قصه کودکانه پیش از خواب
بازی بزغاله و بره
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری گلهای از روستا برای چریدن به صحرا رفت. در میان گوسفندها و بزها، بزغاله و برهای خیلی باهم دوست بودند. آنها تا به صحرا رسیدند بیآنکه به دیگران بگویند که میخواهند چهکار بکنند، از گله جدا شدند و توی صحرا سرگرم بازی شدند. بله… آنها بازی کنان رفتند و رفتند و رفتند تا اینکه خسته و تشنه شدند.
بره گفت: «بعبع، آب کجاست؟»
بزغاله گفت: «معمع، باید بگردیم تا پیدا کنیم.»
این شد که رفتند و رفتند تا به یک آبگیر کوچک رسیدند. آب آبگیر، زرد شده بود و مگسها و پشهها دوروبر آن میپریدند.
بره گفت: «خُب حالا زود ازاینجا آب بخوریم و برویم.»
بزغاله گفت: «نه، من که میگویم از این آب نخوریم.»
بره پرسید: «برای چی؟ مگر تو تشنه نیستی؟»
بزغاله گفت: «چرا، من هم تشنه هستم؛ ولی مادرم گفته که نباید هر آبی را خورد. مگر آنکه بدانیم تمیز تمیز است.»
بره گفت: «من که از این آب میخورم.» برای همین به آبگیر نزدیک شد و تا خواست از آب بدبو و ماندهی آن بخورد، یکدفعه پشیمان شد و دوید. بزغاله که گفت: «چی شد؟ چرا میدوی؟» بره همانطور که میدوید گفت: «دنبال من بیا. زود باش.» با این حرف بره، بزغاله هم دنبال او شروع به دویدن کرد و آنها زود از آبگیر دور شدند. در این وقت بزغاله پشت سرش را نگاه کرد و گفت: «یک گرگ دارد دنبال ما میآید.»
بره گفت: «من هم برای همین گفتم که بیا فرار کنیم. حالا دیگر حرف نزن و پشت سرت را هم نگاه نکن.»
بله… چشم شما روز بد نبیند، بره و بزغاله آنقدر دویدند تا به نزدیک گله رسیدند. در این وقت سگهای گله چند بار واقواق کردند و گرگ از راهی که آمده بود برگشت. بره و بزغاله آنقدر خسته بودند که تا پیش گوسفند و بزغالههای دیگر رسیدند، از خستگی روی زمین افتادند. کمی که گذشت و حالشان بهتر شد، گوسفند که مادر بره باشد گفت: «معلوم هست که شما کجا میروید و چهکار میکنید؟»
بزغاله گفت: «رفته بودیم بازی کنیم که تشنه شدیم… خواستیم آب بخوریم که نخوردیم و یکدفعه گرگ آمد ما را بگیرد.»
خانم بزی گفت: «گرگ یکدفعه از کجا آمد؟»
بزغاله گفت: «بره گرگ را دید. نمیدانم از کجا فهمید که گرگ میخواهد ما را بگیرد.» بره گفت: «من رفتم از آن آب آبگیر که خیلی هم بد بود بخورم؛ ولی یکدفعه عکس گرگ را توی آب دیدم. او پشت یک سنگ بزرگ خودش را پنهان کرده بود و یواشکی داشت ما را نگاه میکرد.»
خانم بَبَعی گفت: «اگر شما از آن آب میخوردید، هردو بیحال میشدید و دیگر نمیتوانستید فرار کنید، برای همین گرگ از پشت آن سنگ نگاه میکرده تا ببیند که شما کی از آن آب مانده میخورید.»
بزغاله، بره را نگاه کرد و گفت: «دیدی چه خوب شد که از آن آب نخوردیم… من گفتم که از آن آب نخوریم.»
بره گفت: «دیدی چه خوب شد که من عکس گرگ را توی آب دیدم؛ وگرنه گرگ ما را گرفته بود.»
خانم بزی گفت: «خوبتر آن بود که بیخبر جایی نروید… چرا بیآنکه به ما بگویید یکدفعه از گله جدا شدید؟»
بره و بزغاله به هم نگاه کردند و سرهایشان را پایین انداختند. آنها حرفی نداشتند که بزنند و جوابی نداشتند که بدهند. در این وقت یکدفعه همهی گوسفندها و بزها و بزغالهها و برهها شروع به دویدن کردند. بزغاله گفت: «مادر چی شده؟ گرگ آمده؟»
خانم بزی خندید و گفت: «گرگها نمیتوانند به اینجا بیایند، همه میروند که آب خوب و تمیز بخورند.»
بله، بزغاله و بره خندیدند و با شادی دنبال گوسفندها و بزهای دیگر دویدند.
خُب وقتی اینطور شد، قصهی ما به سررسید، کلاغه هم به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.