قصه کودکانه پیش از خواب
کلاغ و مرغ خاله مهربان
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری کلاغی روی درختی آشیانه ساخت. این درخت نزدیک خانهی خاله مهربان بود. همان خالهی مهربانی که پیشازاین قصهاش را برایت گفتهام.
ظهر یکی از روزها که همه خواب بودند، کلاغ آمد روی دیوار خانهی خاله مهربان نشست و بلندبلند قارقار کرد. مرغ خاله مهربان از لانه بیرون دوید و پای دیوار رفت و گفت: «چه خبر شده آقا کلاغه؟ چرا اینقدر سروصدا میکنی؟»
کلاغ گفت: «خبری نشده. من خوشحال بودم، قارقار کردم. مگر نمیدانی که کلاغها قارقار میکنند؟»
مرغ گفت: «میدانم که کلاغها قارقار میکنند. مرغها هم قدقد میکنند؛ ولی نباید هر وقت که دلشان خواست سروصدا کنند. حالا بگو خانهی تو کجاست؟»
کلاغ، درختی را که آشیانهاش روی شاخههای آن بود نشان داد و گفت: «آشیانهی من آنجاست. ما همسایه هستیم.»
مرغ گفت: «چه همسایهی پرسروصدایی! با قارقار کردن تو جوجههای من از خواب پریدند.»
کلاغ گفت: «خُب تو هم هر وقت خواستی قدقد کن، اگر من ناراحت شدم!»
مرغ خاله مهربان گفت: «برای چی قدقد کنم، مگر آزار دارم؟»
کلاغ گفت: «به من چه که دوست نداری قدقد کنی، من هر وقت که بخواهم قارقار میکنم.»
مرغ گفت: «حالا که اینطور شد، من هم به خاله مهربان میگویم.»
کلاغ گفت: «خُب برو بگو… مگر خاله مهربان چهکار میکند؟»
مرغ خاله مهربان دیگر حرف نزد. فهمید که کلاغ اینطوری حرف گوش نمیکند.
بله گُل من… فردای آن روز خاله مهربان گوشهی حیاط نشسته بود و داشت عدس پاک میکرد تا آش بپزد. در این وقت کلاغ قارقار کرد. تا کلاغ قارقار کرد مرغ پرید کنار خاله مهربان. خاله مهربان فهمید چی شده، این بود که گفت: «کیش، کیش، مرغ بلا برو برو، این عدسها مال تو نیست.»
کلاغ که از بالای درخت قارقار میکرد، خندید و رفت.
روز دیگر دوباره خاله مهربان توی آفتاب نشسته بود و نخود و لوبیا پاک میکرد تا ناهار آبگوشت بپزد. کلاغ بازهم از بالای درخت قارقار کرد. این بار مرغ دوید توی دامن خاله مهربان. خاله مهربان یکدفعه بالای سرش را نگاه کرد و گفت: «ببینم نکند از قارقار کلاغ ترسیدی و توی دامن من پریدی؟»
مرغ چند بار قدقد کرد. خاله مهربان سینی نخود و لوبیا را کنار گذاشت و از جا بلند شد و داد زد: «آهای کلاغ، اگر یکبار دیگر قارقار کنی و بیجا سروصدا راه بیندازی خودت میدانی.»
کلاغ بازهم قارقار کرد. خاله مهربان جارو را برداشت و جیغ کشید و گفت: «اگر دوباره قارقار بیجا کنی، تو میدانی و این جارو.»
بله کلاغ فهمید که خاله مهربان با او شوخی ندارد. این بود که ساکت شد. وقتی خاله مهربان برای کاری از خانه بیرون رفت، کلاغ روی دیوار آمد و گفت: «آهای مرغ، این چهکاری بود که کردی؟ چرا خاله مهربان را خبر کردی؟»
مرغ گفت: «برای اینکه هر چی گفتم گوش نکردی.»
کلاغ گفت: «حالا من چهکار کنم؟ مگر میشود کلاغ قارقار نکند؟»
مرغ گفت: «هر وقت خبر خوشی بود، تو هم قارقار کن.»
کلاغ پرسید: «خبر خوش کی میرسد؟»
مرغ گفت: «فردا پسر بزرگ خاله مهربان برای دیدن، او میآید… تا او را دیدی که به خانه نزدیک شد، قارقار کن!»
کلاغ دیگر حرفی نزد و پرید و رفت توی آشیانهاش نشست.
بله گُل من… فردا پسر خاله مهربان خستهوکوفته از راه رسید. پیش از آنکه به در خانه برسد، کلاغ قارقار کرد. خاله مهربان از اتاق بیرون دوید و بلند گفت: «بازهم که سروصدا راه انداختی کلاغ مردمآزار.»
ولی هنوز این حرف خاله مهربان تمام نشده بود که صدای پسرش را از پشت در شنید که گفت: «در را باز کن مادر، من آمدم.»
خاله مهربان همانطور که میرفت در را باز کند گفت: «خوش بر باشی کلاغ، بازهم بخوان، بازهم قارقار کن!»
کلاغ با خوشحالی قارقار کرد و مرغ خاله مهربان هم با خوشحالی قدقد کرد.
بله… وقتی اینطور شد، دیگر قصهی ما هم به آخر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. گل روی زمینی، خوابهای خوب ببینی.