،
زکریا که تنها سرپرست مریم بود،
آنچنان افسردهخاطر شد که مگو و مپرس،
او داستان را با زنش در میان گذارد؛
وی نیز که از نزدیکان مریم بود،
بسیار افسردهخاطر و غمگین شد،
که دراینباره به مردم چه بگویند،
مردمی که بدیها را میشنوند و میپذیرند
و خوبی را نه میپذیرند و نه میشنوند
در آن شهرک، داستان مریم، بالا گرفت
و مردم سفله، سخنان نادرست گفتند،
تا روزی که عیسی متولد شد،
و گواهی داد،
که او بندهی خداست،
و پیامبری است، صاحب کتاب و نمازگزار و پاکیزه،
که مردم، آرام شده دریافتند، کاری، از نزد خداست،
جز آنان که ستمگر بودند،
که همهچیز را و گواهی عیسی را دروغ خواندند
که خودشان دروغ میگفتند و همه را مانند خود میدیدند،
ستمگران در آزار زکریا کوشیدند،
زکریا که یاوری نداشت، از آنان دوری گزید؛
باشد که در امان مانَد،
لیکن مردم سفله، او را یافتند و پارهپاره کرده، کشتند،
که زکریا، جز حمد و ستایش پروردگار، سخنی به زبان نیاورد
و اما از یحیی بشنویم، …
در آن روزگار،
مردم گمان میکردند، روزگار دین، دیگر تمام شده است،
گمان میکردند دورهی عمل به احکام خدا گذشته است
گمان میکردند، زمان آنان، آخرین زمان است،
و نمیدانستند که هنوز؛ در اول زمان هستند،
و نمیدانستند که پس از ایشان چه پیامبرانی و چه احکامی فرو فرستاده خواهد شد،
این بود که آینده را تاریک میدیدند،
دین را روبهزوال؛
و
بتپرستی را رو به کمال میدیدند،
درست بهعکس آنچه بود،
در آن روزگار، -و روزگار هر وقتی به یک رنگ است-
سرزمین یحیی پیامبر و دهکدهی عیسی،
در تصرف رومیان بود،
روم در آن روزگار، همچون «مغرب زمین»،
و ایران در آن ایام، بهجای «بلوک شرق» بود،
مصر و هند، نیز گاهی گردن میافراشتند،
و مردم ظاهربین و بت نِگر،
کارهای دنیا را، در دست حکومتهای آن روز میپنداشتند،
و آیندهی جهان را در چنگ ایشان،
و ایشان را سازندگان جهان فردا، میشمردند،
غافل از آنکه،
آئین عیسی و یحیی، همهچیز را فرا خواهد گرفت،
حتی کاخ امپراتور را،
باآنهمه کبر و غرور که امپراتوران را است،
اگر مردم ظاهربین، نمیدانستند،
در عوض یحیی و عیسی خوب میدانستند،
که حزب خدا پیروز است،
و خوب میدانستند که کارها به دست خداست،
نه به دست بتها و نه به دست قیصر و نه شرق و نه غرب،
این بود که سخنان عیسی و یحیی،
سخنانی جهان سوز بود:
هر چیز و هرکجا رامیگداخت و میگرفت،
حتی امپراتور را در کاخش،
این بود که آنان به کلمات خدا موعظه میکردند،
بیآنکه از کلمات امپراتور بهراسند،
در آن روزگار
خداپرستان، گرفتارِ رومیان
و رومیان، گرفتار خداپرستان بودند،
خداپرستان نمیخواستند به معصیت خدا بیافتند
ولی زندگی رومیان و رفتار رقاصهها و رامشگران،
آنچنان دلفریب بود که خداپرستان را میلغزاند،
مگر آنکه خدا رحم کند،
رومیان نیز نمیخواستند، پرستندگان خدای واحد را بیازارند،
ولی
سخنان خداپرستان چنان سوزاننده و گدازنده بود،
که رومیان بر سر خشم آمده
دست به خون خداپرستان میآلودند،
تا آتش جهنم را برای خود بیفروزند،
در این میان بود که
شکیبایان، شکیباتر،
و ستمگران، ستمگرتر میشدند،
تا آنان که مؤمناند، به پاداشهای مؤمنان برسند،
و آنان که میدانی برای ستمگریها میخواهند،
به خواستههای خود برسند،
که اگر کوششهای خداپرستان نبود،
ستمگران ریشهی ایمان و دین را از زمین برافکنده بودند؛
و کلیسا و مسجدی برجای نمانده بود،
در این هنگام؛ که بازار بیدینی رواج داشت،
و پند و اندرز خریداری نداشت،
و مردم گروه، گروه، به مجالس عیش و نوش رومیان میپیوستند
یحیی پیامبر،
به موعظهی مردم رومی شدهی غرق گناه پرداخت،
و آنان را از گناهان بیم داد؛
گفتار یحیی، آنچنان دلنشین و سوزان بود،
که انبوه مردم روی به سویش آوردند،
و دل از پلیدیها برکندند؛
یحیی خود جوانی سیساله بود،
و شنوندگانش همه از گروه جوانان؛ و نه پیرمردان،
قیصر روم، خیلی زود، دریافت که:
گفتار یحیی، غیر از سخنان عالمان یهوداست،
که سخنان آنان، از راهی دیگر،
و سخنان یحیی به راهی دیگر بود،
این بود که قیصر روم هم
به پیروی از مردم،
بیمیل نبود که یحیی مردم را موعظه کند،
قیصر در دل یحیی را میستود،
لیکن از انبوه مردمی که بر او جمع میشدند،
بیم داشت،
اگرچه قیصر جانب یحیی را مراعات میکرد،
لیکن یحیی جانب احدی را مراعات نمیداشت،
و آنچه وحی خداوند بود، آشکارا میگفت،
سخنان آتشین یحیی،
همچون شعلههای آتش، دلها را میگداخت،
و زنگ گناهان را میزدود …
رقاصهها و خوانندهها که ستارگان آسمان جاهلیت روم بودند،
از سخنان یحیی، خواب آرام نداشتند؛
یحیی هنرمندیهای آنان را، زشت و پلید و کثیف خوانده بود،
کارشان را زنا و پولشان را، حرام اعلام داشته بود،
که رقاصهها از گفتار یحیی میسوختند،
و امپراتور نیز این گوشه از موعظههای یحیی را نمیپسندید،
سرانجام، به همین گفتار،
امپراتور دستور داد تا یحیی را گرفته به زندان افکندند،
تا هم مردم پراکنده شوند،
و هم رقاصهها و هنرمندان آزاد گردند،
لیکن بااینهمه آزادیها،
هنوز رقاصهها و هنرمندان، آرام و آسایش نداشتند،
که اکنون شاگردان، یحیی،
هرکدام یحیای کوچکی بودند،
که مردم را موعظه میکردند و گناهان را زشت و ناپسند میخواندند،
یک روز که امپراتور، مجلس بزمی آراسته بود،
تا عمری که باید صرف عبادت شود، در پای شراب بگذراند،
و
ساقیان حاضر شدند و جامهای شراب آوردند،
و امپراتور و اطرافیانش شرابها نوشیدند،
و نوازندگان نواختند،
و هنرمندان رقصیدند و نمایشها دادند، …
… در آن میان،
رقاصهای از رقاصهها، چندان هنرنمایی کرد،
که امپراتور سوگند خورد که هر چه بخواهد
به او بدهد و هر چه بگوید به انجام رساند،
و امپراتور، رقاصهها را اینطور تشویق میکرد؛
رقاصهی هنرمند،
که یک هنرمند واقعی بود،
با آوازی دلکش گفت:
من از امپراتور هنردوست، تنها یکچیز میخواهم!
سر یحیی!
آری سر یحیی!
این مردی که آزادمنشی هنرمندان را، «زنا» میشمارد،
آری! من از امپراتور بزرگ، تنها سر یحیی را میخواهم،
دیگر رقاصهها نیز گفتند: درست است!
یحیی باید کشته شود، آری باید کشته شود!
…،
امپراتور نمیخواست، دستش به خون یحیی آلوده شود!
لیکن، چه میتوان کرد؟
رقاصهی هنرمند، به چیزی جز سر بریدهی یحیی راضی نمیشد!
این بود که امپراتور دستور داد،
تا یحیی را از زندان آوردند،
و بیهیچ تقصیری گردن زدند!
تا رقاصهی هنرمند و گروه رامشگران راضی شوند،
آری امپراتور، پندگویان را، آنچنان پاداش میداد،
و رقاصهها را اینچنین تشویق میکرد،
آری رومیان در روزگار جاهلیت و بتپرستی اینچنین بودند،
هرکجا نامی از خدا بود، میکُشتند و میسوزاندند،
و هرکجا رامشگران بودند و شراب بود و قمار بود،
تشویق میکردند و جایزهها میدادند،
آری یحیی را کشتند،
آنطور که در این امت، حسین را،
لیکن، آنچه یحیی برایش کشته شد، یعنی دین خدا،
زنده و پاینده ماند،
یحیی بهسوی خدا رفت، امپراتور نیز بهسوی خدا رفت.
ولی راه امپراتور که پرستش بتها بود، از میان رفت،
و اما راه یحیی که پرستش خدای واحد بود، برقرار ماند،
و امربهمعروف و نهی از منکر استوار گردید؛
و خون یحیی میوههای فراوان داد،
و دلها و اندیشهها را بیدار ساخت،
و هنوز ندای یحیی خاموش نشده بود،
که ندای عیسی از پی آن برخاست،
و نهال توحید را که میرفت خاموش شود و هرگز خاموش نمیشود
از نو زنده و جاوید ساخت،
که سلام خدا بر یحیی،
و سلام خدا بر عیسی (ع)،
روزی که آمدند،
و
روزی که رفتند،
و
روزی که از نو زنده شوند،
در روز عدالت که روز قیام است،
که همهی مردم برمیخیزند،
و همهی آسمان و زمین نیز،
و روح و فرشتگان نیز،
یَومَ یَقُومُ الرُوحُ وَ المَلائِکَةُ صَفّاً …
(این نوشته در تاریخ 22 جولای 2022 بروزرسانی شد.)