شعر کودکانه
هدیه روز پدر
به نام خدای مهربان
پدربزرگ من یه مَرد مَرده
رو شونه هاش ستارههای زرده
میخنده و دنبال من میذاره
اما نفس کم میاره دوباره…
بعدشم عین دوستای صمیمی
باهم میبینیم آلبومی قدیمی
یه جاهای خاکیرنگ پریده
شبیه عکسای سیاه سفیده!
لباسای عجیب غریب پوشیدن
کلاه و پوتین و تفنگ خریدن
مشغول شوخی کردن و خندهان
پدربزرگم میگه رزمندهان!
خیره میشم به عکسا و میترسم
زیر لب از پدربزرگ میپرسم
فرق زیادی کردی با این عکسات
پدربزرگ مهربون کو دستات؟؟؟
رو میکنه به من با اشک و خنده
میگه قرار بوده بشه پرنده!
یه عده خوب، که خوب و خوبتر شدن
اومدن و باهم برادر شدن
آرزو هاشونو کنار گذاشتن
همه باهمدیگه قرار گذاشتن
دستاشونو بدن که پر بگیرن
بلیت برای یه سفر بگیرن
یعنی بِرن به جنگ آدم بدا
خدا کمک کنه بِرن کربلا!
ولی پدربزرگ تو جا مونده
همه پریدن و اون اینجا مونده
اشک من از حرفای اون در مییاد
یادم به لالههای پرپر مییاد
بلند میشم سجاده شو میارم
روش گل لالهعباسی میذارم
میخوام نمازش عطر و بو به گیره…
راستی… چطور… باید… وضو… بگیره؟؟!
اصلاً اگه بخواد قنوت بگیره؟!
میپرسم از خودم … دلم میگیره
کاش که میشد یه دستمو بیخبر
بهش بدم هدیهی روز پدر!!!