آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان
گرگ دریا
داستان ناخدا وُلف لارسِن در دریاهای دور
جلد 51 از مجموعه کتابهای طلایی
مترجم: علیرضا یاوری
چاپ اول: 1345
چاپ سوم: 1354
به نام خدا
صبح زودِ روزی از روزهای ماه ژانویه بود. مه غلیظی خلیج سانفرانسیسکو را پوشانده بود. یک کشتی کوچک به نام «مارتینِز» در خلیج میگذشت.
هَمفری وان ویدن، منتقد ادبی که در عرشهی کشتی ایستاده بود و مسافرها را تماشا میکرد به همسفرش گفت: «نه، هیچ جای نگرانی نیست. ناخدا کاملاً به شرایط جوی و اوضاعواحوال دریا آشناست.» همسفرش در جواب گفت: «باوجوداین، من این مه را دوست ندارم، چون حوصلهی آدم را سر میبرد.»
ناگهان همراه سوتهای قایق و صدای سوتهای خطری که در میان مه به گوش میخورد، جنجالی برخاست که: «پروانهی موتور کشتی از کارافتاده!»
چنین به نظر میآمد که مه توسط یک تیغهی شیشهای از هم دریده شده است. صدایی به گوش رسید که میگفت: «هر چه دم دستتان هست محکم بچسبید!»
ناگهان در میان امواج خروشان دریا صدای برخوردی به گوش رسید و «مارتینز» به طرز خطرناکی به یک پهلو برگشت.
غوغای عجیبی سراسر کشتی را فراگرفته بود. مردها به اینسو و آنسو میدویدند و زنها از ترس جیغ میکشیدند. هیچکس به فکر دیگری نبود و هرکسی میکوشید تا خودش را نجات بدهد.
در میان هیاهوی مسافران صدای ناخدا بلند شد که: «چیزی به غرق شدن کشتی نمانده. کمربندهای نجات را ببندید و فوراً سوار قایقهای نجات شوید!»
هیچکس در این واقعهی دردناک کاری از پیش نبرد و تمام تلاشها بینتیجه ماند. چون طنابهای قایقهای نجات گیر کرده بود و قایقها بههیچوجه از بدنهی کشتی جدا نمیشد. در لحظات آخری که مارتینز با آن هیکل غولآسای خود به زیر آب فرومیرفت بسیاری از مسافرها دست از جان شستند و با ناامیدی به میان آب یخزده پریدند و خود را به دست دریا سپردند.
پس از مدتی ملوانان یک کشتی، همفری وان ویدن را بیهوش از آب بیرون کشیدند و او را با مالش دادن سینههایش تنفس مصنوعی دادند و کمکم به هوش آوردند.
همینکه حال وان ویدن کمی جا آمد، آشپز کشتی که همهی ملوانها از او حساب میبردند گفت: «بچهها دیگر تمام کنید. شما که پوست تنش را هم کندید؛ دورش را خلوت کنید تا بتواند راحت نفس بکشد.» ملوانها که به دور وان ویدن حلقه زده بودند یکییکی پراکنده شدند.
آشپز خطاب به وان ویدن گفت: «حالت چطور است آقا؟»
وان ویدن سری تکان داد و با خستگی گفت: «خیس آب هستم… راستی این کشتی اسمش چیست؟ مقصدش کجاست؟»
آشپز جواب داد: «نام این کشتی شَبَح است و برای شکار خوک آبی به ژاپن میرود.»
وان پرسید: «ناخدایش کیست؟ میخواهم هر چه زودتر او را ببینم.»
آشپز گفت: «ناخدای کشتی، وُلف لارِسن است. بهتر است که خیلی خونسرد و آرام با او حرف بزنی و هوای خودت را هم داشته باشی. امروز بیاندازه اوقاتش تلخ است…» و سپس افزود: «اجازه بده لباسهایت را خشک کنم.»
وان ویدن گفت: «به خاطر این محبت از چه کسی باید تشکر کنم؟»
آشپز جواب داد: «از چاکرت، توماس ماگریج.»
چند دقیقه پسازآن، آشپز، وان ویدن را نزد وُلف لارسن برد. ولی بهمحض ورودشان با منظرهی عجیبی روبهرو شدند: مردهای نیمهلخت را در عرشه کشتی گذاشته بودند و سطل سطل آب به رویش میریختند.
وان ویدن که پاک از این منظره تعجب کرده بود گفت: «این مرد حالش هیچ خوب نیست. نباید اینقدر آب رویش ریخت.»
ماگریج گفت: «اشتباه میکنی. این مرد، مُرده است و وُلف لارسن از اینکه یکی از ملوانهایش در اول راه تلف شده، بیاندازه دلخور است.»
کاپیتان که این واقعه او را سخت متأثر کرده بود ناسزاگویان گفت: «این احمق از بس مشروب خورد، مُرد. او لیاقت زندگی کردن را نداشت. همان بهتر که به جهنم واصل شد.» جسد بدون هیچ تشریفاتی، همراه با فحشهای زشت و رکیک وُلف لارسن به اعماق دریا فرستاده شد.
وُلف لارسن که تازه متوجه ورود وان ویدن شده بود باخشم گفت: «تو دیگر کیستی؟»
وان ویدن که از اولین برخورد با کاپیتان ناراحت شده بود گفت: «من آدم با اسمورسمی هستم که سرنوشت، مرا به اینجا کشانده است.»
کاپیتان گفت: «خوب بگو ببینم چه کسی به تو غذا میدهد؟ زندگیات را چطور تأمین میکنی؟»
وان ویدن گفت: «من یک مواجببگیرم و تازه به تو هم مربوط نیست که من چهکار میکنم و چطور زندگیام را میگذرانم.»
لارسن گفت: «حالا متوجه شدم. حتماً پدرت به تو پولتوجیبی میدهد. هان؟ انگار حدسم درست است. تو باید یک مردهخور باشی. هیچوقت چیزی از خودت نداشتهای … اینطور نیست؟ به گمانم تو اصلاً نمیتوانی یک صبح تا شب به خودت متکی باشی و روزی خودت را گیر بیاوری».
وان ویدن که از اینهمه یاوهگویی سخت به تنگ آمده بود و انتظار چنین برخوردی را نداشت، فریاد زد: «بس کن دیگر. فکر میکنی خودت کی هستی. دلم میخواست همین الآن پایم به خشکی میرسید و آنوقت به تو ثابت میکردم که مردهخور کیست.»
لارسن گفت: «فعلاً تا به خشکی برسیم من فکری برایت کردهام. تو با مزد بیست دلار در ماه جای شاگرد آشپز سابق را خواهی گرفت. غذایت هم پای کشتی است. برو در آشپزخانه و با کار جدیدت آشنا شو!»
وان ویدن که احساس میکرد چارهای جز اطاعت ندارد، برخلاف میل و ارادهی باطنی خود حرف وُلف لارسن را پذیرفت و روانهی آشپزخانه شد.
ماگریجِ آشپز که تا آن لحظه ساکت مانده بود و به حرفهای آن دو گوش میداد یکباره نظرش نسبت به وان ویدن عوض شد و گفت: «اگر تو آدم بیخودی نیستی، میخواهم بدانم، پس به درد چهکاری میخوری؟ یادت باشد که باید از این به بعد مرا آقای ماگریج صدا کنی. وگرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.»
وان ویدن با خونسردی گفت: «اطاعت، آقای ماگریج!»
قبلاً موقعی که آشپز لباسهای وان ویدن را خشک کرده بود، کیف پول او را هم دزدیده بود و وان ویدن تازه متوجه شد که فقط زور و خشونت در کشتی حکمفرماست و ضعیف، همیشه حقش پایمال است. آشپز که متوجه شده بود وان ویدن از موضوع کیف باخبر شده، گفت: «اگر فکر میکنی من دزدم، برایم مهم نیست؛ اما این موضوع باید فقط پیش خودت باشد. وگرنه بعداً پشیمان میشوی. چون تو در این کشتی فقط با من سروکار داری.»
وان ویدن گفت: «تو تنها کسی هستی که میتوانسته کیف مرا بدزدد. چون تو بودی که لباسهایم را درآوردی و خشک کردی.»
وان ویدن که از این زورگویی وحشیانه به خشم آمده بود، نزد کاپیتان لارسن رفت و به او شکایت کرد و گفت که: «پولم را دزدیدهاند.»
لارسن در جواب گفت: «این برای تو درس عبرتی است که بیشتر حواست را جمع کنی. بهتر است از این موضوع دیگر حرفی نزنی.» وان ویدن دوباره پرسید: «چطور میتوانم پولم را پس بگیرم؟»
لارسن با عصبانیت گفت: «تو خودت باید از پولت مواظبت میکردی. اگر سهلانگاری نمیکردی هیچوقت پولت را از دست نمیدادی. تو پولت را به امید خدا گذاشتی و آشپز را هم وسوسه کردی. تازه ادعای زیادی هم داری. اصلاً تو با این سهلانگاریات روح آشپز را به خطر انداختی … بگو ببینم آیا تو فکر نمیکنی که روح، همیشگی باشد؟»
وان ویدن گفت: «من فکر میکنم که زندگی، همیشگی است و پایانی ندارد. نظر تو در این مورد چیست؟»
لارسن گفت: «به نظر من زندگی فقط و فقط خوردوخوراک است و چیز دیگری نمیتواند باشد. زندگی درست مثل کِرمی است که دائم میجنبد. ممکن است برای یک دقیقه، یک ساعت، یک سال و شاید هم صدسال بجنبد، اما سرانجام از کار میافتد و از حرکت بازمیایستد. بزرگ، کوچک را میخورد و قوی، ضعیف را. پیروزی همیشه با خوک صفتی است. راستی، آیا تو هم دلت میخواهد به جایی بروی که خوک صفتیات مجال تاختوتاز پیدا کند؟ اما من دلم میخواهد تو را اینجا نگه دارم، جایی که خوک صفتی من به همه فرمان میدهد و همینجا هم نگهت خواهم داشت… من میتوانم الآن تو را با یک ضربهی مشتم بکشم. چون تو ضعیف و بیچارهای؛ اما این کار را نمیکنم و نگهت میدارم. چرا؟»
وان ویدن گفت: «چون تو قوییتر هستی!»
لارسن گفت: «اما چرا قوییترم؟ چون دل و جرئتم بیشتر از توست؟ راستی، آشپز چقدر از پولت را کش رفته است؟»
– «صد و هشتادوپنج دلار…»
با این حرف که کاملاً خارج از موضوع بود، وُلف لارسن بحث دربارهی اسرار زندگی و روح را پایان داد.
روزها میگذشت و کشتی بهآرامی به روی دریا شناور بود. وان ویدن هم با گذشت زمان از یک ملوان به نام «لویی» یاد گرفته بود که همیشه منتظر بدترین پیشامدها باشد.
روزی لویی به وان ویدن گفت: «این بدترین کشتیای بود که تو میتوانستی انتخاب کنی. شاگرد آشپز اولین نفری بود که جسدش را به دریا انداختند. شاید سرنوشت ما خیلی بدتر از او باشد. بههرحال باید بیشتر مواظب باشی.»
ویدن گفت: «خیلی وقت است که کاپیتان لارسن را میشناسی؟»
لویی جواب داد: «او را خیلی خوب میشناسم. سالهاست که برای او کار میکنم. همین دو سال پیش بود که چهارتا از ملوانها را با تیر زد. در آن موقع من در کشتی «امال» بودم، کشتی ما فقط سیصد متر با کشتی لارسن فاصله داشت. وُلف لارسن، جداً مثل اسمش «گرگ» است. گرگی است در لباس آدمیزاد. آدم بددلی نیست، چون اصلاً دل ندارد.»
وان ویدن گفت: «چطور ملوانها را به کشتی میآورد!»
لویی گفت: «این موضوع بماند؛ اما اگر من موقع اسمنویسی بهاندازهی یک خوک شراب نخورده بودم تو هیچوقت مرا روی این عرشهی کشتی نمیدیدی … اما یادت باشد که من هیچوقت در این مورد حرفی به تو نزدهام و تو هم اصلاً مرا نمیشناسی.»
وان ویدن گفت: «میتوانی روی قول من حساب کنی. مطمئن باش که حرفهایت جایی درز نخواهد کرد.»
بعد آن دو از هم جدا شدند و هرکدام به کار خود پرداختند.
وان ویدن، آزادمرد پیشین، هرروز از ساعت پنج صبح تا ده شب مانند بردهها زحمت میکشید و دستورات اینوآن را اجرا میکرد.
روزی، نزدیکیهای غروب آفتاب، ورقبازی جالبی بین کاپیتان و ماگریجِ آشپز در کشتی انجام شد. ملوانها به دور آن دو حلقه زده بودند و مشغول تماشای ورقبازی بودند. بهندرت اتفاق میافتاد که کاپیتان لارسن کسی را دوست خود خطاب کند، اما در آن روز مرتباً ماگریج آشپز را دوست خود خطاب میکرد و دائم به وان ویدن دستور میداد که: «برای دوست و مهمان من ماگریج سیگار و چایی بیاور.»
آشپز هم مرتب از زیادی پول خود صحبت میکرد و پولش را به رخ ملوانها میکشید. ولی طولی نکشید که دوست کاپیتان تمام پولهایش را باخت و از شدت مستی به روی زمین در غلتید.
در این موقع وان ویدن که خود را صاحب اصلی پولها میدانست، پیش آمد و به لارسن گفت: «صد و هشتادوپنج دلاری که از ماگریج بردهای مال من است و تو هیچ حقی نسبت به این پولها نداری».
لارسن گفت: «حقش بود که میگفتی این پولها مال تو بوده؛ چون الآن مال من است.» و اضافه کرد: «ما تنها کسانی هستیم که میدانیم اصول اخلاقی یعنی چه. ولی این اصول در این کشتی مفهومی ندارد و عمل کردن به آن هم اصلاً لازم نیست. من هم این اصول را نادیده گرفتهام. حالا تو هم آقای ماگریج را ببر روی عرشه کشتی و یک سطل آب روی صورتش بپاش تا حالش جا بیاید.»
چند روزی گذشت و وان ویدن در آن مدت هیچ کاری نکرد، جز آنکه پشت یک میز با کاپیتان نشسته بود و بر سر زندگی و ادبیات با او بحث میکرد. آن چند روز استراحت برای وان ویدن بسیار لذتبخش و مطلوب بود؛ اما یک ملوان خوشقلب به او یادآور شده بود که همیشه مواظب توفان ناراحتی و دردسر باشد.
وان ویدن به یاد گفتهی لویی افتاد و با خود گفت: «لویی راست میگفت. رفتار کاپیتان را اصلاً نمیتوان پیشبینی کرد. هرلحظه ممکن است گرگصفتی خود را نشان بدهد و زهرش را بریزد. درست در همان وقتیکه آدم فکر میکند او رفتارش مانند یک دوست است، دشمن خونی از آب درمیآید. به هر جهت او آدم حیوانصفتی است و نباید این موضوع را فراموش کرد. به باد ملایمی که به بادبانها میخورد و کشتی را به حرکت درمیآورد نباید دل خوش کرد. چون همین باد ملایم و آرام ناگهان تبدیل به توفانی میشود و بادبانها را به کهنه پارهای تبدیل میکند و دستآخر هم کشتی را به نابودی میکشاند.»
وقتی وان ویدن به آشپزخانه برگشت، ماگریج آشپز که از ایجاد دوستی بین کاپیتان و وان ویدن بهشدت تنفر داشت بهمحض ورود وان ویدن بنای بدرفتاری را گذاشت و او را به باد ناسزا گرفت که: «چند روز است ظرفها را نشستهای و حالا کار به جایی رسیده که باید کارهای آقا را هم بنده انجام بدهم! زود باش به کارت مشغول شو.»
وان ویدن چیزی نگفت و به شستن ظرفها مشغول شد و اهمیتی به گفتههای ماگریج نداد.
روزها سپری میشد و ماگریج هرروز برای ترساندن وان ویدن کاردی را تیز میکرد و وانمود میکرد که میخواهد شاگردش را با کارد از پای دربیاورد. چون او چشم نداشت کسی را از خودش بهتر ببیند.
وان ویدن همیشه با خودش میگفت: «هیچوقت نباید پشتم به او باشد. چون آدم پست و حقهبازی است.»
آشپز هم بهنوبهی خود فکر میکرد: «وان ویدن کاملاً ترسیده است و ترس هم از صورتش میبارد. بالاخره یکی از همین روزها دخلش را خواهم آورد.»
***
روزی، عدهای از ملوانها روی عرشهی کشتی جمع شده بودند و صحبت میکردند. یکمرتبه متوجه شدند که ماگریج آشپز بهطرف آنها میآید. ملوانها با دیدن او شروع کردند به درگوشی حرف زدن. میگفتند: «ماگریج آشپز حتماً خیال دارد وان ویدن را با چاقو بزند. چون خیلی عصبانی به نظر میرسد.»
یکی از ملوانها که با وان ویدن کمی دوست بود گفت: «بچهها میدانید چیست؟ آشپز دلش را ندارد که وان ویدن را با چاقو بزند. او اصلاً آدم بزدلی است.»
ماگریج که سخت به خشم آمده بود برای زهرچشم گرفتن از ملوانها ناگهان دست یکی از آنها را از مچ تا آرنج با چاقو درید. ملوان که از درد به خود میپیچید فریاد زد: «گیرت میآورم. بعدازاین مواظب خودت باش. چون سر و کارت با من خواهد بود.»
ماگریج جواب داد: «منتظرت هستم.»
***
مدتی پساز آن ماجرا، وان ویدن مجدداً به سر میز کاپیتان دعوت شد و از دشمنی آشپز نسبت به خودش به کاپیتان شکایت کرد و گفت: «آشپز تهدیدم کرده که با چاقو مرا بکشد.»
کاپیتان گفت: «پس از قرار معلوم تو از آشپز میترسی»
وان ویدن گفت: «من از او نمیترسم، بلکه از آدم کشی متنفرم و نمیخواهم خون کسی بیجهت ریخته شود.»
کاپیتان پوزخندی زد و گفت: «میفهمم چی میگی. تو دوست نداری دستت را به خون کسی آلوده کنی. ولی اگر من بهجای تو بودم، حتماً او را میکشتم. چون اگر تو آشپز را نکشی او تو را خواهد کشت.»
وان ویدن لحظهای به فکر فرورفت و با خود گفت: «شاید حق با کاپیتان باشد. اسلحه را باید با اسلحه پاسخ گفت و خشونت را با خشونت. یک چاقو از لویی قرض میگیرم.»
فردای آن روز، وان ویدن و ماگریج در آشپزخانه، به یکدیگر خیره شده بودند و با چاقوهایشان بازی میکردند. ملوانها از این فرصت استفاده کرده و جلو در آشپزخانه جمع شده بودند و هریک برای تحریک آن دو چیزی میگفتن. قصدشان این بود که آنها را به جان هم بیندازند و از تماشای دعوایشان لذت ببرند.
یکی میگفت: «وان ویدن، دندههایش را خرد کن.»
دیگری صدا میزد: «آهای ماگریج چرا معطلی؟ کار وان ویدن را یکسره کن».
وان ویدن که از اینهمه نفرت و خشونت، آزردهخاطر شده بود با خودش میگفت: «همهشان گرگاند. از حیوان هم پستترند. فقط لذت را در آدم کشی میبینند.» آشپز پیش خودش فکر میکرد: «خیال میکردم این تازهوارد را ترساندهام، اما اشتباه میکردم؛ و حالا چارهای ندارم جز اینکه در مقابلش بایستم. نباید خودم را ببازم… این بیصفتهای رذل هم هیچکدام بهخوبی دستپخت من فکر نمیکنند. بهجای اینکه از من ممنون باشند، آرزوی مرگ مرا دارند، اما من کسی نیستم که به این زودی از میدان فرار کنم. دماغ همهشان را میسوزانم.»
بعد از مدتها چارهاندیشی، عاقبت، ماگریج آشپز چاقو را بست و در جیبش گذاشت و گفت: «وان ویدن، چه فایدهای دارد که برای لذت بردن این احمقها به جان هم بیفتیم؟ بیا دست از دشمنی برداریم و باهم دست دوستی بدهیم».
وان ویدن گفت: «من هم دلم نمیخواهد دعوا کنم؛ اما با تو هم دست دوستی نمیدهم، چون به تو و دوستیات اطمینان ندارم.»
ملوانها دست از مسخرگی برنمیداشتند و یکصدا میگفتند:
– «آشپزباشی باخته. دیگر جیک هم نمیزند.»
– «از حالا دیگر آشپزخونه زیر فرمان وان ویدن است.»
آشپز که کاملاً عصبانی شده بود فریاد زد: «گورتان را گم کنید. مگر سرتان به تن زیادی کرده.»
ملوانها بهتدریج یکی از پس دیگری پراکنده شدند و به دنبال کارشان رفتند.
با نزدیک شدن کشتی شبح به نواحی شکار خوک آبی، بیرحمی و خشونت وُلف لارسن، گرگ دریا، بیشتر میشد. روزی آشپز به کاپیتان گفت: «شاید بین دو تا از شکارچیها به نام هندرسون و اسموک دعوا بشود. چون مدتها است که از همدیگر دل پری دارند و یک جرقهی کوچک کافی است که آن دو را به جان هم بیندازد.»
کاپیتان گفت: «بهتر است همه بدانند که هرکدامشان زنده ماندند با دستهای خودم او را خفه میکنم. اگر برای شکار لازمشان نداشتم الآن هر دوشان را میکشتم و خودم را از شرشان خلاص میکردم.»
مدتی بعد یکی از ملوانان نزد کاپیتان آمد و از او تقاضایی کرد که باعث تعجبش شد. او از کاپیتان تقاضای یک کُت بارانی دیگر کرده بود. چون مدعی بود بارانیای که قبلاً به او دادهاند خوب نبوده است. کاپیتان که از این حرف کاملاً به خشم آمده بود گفت: «حالا چیز دیگری بهت میدهم که دلت نمیخواهد.» و بلافاصله با کمک معاونش یوهانس، ملوان را کتک مفصلی زد و سپس به معاونش دستور داد که او را توی انبار بیندازد.
چند شب بعد، عدهای از ملوانان شورشی از پشت به کاپیتان لارسن گرگصفت حمله کردند و او را بیهوش کردند.
هیکل غولآسای گرگ دریا را بلافاصله توی دریا انداختند؛ اما شورشیان، نیرو و قدرت کاپیتان لارسن را بهحساب نیاورده بودند. وُلف لارسن که از آب سرد دریا به هوش آمده بود، شبهنگام با آن قدرت حیوانیاش خود را از دیوارهی کشتی بالا کشید و به سراغ یکی از ملوانان رفت و از او پرسید «معاونم کجاست؟» ملوان در جواب گفت: «نمیدانم قربان، من ندیدمش.»
کاپیتان که موقعیت را کاملاً درک کرده بود به خوابگاه رفت و در تاریکی، خیلی آهسته و بهطوریکه کسی متوجه نشود نبض افرادی را که خوابیده بودند گرفت. با خودش میگفت: «اگر وانمود کنند که خوابند نبضشان تندتر خواهد زد.» در آنجا چیزی دستگیرش نشد.
با خود گفت: «مردی که به من حمله کرده باید در قسمت جلو کشتی که خوابگاه ملوانهاست باشد.» خیلی آهسته به خوابگاه ملوانها رفت. خوابگاه ملوانها دارای تختهای دوطبقه بود. لارسن آهسته پیش رفت و در نور ضعیف به تختی رسید که دو شورشی رویش دراز کشیده بودند. همانطور که داشت نبض مردی را که در تخت پایین خوابیده بود امتحان میکرد، دیگری که جانسون نام داشت و قبلاً از کاپیتان لارسن و یوهانس کتک سختی خورده بود، یکمرتبه به روی کاپیتان پرید و از پشت او را گرفت و فریاد زد: «گرفتمش، زود باش چاقویت را بده تا مثل معاونش بکشمش.» در همین اثنا چراغ خوابگاه براثر جاروجنجال و زدوخورد آنها شکست و خوابگاه در تاریکی فرورفت. کاپیتان از تاریکی استفاده کرد و فوراً از آن مهلکه گریخت و به اتاقش رفت و وان ویدن را احضار کرد و به او گفت: «میخواهم از همین حالا تو را معاون خودم بکنم. باید مواظب اوضاعواحوال باشی، ضمناً از خودت هم خوب مراقبت کن. یادت باشد از این به بعد همه باید به تو بگویند «آقای وان ویدن». چه جلو رویت و چه پشت سرت.»
وان ویدن که سخت تعجب کرده بود گفت: «اما من از دریانوردی چیزی سرم نمیشود.»
کاپیتان گفت: «ناراحت نباش. بهمرورزمان یاد میگیری.»
وان ویدن گفت: «برای من فرقی ندارد که دریک مقام بالا باشم یا نباشم. چون در اینجور کارها تجربه ندارم.»
کاپیتان گفت: «من تصمیم خودم را گرفتهام، آقای وان ویدن. چه تجربه داشته باشی و چه نداشته باشی باید به کارها برسی و باید بتوانی جای معاون سابقم را که به دست دو تا از ملوانهای شورشی کشته شده است، بگیری.»
صبح روز بعد لارسن، آن دو ملوان را احضار کرد و چون به کمک هردو احتیاج داشت با آنها بدرفتاری نکرد و از زندانی کردنشان چشم پوشید؛ اما بههرحال شورش را از یاد نبرد و کینهی هردو را به دل گرفت.
چند روز بعد کشتی «شبح» به یک گلهی بزرگی خوک آبی رسید که رو به شمال درحرکت بودند. کشتی در میان هزاران خوک آبی به حرکت خود ادامه داد و آنها را کشتار کرد. تمام این کشت و کشتارها به خاطر خوشگذرانی با زنها و میگساری در ساحل صورت میگرفت. عرشهی کشتی از پوست و لاشهی خوک آبی پوشیده بود. راهآبهای کنار کشتی از خون قرمز شده بود. ملوانها مانند قصابها به پوست کندن خوکهای آبی مشغول بودند.
هرروز شش قایق از کشتی شبح به آب انداخته میشد و قایقها بر فراز امواج خروشان دریا از یکدیگر جدا میشدند و هرکدام به سویی میرفتند. قایقها هرکدام به فاصله ۱۰ تا ۲۰ کیلومتر از کشتی به جستجوی شکار میپرداختند.
یک روز که قایقها از کشتی دور شده بودند، لکههای ابر سیاهی در آسمان ظاهر شد و پیام توفانی سهمگین را داد. کمکم ابرهای سیاه، آسمان آبی را پوشاندند.
طولی نکشید که توفان شدیدی شروع شد. پس از ساعتها جستجوی کُشنده، یکی از قایقها را به کشتی آوردند، ملوانهای قایق برای نجات جان خود سخت به آن چسبیده بودند. عاقبت با کوشش بسیار و جستجوی زیاد سرنشینان قایق دیگری را که آنها هم خود را به قایق چسبانده بودند پیدا کردند و آنها را از یک مرگ حتمی نجات دادند. قایق دیگری را پس از مدتی واژگون شده یافتند. ولی از ملوانهایش خبری نبود و همه طعمهی دریا شده بودند.
لارسن برخلاف میل سایرین -که کوششی به خاطر گرفتن قایق نشان نمیدادند- تصمیم به آوردن آن به کشتی گرفت و گفت: «هیچ توفانی قادر نیست قایقهای مرا از بین ببرد، حتی اگر شیطان آن توفان را به وجود آورده باشد.» قایق را به کشتی کشیدند، اما یک ملوان بر سر این کار از بین رفت و عدهای هم صدمه دیدند.
وان ویدن به کاپیتان گفت: «خیلی تلفات دادیم، کرفوت هم یک انگشتش له شده و ماگریج سه تا از دندههایش شکسته.»
کاپیتان گفت: «انگشت کرفوت را میبریم. ماگریج هم میتواند تا صبح صبر کند. سعی میکنیم دندههایش را جا بیندازیم.»
چهار روز بعد کشتی شبح به یک دسته کشتی شکاری برخورد کرد که آنها هم در جستجوی قایقهای گمشدهشان بودند. کشتی شبح دو قایق با سه ملوان از کشتی دیگر پیدا کرد و حالا نتیجهی تلفات، رویهمرفته یک قایق و چهار ملوان بود.
***
وان ویدن کاملاً به یک ملوان تبدیل شده بود و خیلی زود یک دریانورد توانا از کار درآمد.
روزی لیچ، یکی از ملوانهای شورشی نزد وان ویدن که سکان کشتی را در دست داشت آمد و پرسید: «آقای وان ویدن، الآن در چه نقطهای از دریا هستیم؟ تا یوکوهاما چقدر راه است؟» وان ویدن در پاسخ گفت: «تا خشکی که در شمال غربی واقع است پانصد میل فاصله داریم.»
همان شب لیچ و جانسون سوار یک قایق شکاری شدند و کشتی را بهقصد سواحل ژاپن ترک کردند. آنها سخت از لارسن ترسیده بودند و میدانستند که بهمحض اینکه فرصتی پیدا کند آنها را خواهد کشت.
صبح روز بعد لارسن از فرار لیچ و جانسون اوقاتش تلخ بود. دو دیدبان گماشت تا قایق را پیدا کنند و رو به وان دیدن کرد و گفت: «اگر شده وجببهوجب اقیانوس را هم بگردم باید آنها را پیدا کنم و حسابشان را کف دستشان بگذارم.» جستجو بدون وقفه ادامه داشت و در روز سوم فریاد دیدبانها بلند شد: «یک قایق در سمت مغرب دیده میشود!»
کشتی به سمت نقطهی کوچکی که روی آب شناور بود پیش راند. ملوانها و کارکنان کشتی جلو دیوارهی عرشه صف کشیده بودند.
صدای دیدبان بلند شد: «کاپیتان پنج نفر توی آن قایق دیده میشوند. آنها لیچ و جانسون نیستند.» وان ویدن زیر لب با خود گفت: «دو نفر از دست دادیم، پنج نفر گیر آوردیم. لارسن از این موضوع بیاندازه خوشحال خواهد شد. لیچ و جانسون زنده میمانند و دعا میکنند که ما نتوانیم آنها را پیدا کنیم و من هم از این پیشامد خیلی خوشحالم.» یکی از ملوانها به وان ویدن گفت: «قربان آنجا را ببینید، به خدا قسم یکی از آنها زن است.»
حرف آن ملوان درست از آب درآمد؛ زیرا هنگامیکه تازهواردان را به عرشهی کشتی میآوردند لارسن به وان ویدن گفت: «آقای وان ویدن خانم را به اتاق مخصوص ببرید و وسایل راحتیشان را فراهم کنید.»
زن گفت: «متشکرم آقا. اسم من ماد بروستر است.»
وان ویدن آن زن را به اتاق مخصوص راهنمایی کرد. مردانی که کشتیشان غرق شده بود، به گفتگو با ملوانها پرداختند.
یکی از آنها پرسید: «کِی به یوکوهاما میرسیم؟» ملوانی در جوابش گفت: «ها! پس معلوم میشه که شما کاپیتان این کشتی را نمیشناسید. دراینباره او باید تصمیم بگیرد، شما از این به بعد همه ملوانهای جدید این کشتی خواهید بود و در غیر این صورت همگی نابود خواهید شد.» در داخل یکی از اتاقهای کشتی، ماد بروستر از وان ویدن پرسید: «مردان ما انتظار داشتند که امروز به خشکی برسند، به نظر شما امشب به خشکی میرسیم؟»
وان ویدن گفت: «کاپیتان باید در این مورد تصمیم بگیرد. او آدم عجیبی است. بهتر است که شما خودتان را برای هرگونه اتفاقی آماده کنید.»
زن گفت: «اما من همیشه خیال میکردم ملاحظهی کسانی را که کشتیشان غرق شده میکنند.»
وان ویدن گفت: «دلم میخواهد حداقل در مقابل بدترین پیشامدها مواظبتان باشم.» و سپس از اتاق بیرون رفت.
روی عرشه، وان ویدن به ملوانی که بهجای او سکان کشتی را در دست داشت گفت: «خیلی بد شد که ما این غریبهها را نجات دادیم، اگر آنها را به حال خودشان را میگذاشتیم راحتتر به خشکی میرسیدند.» ملوان در جواب گفت: «قربان، آنها هیچوقت موفق نمیشدند. چون یک توفان در پیش داریم.»
وان ویدن در عرشهی کشتی به کاپیتان برخورد کرد و کاپیتان با او سر صحبت را باز کرد و گفت: «این تازهواردها شانس آوردند. حالا برای ما ملوانی میکنند. شاید هم پارو بزنند.»
وان ویدن گفت: «با خانم ماد بروستر چه معاملهای میکنی؟»
کاپیتان گفت: «هنوز نمیدانم با او چهکار کنم.»
وان ویدن گفت: «هنوز هم خیال داری دنبال لیچ و جانسون بگردی؟»
کاپیتان گفت: «نمیدانم. با این تعدادی که اضافه شدهاند، تقریباً همان اندازهای که ملوان میخواستم، دارم.» وان ویدن گفت: «من خاطرجمعم که لیچ و جانسون بهاندازهی کافی تنبیه شدهاند. میخواهم بگویم که اگر آنها را گیر آوردی، چراکه با آنها خوشرفتاری نکنی؟ تازه کس دیگری آن دو را وسوسه کرده بود.»
کاپیتان با عصبانیت گفت: «حالا دیگر به من هم دستور میدهی؟»
وان ویدن گفت: «آره وُلف لارسن، از حالا به تو اخطار میکنم. اگر از این به بعد با این ملوانهای بدبخت بداخلاقی کنی، میکشمت.»
کاپیتان که موقعیت را تااندازهای درک کرده بود، کمی نرم شد و سعی کرد تا با حرف هم که شده آنها را بهاشتباه بیندازد: «وان ویدن، اگر قول بدهم که به لیچ و جانسون کاری نداشته باشم، قول میدهی، پشت سرم نقشه نکشی؟»
وان ویدن گفت: «قول میدهم.»
در این لحظه سکاندار کشتی که در آنجا حاضر بود به وان ویدن گفت: «قربان، من هم شاهدم که کاپیتان چه قولی به شما داد.»
وان ویدن با خودش فکر کرد: «آره، قول، اما پستفطرت در موقع حرف زدن از چشمانش شیطنت میبارید. من که نمیتوانم به قولش اطمینان داشته باشم.»
چند ساعت بعد کشتی شبح، ملوانان فراری را دید. یکی از ملوانها گفت: «آنها با آن قایق هیچوقت به ساحل نمیرسند. حتماً تلف خواهند شد، مگر اینکه کاپیتان لارسن کمکشان کند. آن قایق مثل آبکش سوراخ شده!»
کاپیتان گفت: «من با آنها کاری ندارم، نه. ولی کمکشان هم نمیکنم. برای اینکه لازمشان ندارم. بدبختهای فراری، بروید زیر آب خفه شوید.»
لحظهای بعد قایق آنها را آب گرفت و آن دو سعی میکردند که خود را به کشتی شبح برسانند؛ اما تلاششان بیفایده بود، چون هیچ دستی برای کمک ملوانهای فراری دراز نشد و دریک لحظه دریا هردو را در خود بلعید و دیگر اثری از آنها دیده نشد.
وان ویدن به کاپیتان گفت: «تو باعث شدی که آن دو ملوان از بین بروند.»
کاپیتان گفت: «دیدی که پای قولم ایستادم و کاری به آنها نداشتم.»
در این موقع ماد بروستر به وُلف لارسن نزدیک شد و دوباره پرسید:
– «کی به یوکوهاما میرسیم؟»
کاپیتان گفت: «چهار ماه و شاید اگر هوا زودتر عوض شود سه ماه».
ماد بروستر گفت: «من … من فکر میکردم که به من درست گفتید که تا یوکوهاما یک روز راه است، این… این دروغ محض بود.»
کاپیتان گفت: «شاید این بدبختی شما باشد که مجبورید پهلوی ما بمانید؛ اما باعث خوشبختی ماست».
ماد بروستر رو به وان ویدن کرد و پرسید: «نظر شما چیست آقای وان ویدن؟»
وان ویدن گفت: «اگر شما همانطور که قبلاً گفتید برای معالجه به ژاپن میروید، میتوانم خاطرجمعتان کنم که در هیچ کجا بهتر از عرشهی کشتی شبح معالجه نخواهید شد.»
کاپیتان گفت: «ما در اینجا وسایل مهماننوازی زیادی داریم. آقای وان ویدن این را فهمیدهاند. اینجا آدم مثل خانهی خودش احساس راحتی میکند.»
وان ویدن گفت: «مخصوصاً با سیبزمینی پوست کندن و ظرفشویی!»
ماد بروستر گفت: «شاید من با یک کشتی که ازاینجا میگذرد بروم.»
کاپیتان گفت: «هیچ کشتی ازاینجا عبور نخواهد کرد.»
ماد بروستر گفت: «من هیچ لباسی ندارم. هیچچیز آقا. چرا نمیخواهید بفهمید که من به این زندگی بیبندوباری که شما و ملوانهایتان دارید عادت ندارم.»
کاپیتان گفت: «پس هرچه زودتر به این زندگی عادت کنید، بهتر است. من به شما پارچه و سوزن و نخ میدهم. امیدوارم خیلی برایتان سخت نباشد که خودتان لباسهایتان را بدوزید.»
بعد وُلف لارسن که از این خودپسندی و رفتار بیاعتنای مسافر تازهواردش رنجیدهخاطر به نظر میآمد، به او پرخاش کرد و گفت: «شما که اصلاً برای نان پیدا کردن تکان نمیخورید، چه حقی برای زندگی کردن دارید؟ تا حالا هیچ با دست خودتان پول پیدا کردهاید؟»
ماد بروستر گفت: «آقا بنده یک نویسنده هستم و فعلاً سالی ۱۸۰۰ دلار درآمد دارم.»
لارسن گفت: «خوب، کشتی شبح هم چیزی کم ندارد؛ تا مدتی که با ما هستید خودتان را مستحق حساب کنید.»
***
روزها سپری شد. وُلف لارسن همیشه دربارهی نظافت به آشپز تذکر میداد و تهدیدش میکرد که اگر به نظافت اهمیت ندهد، سخت مجازات میشود؛ اما آشپز توجهی نداشت.
سپس یک روز صبح به آشپز گفت: «آشپزباشی، من که به تو تذکر داده بودم باید نظافت را رعایت کنی. تمام ظرفهای دیشب نشسته مانده، حالا حسابت را کف دستت میگذارم.» ماگریج آشپز که کمی ترسیده بود پا به فرار گذاشت. در همین حال دو ملوان هم دنبالش کردند.
ترس به ماگریج نیرو و سرعت زیادی بخشیده بود. او با سرعت خود را به بالای دکل کشتی رساند. خیال میکرد در بالای دکل جانش در امان است؛ اما لارسن که از این جریان سخت به هیجان آمده بود، ملوانها را به بالای دکل فرستاد تا او را پایین بیاورند.
کاپیتان طنابی به دور سینهی او بست؛ آشپز بدبخت التماس میکرد و کمک میطلبید.
اما هیچکس چندان دل خوشی از او نداشت.
آشپز بدبخت را به آب انداختند تا با طناب، دنبال کشتی کشیده شود.
صدای فریاد توأم با قهقههی ملوانها به هوا رفته بود که میگفتند: «آشپزباشی حمام میکند.»
– «بیچاره ماهیها!»
آشپز بیچاره فریاد میزد: «خدایا به دادم برس، وای!»
در عرشهی کشتی، تمام ملوانها جمع شده بودند و از کفاره پس دادن آشپز خوشحالی میکردند. در میان امواج پرتلاطم دریا آشپز، مرگ را به چشم خودش میدید. بالههای سیاه یک کوسه به چشمش خورده بود و فریادهای کمک او در میان غوغای شادی ملوانها محو میشد.
در این موقع ماد بروستر به ملوانها نزدیک شد و پرسید: «با آن طناب ماهی میگیرید؟»
– «بله خانوم! الآن یک آشپز گرفتهایم.» صدای قهقههی ملوانها بلند شد.
– «هه هه هه! …»
ناگهان موجی عقب کشتی را بلند کرد و وقتیکه عقب کشتی پایین آمد آشپز به زیر امواج رفت. ولی بااینحال غرق نشد؛ اما مزهی غرق شدن را چشیده بود.
در این موقع یکی از ملوانها متوجه یک خطر ناگهانی شد و فریاد زد: «آه، کوسه!»
کاپیتان فریاد زد: «بکَشیدش بالا، بجنبید، یا الله زور بزنید، بقیه هم کمک کنید!»
آشپز فریاد میزد: «بکَشیدم بیرون. زود باشید، زود باشید.» در آن لحظه غوغایی به پا شده بود. همه به تکاپو افتاده بودند. ناگهان آشپز و کوسه باهم از آب بیرون آمدند.
آشپز فریاد میکشید و کمک میطلبید؛ اما در آخرین لحظه، کوسه یک پای او را قطع کرد. آشپز را مثل ماهی به عرشه کشیدند.
وان ویدن گفت: «یک رگبند بیاورید تا جلو خونریزی را بگیریم.»
آشپز با درد گفت: «وُلف لارسن، تو آخر کار خودت را کردی.»
و بعد دیوانهوار دندانهایش را در پای او فروبرد. کاپیتان با زحمت دهان او را باز کرد و پایش را از دهان او بیرون کشید و گفت: «دیگر بس است. من اصلاً به فکر کوسه نبودم.»
چند لحظه بعد کاپیتان جریان واقعه را برای ماد بروستر اینطور توضیح میداد: «اصلاً کوسه را بهحساب نمیآوردم. این یک بازی مردانه بود. کمی خشنتر ازآنچه تو فکر کرده بودی؛ اما هنوز هم بازی مردانه است. کوسه بهحساب نمیآمد. این خواست خدا بود.»
وُلف لارسن برای انتقام از کوسه نقشهای کشید. جانور دریایی با یک قلاب که گوشت خوک شور به آن آویزان بود، بهآسانی صید شد.
کاپیتان گفت: «حالا تلافی خسارتی را که به آن آشپزمان زده درمیآوریم.»
کوسه را بالا کشیدند و به دکل بستند.
کاپیتان گفت: «فکهایش را باز کنید. یکچیزی میگذاریم تو دهنش که تا ابد نتواند دهنش را ببندد.»
یک تکه چوب را که دو سرش تیز شده بود، طوری در دهانش قرار دادند که کوسه دیگر نمیتوانست دهانش را ببندد.
کاپیتان گفت: «حالا بیندازیدش تو آب. دیگر کسی را گاز نمیگیرد.»
کوسه به دریا برگشت. او محکومبه گرسنگی طولانی و مرگ بود.
مدتی بعد ماد بروستر از وان ویدن پرسید: «راست است که کاپیتان لارسن گذاشت دو نفر از ملوانهایش غرق بشوند؟»
وان ویدن گفت: «آری راست است.»
– «چرا جلویش را نگرفتی؟»
– «نتوانستم.»
به نظر آمد که ماد بروستر از جواب وان ویدن ناامید شده است.
وان ویدن پرسید: «به نظر تو چکار کنم؟ لارسن را بکشم یا خودم را؟»
– «نه، اینطور نه؛ اما من هم نمیدانم چهکار باید کرد.»
وان ویدن گفت: «تو باید بدانی که این لارسن یک هیولاست. نباید اون روی سگش را بالا آورد. باید با او کاملاً دوستانه رفتار کرد. مثلاً با او دربارهی هنر و ادبیات بحث کن و راجع به چیزهای دیگر. آنوقت خواهی دید که حواسش پاک متوجه حرفهای تو میشود.»
روزها کشتی شبح به جستجوی خوکهای آبی ادامه میداد.
یک روز کشتی شبح به کشتی «مقدونیه» برخورد. کاپیتان آن کشتی «دِث لارسن» برادر وُلف لارسن بود.*
* دِث (Death): کلمهای انگلیسی به معنای مرگ.
کاپیتان به وان ویدن گفت: «کشتی برادرم است. میخواهد خوکها را از اطراف کشتی ما دور کند. میبینی؟ دارد خوکها را فرار میدهد. آه دارند به ملوانهای من تیراندازی میکنند.»
وان ویدن گفت: «تو چکار میخواهی بکنی؟»
کاپیتان گفت: «چکار میکنم؟ تفنگ و مهمات بین ملوانها تقسیم میکنم. بله با آنها میجنگم، به خاطر خوکها.»
در همان موقع یک گلوله بالای سر آنها به دکل اصابت کرد.
وان ویدن به ماد بروستر که روی عرشه بود گفت: «ماد! بهتر است تو بروی پایین.»
ماد گفت: «نه من همینجا میایستم.»
کاپیتان گفت: «من از تو برای این رفتارت خیلی خوشم آمد. تو لیاقت همسری رئیس دزدهای دریایی را داری.»
کشتی شبح با یکی از قایقهای کشتی مقدونیه تصادف کرد و آن را واژگون کرد.
کاپیتان گفت: «ملوانهایش را بیاورید تو کشتی و زندانی کنید.»
لارسن بهطرف قایقهای مقدونیه تیراندازی کرد. هدفگیری او کشنده بود.
کاپیتان در حال تیراندازی به وان ویدن گفت: «کار یکی را ساختم، اگر دث لارسن هم بود با او همین معامله را میکردم.»
وان ویدن با خودش گفت: «عجب خو کی، حاضر است برادرش را هم بکشد!»
برتریِ روش و قدرت تیراندازی لارسن بر قایقرانان مقدونیه، منجر به پیروزی او شد و ملوانهای دث لارسن اسیر شدند. کشتی مقدونیه به شبح نزدیک شده بود.
وان ویدن به کاپیتان گفت: «مقدونیه به ما نزدیک شده. آنها روی عرشهشان توپ دارند. دیگر کار ما ساخته است.»
وُلف لارسن گفت: «ما خودمان را توی آن مه غلیظ از دیدشان مخفی میکنیم و ازآنجا به بعد هم با خیال راحت به راهمان ادامه میدهیم.»
لارسن، کشتی شبح را از چنگ برادر خود فرار داد. ملوانها و زندانیها و زندانبانها همگی این پیروزی را جشن گرفتند. همه مشغول عیش و نوش بودند. لارسن برای آنها نوشیدنی میآورد و خودش ساقی شده بود.
هنگامیکه ملوانان وُلف لارسن مشغول عیش و نوش بودند، حتی یک قطره نوشیدنی هم به لب او نرسید. چون کاملاً خسته شده بود و احتیاج زیادی به استراحت داشت. همان شب، وُلف لارسن سکان را به وان ویدن سپرد و رفت بخوابد.
تمام افراد کشتی مست بودند. وان ویدن و ماد بروستر تنها افراد بیدار و هشیار عرشه کشتی بودند و در آنوقت بود که وان ویدن تصمیم گرفت از کشتی فرار کند و خودش را از شر این گرگ دریا برهاند.
وان ویدن به ماد بروستر گفت: «حاضری خودت را برای یک سفر ۶۰۰ میلی یا در همین حدود در اختیار من بگذاری و به من اعتماد کنی؟»
ماد بروستر با تعجب پرسید: «منظورت این است که با یک قایق فرار کنیم؟ اوه، البته!»
آن دو یک قایق را با مقداری کنسرو، آب، لباسهای گرم، مشکهای روغن، چند تفنگ، چاقو و لوازم ضروری دیگر پر کردند، سپس آن را به آب انداختند و سوار بر آن شدند و در دل شب، آهسته به راه خود ادامه دادند.
وان ویدن به امتداد جهت باد اشاره کرد و گفت: «ژاپن آنجاست. در فاصلهی ۶۰۰ میلی. اگر باد موافق بیاید تا پنج روز دیگر آنجا خواهیم بود.»
ماد بروستر گفت: «عالی است! اما اگر توفان شود این قایق تاب تحملش را دارد؟»
وان ویدن گفت: «توفانش باید خیلی سخت باشد تا بتواند این قایق را غرق کند.»
صبح روز بعد، وان ویدن از سرما نزدیک بود خشکش بزند. هنگامیکه او داشت قایق را هدایت میکرد، ماد بروستر خواب بود. بعدازآنکه ماد بروستر از خواب بیدار شد به وان ویدن گفت: «تو نمیتوانی شب و روز این قایق را هدایت کنی، بهتر است به من هم یاد بدهی تا دوتایی بهنوبت قایق را هدایت کنیم.»
وان ویدن گفت: «می نمیدانم چطور یادت بدهم، چون خودم هم تازه دارم یاد میگیرم.»
مدتی در سکوت گذشت. هردو غرق در تفکرات خود بودند و به آیندهی مبهم خود میاندیشیدند. وان ویدن سرِ گِلِه و شِکوِه را باز کرد و گفت: «ایکاش به فکرم میرسید که سرعتسنج و جهتیاب لارسن را با خودم بیاورم، چون کارمان خیلیخیلی آسان میشد.»
ماد بروستر گفت: «فکر میکنی از مسیرمان دور شده باشیم؟»
– «از همین میترسم؛ اما ناراحت نباش. را همان را پیدا میکنیم.»
روزها گذشت و قایق کوچک با مسافران درماندهاش در دریای توفانی مثل یک چوبپنبه به اینطرف و آنطرف سُر میخورد و همینطور بهوسیلهی امواج کوچک و بزرگ بهطرف شمال رانده میشد. سرانجام، بعد از تلاشهای خستگیناپذیر، جزیرهی ناشناسی از دور پیدا شد. هردو از این واقعه خوشحال شدند و شادیها کردند.
وان ویدن به ماد بروستر گفت: «ماد، آیا میتوانی شنا کنی؟»
ماد بروستر گفت: «نه.»
– «من هم نمیتوانم. باید بدون شنا کردن، قایق را به میان صخرهها ببریم.»
ماد بروستر گفت: «فکر میکنم آنجا محل خوکهای آبی باشد.»
از بخت خوش آنها محلی برای پیاده شدن از قایق پیدا شد، قایق را به یک تختهسنگ بستند و به خشکی پا گذاشتند.
وان ویدن گفت: «اولین چیزی که لازم داریم یک فنجان چای داغ است.»
– «هر چیزی که داغ باشد… من تمام تنم یخ زده.»
جزیره کاملاً غیرمسکونی بود. آنها میبایست زمستان را هم در آنجا بگذرانند. از همین رو با سنگ دو کلبهی جدا ساختند و آنها را با پوست خوکهایی که شکار کرده بودند، پوشاندند. چربی خوکها را هم برای گرما و روشنایی به کار میبردند.
وان ویدن گفت: «ماد، این کلبه بهتر از قایق است.»
– «وقتیکه بهار شد، کلبه هامان را میتوانیم بهتر کنیم.»
روزها با آرامش خاطر میگذشت تا اینکه یک روز هنگام طلوع آفتاب، وان ویدن با دیدن کشتی شبح در همان نزدیکیها از جا پرید و بهطرف کشتی رفت. در راه با خود فکر کرد که: «ممکن است لارسن در آن باشد. باید او را وقتیکه در خواب است بکشم.»
همانطور که در کشتی مشغول جستجو بود ناگهان در یکگوشهی کشتی با وُلف لارسن روبرو شد. یکهای خورد و در جای خود ایستاد.
لارسن گفت: «خوب چرا آتش نمیکنی وان ویدن …؟»
وان ویدن که از ترس گیج و هول شده بود، در تصمیم خود مردّد مانده بود.
لارسن گفت: «… تو نمیتوانی این کار را بکنی. تو آدم بی اسلحه را نمیکشی».
وان ویدن گفت: «میدانم، خیالت راحت باشد؛ فعلاً تو را نمیکشم.»
لارسن گفت: «خوکها اینجا هستند. من از پارسشون بیدار شدم. همه شون اینجا هستند. سالیان دراز من آنها را شکار کردهام.»
وان ویدن گفت: «ملوانها کجا هستند؟ چطور شده که تنهایی؟»
لارسن گفت: «برادرم مرا گرفت و همهی ملوانهایم را اسیر کرد و مرا تکوتنها توی کشتی گذاشت و ولم کرد.»
وان ویدن گفت: «اما دکلها چطور از بین رفته؟»
لارسن گفت: «طنابها را نگاه کن.»
وان ویدن گفت: «طنابها را با کارد بریدهاند.»
لارسن گفت: «نه، چون صافتر پاره میشد. بازهم نگاه کن.»
طنابها را تقریباً بریده بودند. فقط آنقدر از آنها باقی مانده بود که بادبانها را تا موقعی که فشار کمی بر آنها وارد میشد نگه میداشتند؛ اما وقتیکه باد شدیدی میآمد، دکلها میشکست و…
کاپیتان گفت: «این کار آشپز است. بهتلافی پایش که کوسه خورده بود، این کار را کرد … به نظرم تو مرا همانجایی که میخواستی گیر آوردی، وان ویدن.»
وان ویدن گفت: «نه، چون من تو را در ۱۰۰۰ میلی اینجا میخواستم.»
وان ویدن پس از برداشتن احتیاجات خود، از کشتی به ساحل رفت و لارسن را به حال خود گذاشت. او و ماد از کشتی شبح دوری میکردند و لارسن هم از آنها کناره میگرفت. تا اینکه یک روز وان ویدن به ماد گفت: «در کشتی مربا و قهوه هست. میخواهم بروم مقداری بیاورم.»
ماد گفت: «شاید خطرناک باشد. تو را به خدا مواظب آن آدم بیعاطفهی بدجنس باش.»
وان ویدن پس از دلداری ماد بهطرف کشتی شبح روانه شد. از وقتیکه وان ویدن دریچهی کابین را برمیداشت تا برود و مایحتاجش را از انبار بردارد، متوجه شد که لارسن دارد بهطرف انبار میرود. وان ویدن خود را پنهان کرد. لارسن نزدیک بود توی انبار بیفتد. وان ویدن فهمید که او کور شده است و با خود فکر کرد: «میداند که من توی کشتی هستم. خیال میکند رفتهام توی انبار و دارم غذا برمیدارم. دارد صندوقها را روی در انبار میگذارد تا مرا توی انبار زندانی کند.»
لارسن در این موقع با صدای بلند گفت: «وان ویدن، ممکن است من کور باشم، اما تو توی چنگ منی و دیگر راه نجات نداری.»
وان ویدن با خود فکر کرد: «اگر این چوبهای کف کشتی صدا نکند، صدای مرا نخواهد شنید. ولش کن. بگذار خیال کند من توی انبارم.»
وان ویدن نزد ماد برگشت و همهچیز را به او گفت.
ماد گفت: «وان ویدن، خیلی بد شد که دکلهای کشتی شکسته. ما میتوانستیم با آن ازاینجا برویم.»
بعدازظهر آن روز، وان ویدن همراه ماد به کشتی برگشت و با لارسن که از آزاد شدن او خیلی متعجب شده بود صحبت کرد.
لارسن گفت «وان ویدن تویی؟ تو امروز صبح مرا دست انداخته بودی؟ حالا دیگر چه میخواهی؟»
وان ویدن گفت: «میخواهم دکلها را تعمیر کنم و با کشتی ازاینجا بروم.»
لارسن گفت: «به تو اجازه نمیدهم به کشتی من دست بزنی.»
وان ویدن گفت: «تو هیچوقت به بقیه اعتنایی نداشتی و با همه بداخلاقی میکردی. پس انتظار نداشته باش که من مراعات حال تو را بکنم.»
لارسن گفت: «بازهم به تو میگویم، بهتر است کاری به کشتی من نداشته باشی.»
وان ویدن گفت: «مگر تو نمیخواهی مثل ما ازاینجا بروی؟»
لارسن گفت: «نه، من میخواهم اینجا بمیرم.»
وان و بدن گفت: «خوب، ما که نمیخواهیم اینجا بمیریم.»
باوجود مخالفت لارسن، وان ویدن و ماد، دکل اول را بر پا کردند.
وان ویدن به ماد گفت: «ماد، لارسن تهدید کرده که یا کشتی را غرق میکند یا آن را آتش میزند.»
ماد گفت: «اگر ما بخواهیم ازاینجا فرار کنیم، باید او را حبس کنیم.»
لارسن پنهانی نقشه میکشید تا کار وان ویدن را بسازد. یک روز وانمود کرد که لرزش گرفته و خود را به بیهوشی زد.
وان ویدن با دیدن این صحنه به خود نهیب زد: «باید مواظب خودم باشم، ممکن است نقشهای داشته باشد و حقهای در کار باشد.»
لارسن هم پیش خود نقشه میکشید که: «وقتی نزدیک بیاید خفهاش میکنم.»
وان ویدن نزدیک رفت. ولی احتیاط را از دست نمیداد. ناگهان لارسن پرید و گلوی او را گرفت. ماد از ترس جیغ کشید و در جایش میخکوب شد.
تا وقتیکه لارسن از تک و تا افتاد و از فشار دستهایش به گلوی وان ویدن کمکم کاسته شد، وان ویدن خود را به روی او انداخت و دستهای لارسن را از گلویش جدا کرد و به پا خاست.
ماد که روحیهی خود را دوباره بازیافته بود گفت: «وان ویدن! تو دیگر نباید به او اعتماد کنی.»
وان ویدن گفت: «حالا او گرفتار شده و در دست ماست. توی کابینش دستبند هست، برو بیاور.» ماد دستبند را آورد و وان ویدن آن را به دستهای لارسن زد.
لارسن که از ضربهی وان ویدن ناراحت و عاجز شده بود گفت: «دستبند لازم نیست. من فلج شدهام و قدرت حرکت ندارم.»
وان ویدن گفت: «اما شاید حالت خوب بشود، لارسن.»
وان ویدن و ماد سخت مشغول شدند تا کشتی را دومرتبه روبهراه کنند.
ماد گفت: «وقتی ما به کشورمان برگردیم میتوانیم خودمان را کشتیساز حساب کنیم.»
– «اگر نقشهمان درست از آب دربیاید.»
لارسن فلج شده بود؛ اما نه آنقدر که نتواند در کشتی خرابکاری کند. یک روز عصر، ماد متوجه شد که از کابین کشتی دود بیرون میآید. فریاد زد: «آتش. گرگ بدجنس هنوز نمرده.»
لارسن تشک خود را آتش زده بود تا کشتی را بسوزاند و از حرکت آن جلوگیری کند. مدام فریاد میزد: «من هردوی شما را نابود میکنم.»
اما تلاش او بینتیجه بود و عاقبت، پس از روزها مرارت و زحمت، کشتی شبح آماده سفر شد. وان ویدن به ماد گفت: «وقتیکه من لنگر را از آب میکشم، تو باید کارت را با چرخ بادبان شروع کنی.»
آن دو، ملوانهای درجه اولی شده بودند.
وان ویدن گفت: «باد تند است، ماد. اگر تو بتوانی بادبانها را بیندازی ما میتوانیم تندتر برویم.»
ماد گفت: «میتوانی روی من حساب کنی. سعی خودم را میکنم.»
بخت با ماد و وان ویدن یار بود.
وان ویدن با خوشحالی گفت: «کشتیِ شکسته دوباره به راه افتاد … ما موفق شدیم. داریم از جزیره دور میشویم.»
در این وقت ماد گفت: «من باید بروم به مریضمان سر بزنم.»
اما وقتی به نزد لارسن رسید با تعجب گفت: «مُرده!»
همان روز وُلف لارسن را دفن کردند.
وان ویدن گفت: «حس میکنم که روح او هیچوقت کشتی شبح را ترک نمیکند.»
ماد گفت: «روح او برای همیشه در دریاها در حال گردش خواهد بود.»
همینطور که مشغول صحبت بودند، یک کشتی بخار در دو سه میلی آنها ظاهر شد.
ماد فریاد زد: «وان ویدن نگاه کن. یک کشتی بخار»
وان ویدن گفت: «دارد بهطرف ما میآید. نجات پیدا کردیم.»
– ماد! «رنگش سیاه است.»
– «یک رزمناو ایالاتمتحده است.»
طولی نکشید که آنها در عرشهی رزمناو بودند و به عقب سر خود، به جزیرهای که نامش را «جزیرهی تلاش» گذاشته بودند، مینگریستند.
ماد گفت: «خداحافظ، جزیرهی تلاش.»
و وان ویدن گفت: «خداحافظ، وُلف لارسن.»