قصه کودکانه پیش از خواب
فرش و جارو کوچولو
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها توی یک اتاق کوچک و یک خانهی کوچک، یک جاروی کوچولو به فرش کوچولویی گفت: «من دیگر نمیتوانم اتاق و خانه را تمیز کنم. از بس توی این خانه و این اتاق کار کردم، خسته شدم.»
فرش گفت: «تو جارو هستی. کار جارو تمیز کردن اتاق و خانه است. پس اگر نمیخواهی این کار را بکنی، میخواهی چهکار بکنی؟»
جارو کوچولو گفت: «من دیگر میخواهم بخوابم… هیچکس هم نباید با من کاری داشته باشد.»
فرش کوچولو گفت: «من را نگاه کن! حیاط را نگاه کن! اتاق را نگاه کن! همهجا کثیف است. بازهم نمیخواهی کار کنی؟»
جارو کوچولو خودش را گوشهای انداخت و گفت: «همینکه گفتم. من دیگر نمیخواهم کار کنم.»
فرش کوچولو دیگر حرفی نزد. در این وقت خانم خانه توی اتاق آمد و همهجا را نگاه کرد و گفت: «چه قدر اتاق کثیف شده، فایده ندارد. باید دستبهکار بشوم و خودم همهجا را تمیز کنم.»
او این را گفت و از اتاق بیرون رفت. با رفتن او فرش کوچولو به جارودستی -که همان جارو کوچولو باشد- گفت: «دیدی چی شد؟ حالا خانم خانه خودش همهجا را تمیز میکند.» جارو گفت: «مگر میتواند؟ فقط من هستم که میتوانم خانه و اتاق را تمیز کنم.»
فرش گفت: «نمیدانم… هر کاری که دوست داری بکن… من خوبی تو را میخواستم که گفتم کار کن.»
جارو دیگر جواب نداد و همان گوشه که دراز کشیده بود، خوابید.
بله گُل من! از کثیف بودن آن اتاق و آن خانه چه بگویم و چه نگویم… فردا یکدفعه خانم خانه آمد و درحالیکه میخندید و خوشحال بود درِ یک جعبه را باز کرد. بعد، از توی جعبه چیزی بیرون آورد و دوشاخهی سیم آن را به برق زد. با این کار دستگاه روشن شد. خانم خانه دستهی بلند آن دستگاه را گرفت و به راه افتاد. او همانطور که یواشیواش راه میرفت، اتاق خانه را تمیز تمیز کرد. بعد هم خندید و دستگاه را که صدای بلند داشت خاموش کرد. آنوقت دستی روی آن کشید و گفت: «آفرین جاروبرقی قشنگ، فقط تو به درد من میخوری.»
خانم خانهاین را گفت و از اتاق بیرون رفت. جارو کوچولو که با این سروصداها از خواب بیدار شده بود گفت: «تو دیگر کی هستی؟ برای چی اینقدر سروصدا میکنی؟» جاروبرقی گفت: «من را نمیشناسی؟ به من میگویند جاروبرقی، من بهاندازهی ده تا جاروی دستی مثل تو کار میکنم.»
جارودستی گفت: «کی تو را به اینجا آورده؟ زود باش برو بیرون! تو آمدهای که خانم خانه دیگر من را دوست نداشته باشد.»
فرش که داشت این حرفها را گوش میکرد به جارودستی گفت: «دیدی گفتم که تنبلی نکن. حالا دیگر میخواهی چهکار کنی؟»
جارودستی گفت: «همهجا را تمیز میکنم. باید خانم خانه ببیند که من چه جاروی خوبی هستم.» جاروبرقی گفت: «دیگر حرف نزن. تو هر کاری که بکنی، نمیتوانی مثل من اتاق و خانه را تمیز کنی. دیگر کسی جارودستی دوست ندارد.»
جارودستی تا این حرف را شنید شروع به گریه کرد. فرش گفت: «حالا چرا گریه میکنی؟» جارودستی گفت: «شنیدی جاروبرقی چی گفت؟ من دیگر به درد نمیخورم.»
فرش گفت: «گریه نکن. تو هم به درد میخوری؛ ولی باید کار کنی و به خانم خانه نشان بدهی که میتوانی کار کنی.»
بله، هنوز حرفهای فرش کوچولو تمام نشده بود که در اتاق باز شد و خانم خانه آمد. او جارودستی را نگاه کرد و گفت: «حالا با این جارو چهکار کنم؟ آن را دور بیندازم یا بگذارم بماند؟».
خانم خانهاین را گفت و جارودستی را برداشت و نگاه کرد. جاروبرقی خیلی آرام به فرش کوچولو گفت: «دیدی گفتم که جارودستی دیگر به درد نمیخورد؟» فرش کوچولو گفت: «جارودستیها هم میتوانند کار بکنند؛ ولی این جارودستی ما یککم تنبل است. برای همین خانم خانه میداند با او چهکار بکند.» خانم خانه جارودستی را تکان دارد و گفت: «خُب، این جارودستی به درد تمیز کردن خاکهای درِ خانه میخورد.»
او این حرف را زد و از اتاق بیرون رفت. جاروبرقی گفت: «پس آن جارو دیگر به اتاق برنمیگردد.» فرش کوچولو گفت: «برای چی؟»
جاروبرقی گفت: «برای اینکه وقتی با جاروی دستی بیرون خانه را تمیز کردند دیگر با آن اتاق را تمیز نمیکنند.»
فرش کوچولو گفت: «راست میگویی؟ پس ما دیگر جارودستی کوچولو را نمیبینیم؟»
جاروبرقی گفت: «چرا، اگر من هم تنبلی کنم میتوانم او را ببینم.» فرش کوچولو پرسید: «چه طوری او را میبینی؟»
جاروبرقی گفت: «آنوقت خانم خانه من را هم میبرد تا کوچه و خیابان را تمیز کنم. این میشود که میتوانم جارودستی را ببینم.»
از این حرف هردو خندیدند.
بله، با خندهی فرش کوچولو و جاروی برقی، قصهی ما هم به سررسید، کلاغه به خانهاش نرسید. گل روی زمینی، خوابهای خوب ببینی.