قصه کودکانه پیش از خواب
آبنبات سفید و مگسها
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها توی یک ظرف شیرینیخوری، آبنباتها باهم میگفتند و میخندیدند. آبنبات زرد گفت: «همه، آبنبات زرد دوست دارند.»
آبنبات قرمز گفت: «نه، بچهها آبنبات قرمز دوست دارند.»
آبنبات سفید گفت: «من که میگویم بچهها آبنبات سفید را بیشتر دوست دارند. حالا اگر باور نمیکنید، از توی کاغذهایمان بیرون بیاییم.»
آبنبات زرد گفت: «چرا از توی کاغذهایمان بیرون بیاییم؟ ما شیرین هستیم و بچهها ما را دوست دارند؛ ولی پدر و مادرهایشان میگویند که شیرینی برای شما خوب نیست. آبنبات دندانهای شما را خراب میکند.»
آبنبات سفید گفت: «من که دوست دارم از توی کاغذ بیرون بیایم. نمیدانید توی کاغذ نبودن چه قدر خوب است.»
آبنبات قرمز گفت: «یکجوری حرف میزنی که انگار یکبار از توی کاغذ بیرون آمدهای.»
آبنبات سفید گفت: «من تا حالا از توی کاغذ بیرون نیامده ام؛ ولی میدانم که کاغذ دور آبنبات پیچیدن کار خوبی نیست. دل من میگیرد. مثل این است که دست و پای من را بستهاند.»
آبنبات قرمز او را نگاه کرد و گفت: «ولی اگر ما از توی کاغذ بیرون بیاییم زرد و کثیف میشویم.»
آبنبات زرد گفت: «بهجای این حرفها بیایید بازی کنیم.»
آبنبات سفید گفت: «بهترین بازی همین است که من میگویم. از توی کاغذهایمان بیرون بیاییم.»
آبنبات زرد گفت: «من این کار را نمیکنم.»
آبنبات قرمز گفت: «من هم از توی کاغذ بیرون نمیآیم. برای چی باید این کار را بکنیم؟»
آبنبات سفید گفت: «شما از توی کاغذهایتان بیرون نمیآیید. برای اینکه نمیدانید چه قدر این کار خوب است؛ ولی من این کار را میکنم. نگاه کنید.»
بله گُل من… آبنبات سفید این را گفت و چرخید و چرخید و چرخید تا اینکه خودش را از توی کاغذ بیرون آورد. تا از توی کاغذ بیرون آمد با خوشحالی فریاد زد: «بچهها چه قدر خوب است که ما آبنباتها توی کاغذ نباشیم، هورااا»
بله چه بگویم و چه نگویم… آبنبات سفید در حال شادی کردن بود که یکدفعه از اینطرف و آنطرف چند تا مگس، وزوزکنان بهطرف آبنبات سفید آمدند. آنها دور آبنبات سفید چرخ میزدند و میخواستند روی او بنشینند و او را لیس بزنند. در این وقت آبنبات قرمز داد زد: «مگسها، مگسها آمدند.»
آبنبات زرد گفت: «کمک کنید آبنباتها.»
آبنبات سفید گفت: «کاری نداشته باشید. میخواهم ببینم مگسها چهکار میکنند.»
آبنبات زرد گفت: «مگر میشود کاری نداشته باشیم؟ مگسها میآیند و همهجا را کثیف میکنند. مگر نمیدانی که مگسها همهجا میروند و روی همهچیز مینشینند؟»
آبنبات سفید گفت: «مگسها روی من مینشینند، شما چرا ناراحت میشوید؟»
آبنبات قرمز سر او داد کشید و گفت: «وقتی مگسها آمدند، همهجا را کثیف میکنند. حالا زود باش توی کاغذ خودت برو.»
آبنبات سفید کمی عقب رفت و گفت: «من دوست دارم که راحت باشم، من توی کاغذ نمیروم.»
آبنبات زرد با صدای بلند به آبنباتهای دیگر گفت: «بروید کمک کنید او را توی کاغذش بگذاریم. حرف گوش نمیکند.»
با این حرف آبنبات زرد، آبنباتها با جیغوداد و سروصدا که از کاغذهایشان بلند شده بود، کمک کردند و دوباره آبنبات سفید را توی کاغذ خودش گذاشتند. با رفتن آبنبات سفید توی کاغذ، مگسها هم ازآنجا رفتند. با رفتن مگسها دوباره همهجا آرام و ساکت شد.
در این وقت آبنبات قرمز از آبنبات سفید پرسید: «حالا اینجوری بهتر است یا آنجور که از توی کاغذ بیرون بودی؟»
آبنبات سفید گفت: «تمیز و توی کاغذ بودن بهتر است. نمیدانم اگر مگسها من را لیس میزدند آخرش چی میشد؟»
آبنبات قرمز گفت: «من میدانم چی میشد. تو را توی ظرف آشغال میانداختند. برای اینکه هیچکس آبنبات کثیف را دوست ندارد.»
آبنبات سفید خندید و خواست حرفی بزند که یکدفعه خوابش برد.
آبنبات زرد گفت: «چی شد؟ چرا او خوابید؟»
آبنبات قرمز گفت: «او خسته شده. برای همین خوابش برد. بگذار بخوابد که دیگر از توی کاغذش بیرون نیاید.»
با این حرف، آبنبات زرد و قرمز خندیدند و خندیدند و خندیدند.
بله… اینطوری شد که قصهی ما هم به سررسید و کلاغه به خانهاش نرسید.
پس وقت آن شد که بگویم بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.