سرگذشت من
زندگینامه یک مجسمه ساز ایتالیایی
نوشته: بِنوِنوتو چِلینی
جلد 47 از مجموعه کتابهای طلایی
چاپ اول: 1344
چاپ سوم: 1353
بِنوِنوتو چِلینی (ایتالیایی: Benvenuto Cellini؛ زاده: ۳ نوامبر ۱۵۰۰ درگذشته: ۱۳ فوریه ۱۵۷۱) مجسمهساز و جواهرساز ایتالیایی اهل فلورانس بود. او علاوه بر مجسمهها و جواهرات زیبایی که ساخت، شرححال زیبایی در مورد خود نوشت که بسیار جذاب، پرماجرا و خواندنی است. در اینجا زندگینامهی داستان گونهی وی را به زبان ساده و کوتاه میخوانید تا با روح شجاع و ماجراجوی وی آشنا شوید.
به نام خدای مهربان
به سال 1500 میلادی در شهر فلورانس خداوند مرا به «الیزابتا و جووانی چلینی» بخشید. زن قابله مرا پیش پدرم برد.
پدرم گفت: «خداوندا، از ته دل از تو سپاسگزارم. این طفل برایم خیلی گرامی است، قدمت مبارک باشد.»
یکی از دوستان پدرم از او پرسید: «اسمش را چه میگذاری؟»
– «قدمش مبارک باشد، بِنوِنوتو.»
در سنین کودکی، پدرم به من نواختن نی را تعلیم میداد. از این کار بیاندازه نفرت داشتم و فقط برای اطاعت از پدرم نی مینواختم.
وقتیکه پانزدهساله شدم، به خلاف میل پدرم، به کار زرگری پرداختم. اربابم از کارهایم لذت میبرد و به من میگفت: «در عرض چند ماه تو بهترین صنعتگر جوان حرفهی ما شدهای.»
در همین ایام، یک شب برادرم که در حدود چهارده سال داشت، با جوان بیستسالهای به جنگ تنبهتن پرداخت و همینکه جوان را بهشدت زخمی کرد خویشان جوان دست به شمشیرهایشان بردند.
در این وقت من فریاد زدم: «فرار کن، کار خودت را کردی؟!»
ناگهان سنگی به سر برادر بیچارهام خورد و مثل مرده، بیهوش به زمین افتاد. فوراً دویدم و شمشیرش را برداشتم و سپرش شدم و در برابر چندین شمشیر و رگبارهای سنگ ایستادگی کردم. از جلو برادرم تکان نخوردم تا آنکه چند سرباز رسیدند و مرا از دست آن جمع مزاحم نجات دادند.
برادرم را به خانه بردم. وقتیکه حالش خوب شد، رئیس دادگاه ما را به مدت شش ماه از فلورانس تبعید کرد. ما باهم به «سیانا» رفتیم و در آنجا من به کار زرگری پرداختم.
به التماس پدرم، کاردینال دو مِدیچی، ما را از سیانا فراخواند. دوباره پدرم از من خواست که چندین ساعت از وقتم را به نواختن نی بگذرانم. کاردینال که در آنجا حاضر بود گفت: «اگر بِنوِنوتو ی شما به کار زرگری ادامه دهد، افتخار و سود بیشتری نصیبش میشود.»
این حرفها سخت اوقات پدرم را تلخ کرد؛ اما عاقبت وقتیکه دید من هم عقیدهام همین است، تسلیم شد و گفت: «بسیار خوب، برو زرگری کن؛ اما قول بده که به خاطر من گاهی هم نی بنوازی.»
«همین کار را میکنم.»
یک روز، برادرم به من نارو زد و یکی از لباسهای برازندهام را که با پول پساندازم خریده بودم، برداشت؛ وقتی فهمیدم فریب خوردهام، بقیهی لباسهای ناچیز و پستم را با مقداری پول برداشتم و از فلورانس خارج شدم.
هنگامیکه به پیزا رسیدم، به مغازهی یک زرگر رفتم و او هم فوراً به من کار داد و گفت: «ظاهر خوب تو مرا خاطرجمع میکند که جوان محجوب و مورد اعتمادی هستی.»
در یک سالی که آنجا بودم، خیلی پیش رفتم و چند چیز قیمتی و زیبا ساختم. در ضمن، پدرم همیشه نامههای التماسی آمیز و غمناک برایم مینوشت که نزدش برگردم و عاقبت همین کار را کردم.
وقتیکه وارد خانهمان شدم، پدرم با خوشحالی گفت: «چه سعادتی است که یکبار دیگر نی نواختن ترا ببینم!»
در فلورانس به کار هنری ادامه دادم و وقت زیادی را صرف بررسی و مطالعه در شاهکارهای الهی «میکلآنژ» کردم. با خود میگفتم: «اینجا مدرسهی دنیاست.»
در نوزدهسالگی، یک روز یکی از دوستانم آمد و گفت: «با مادرم قهر کردهام. اگر بخواهی به رُم بروی، من از پیوستن به تو خوشحال میشوم.»
من هم که به همان دلیل قدیمیِ نی نواختن، از پدرم دلخور بودم، با این کار موافقت کردم.
وقتیکه به رم رسیدیم، زیر دست یک زرگر کار کردم و پول فراوانی به دست آوردم.
پس از دو سال بنا به التماس پدرم، دوباره به فلورانس بازگشتم. در آنجا تصمیم گرفتم با چند نفر از زرگرهای مشهور آشنا شوم، اما در میان آنها به چند نفر دیگر برخوردم که تا میتوانستند از من چیز میدزدیدند.
یک روز فریاد زدم: «در زیر نقاب محبت، تمرین دزدی میکنند.»
این حرف به گوش آنها رسید و تصمیم گرفتند وادارم کنند که از گفتن این حرفها توبه کنم. یک روز که جلو مغازهی یکی از آنها ایستاده بودم، سردستهشان گفت: «بِنوِنوتو از ما بدگویی کردهای؟!»
گفتم: «اگر کاری به کارم نداشتید و از من چیز نمیدزدیدید، این کار را نمیکردم. باید از خودتان گِلِه کنید نه از من.»
در همان وقت یکی از آنها صبر کرد تا الاغی که باری از آجر بر پشت داشت ازآنجا بگذرد. وقتیکه الاغ نزدیکم رسید، او با چنان شدتی آن را بهسویم هل داد که به زمین افتادم و درد شدیدی سراپایم را فراگرفت.
وقتیکه به خود آمدم، چنان ضربهای به او زدم که مثل مرده نقش بر زمین شد.
فریاد زدم: «با دزدهای بزدل اینطور رفتار میکنند.»
وقتیکه بقیه خواستند به من حمله کنند، دست به خنجر کوچکی که داشتم بردم و گفتم: «اگر یکی از شما پایش را از مغازه بیرون بگذارد، بقیهتان باید دنبال کشیش بروید. چون از دست حکیم و دوا کاری برنمیآید.»
بقیه از جایشان تکان نخوردند؛ اما بههرحال، همینکه من رفتم به دادگاه شکایت کردند و گفتند: «بِنوِنوتو چلینی ما را در مغازههایمان با شمشیر تهدید کرده؛ کاری کرده که تا حال در فلورانس سابقه نداشته.»
اعضای دادگاه احضارم کردند و مرا به باد سرزنش گرفتند و عاقبت رأی دادگاه بر این شد: «باید چهار پیمانه آرد صدقه بدهی تا به دیر راهبه های میوریت داده شود.»
کاسهی خشمم لبریز شد ازآنجا بیرون آمدم و به مغازهام دویدم و خنجری برداشتم و به خانهی دشمنانم رفتم. کسی که دعوا را برپا کرده بود، به من حمله برد. خنجر را حوالهی سینهاش کردم. نیمتنهاش سوراخ شد و خنجر به سینهاش خورد و بههرحال گوشت سینهاش را خراشید.
فریاد زدم: «ای خائنها، امروز میخواهم همهتان را نابود کنم!»
برقآسا از پلهها پایین آمدم و به بقیهی افراد خانه برخوردم. چهار پنج نفرشان را به زمین انداختم و بقیه با چکش و چماق و پتک به من حمله کردند.
ازآنجاییکه خداوند، گاهی از روی شفقت و ترحم وارد کارها میشود چنین مقدر کرد که نه از طرف آنها و نه از طرف من به کسی آسیبی نرسد. فرار کردم و وقتیکه آنها در بین خودشان جستجو کردند، دیدند کسی آسیب ندیده است.
در ظرف یک ساعت، دادگاه حکم توقیف وحشتناکی علیه من صادر کرد. از شهر فرار کردم و تغییر قیافه دادم و در لباس کشیشها به رم رفتم. در آنجا در یک دکان زرگری مشغول کار شدم. در آن مغازه با جوانی به نام «لوچانیولو» آشنا شدم که تا آنوقت در صنعت جواهرسازی کسی را به مهارت او ندیده بودم. او روی یک گلدان کار میکرد و من هم مشغول آرایش یک تاج کوچک بودم. یک روز او به من گفت: «تو هم باید مثل من از این ظرفهای بزرگ بسازی.»
جواب دادم: «زینت دادن با جواهر، پرمنفعتتر است. کار تازه و نویی است و از عهدهی هرکسی برنمیآید.»
«صبر کن، ببین. من برای گلدانم بیشتر از زینت کاری تو پول میگیرم.»
با شوق و دلگرمی زیاد مشغول کار شدیم. پس از ده روز هر دومان با مهارت تمام کارها را انجام دادیم. آنها را فروختیم و به مغازه برگشتم.
جواهرسازهای کارگاه جمع شدند. او پولهایش را روی پیشخوان ریخت. بیستوپنج سکهی نقره بود. بعد من کیسهام را با دو دست برداشتم و مثل ناودان آسیاب، سکههایش را خالی کردم. جواهرسازها گفتند: «لوچانیولو! سکههای بِنوِنوتو همهاش طلاست و دو برابرِ مال توست، چیزهای بهتری بساز.»
او گفت: «ازاینپس من هم از گلدان سازی دست برمیدارم و مثل تو از این بازیچهها میسازم.»
طولی نکشید که یک مغازه باز کردم و برای عدهی زیادی از بزرگان، سفارشهای گوناگونی انجام دادم.
در سال 1527، امپراتور ما، شارل پنجم، با فرانسه وارد جنگ شد. ارتش فرانسه جلو دیوارهای رم رسیده بود. مرا همراه پنجاه نفر دیگر برای محافظت قلعهی «سَن آنژلو» به خدمت احضار کردند.
یک روز یکی از همقطارانم به من گفت: «بیا برویم از وضع دشمن باخبر شویم.»
وقتیکه به دیوارهای شهر رسیدیم، متوجه شدیم که وضع جنگ بهشدت وخیم است.
دوستم گفت: «اینجا کاری نداریم بکنیم. دشمن دارد از دیوارها بالا میآید و سربازهای ما دارند فرار میکنند.»
من گفتم: «کاش نیامده بودیم.»
دوستم خواست با سرعت فرار کند. ولی با کمی تندی او را گرفتم و گفتم: «حالا که مرا به اینجا آوردی باید کاری درخور مردان انجام دهم.»
تفنگم را به انبوهترین قسمت جنگجویان دشمن نشانه رفتم و به سربازها هم گفتم شلیک کنند.
وقتیکه هرکداممان دوباره شلیک کردیم بااحتیاط به بالای دیوار خزیدم و دیدم که در میان سربازان دشمن وضع غیرعادی و آشفتهای پیش آمده. یکی از تیرهای ما فرماندهشان را کشته بود.
باروهای شهر را ترک کردیم و بهطرف دروازهی قلعه دویدیم. سربازان دشمن هم دنبالمان بودند. فرماندهی قلعه دستور داد که بهمحض ورود ما، دروازه پوش آهنی قلعه پایین انداخته شود.
بهطرف سنگر رفتم و خود را به یک توپ رساندم. چند توپ و چند نفر از افراد سپاه دشمن را در جایی که حدس میزدم مهم و مفید باشد نشانه گرفتم و عدهای از افراد دشمن را کشتم.
یک روز یک تیر توپ که قسمتی از سنگ کنگرهی قلعه را به همراه داشت به سینهام خورد و مثل مرده روی زمین افتادم.
اما بههرحال معالجه شدم و به سنگر برگشتم. با چنان توانایی و مهارتی کارم را در آنجا ادامه دادم که نشان افتخاری از پاپ که در قلعه بود، دریافت کردم. یک روز او مرا نزد خودش خواند و به انبوهی زر و زبور اشاره کرد و گفت: «میخواهم اگر ما شکست خوردیم این جواهرات را از قلعه بیرون ببرم. همهی جواهرات را از زمینهی طلاییشان جدا کن، آنها را به آستر لباسم میدوزم. میخواهم طلاها را تا آنجا که میتوانی پنهانی ذوب کنی.»
پس از دریافت این دستور به اتاق خودم رفتم و یک اجاق آجری ساختم و بشقابی زیر آن گذاشتم تا طلای ذوبشده را در آن جمع کنم. در حین کار، تفنگهایم را هم بهسوی دشمن آتش میکردم و باعث همه گونه فتنه و آشوب در سنگرها میشدم.
با یک محاسبهی دقیق، مردی را که به نظر میرسید شاهزاده «اورانش» باشد، با تیر زدم.
چند روز بعد، اسناد صلح امضا شد.
فرماندهی قلعه به من گفت: «بِنوِنوتو، میخواهم تو را فرماندهی گروهان کنم.»
جواب دادم: «ابتدا میخواهم به فلورانس بروم و حکم توقیفی را که در آنجا علیه من صادر کردهاند، باطل کنم.»
به فلورانس رفتم و کمی پسازآن، پاپ کِلِمان علیه آنجا اعلانجنگ داد. دستوراتی دربارهی دفاع ازآنجا علیه لشکر پاپ دریافت کردم. یک روز چند نفر از دوستانم در مغازهام بودند که نامهای از رُم به دستم رسید.
وقتیکه نامه را خواندم با خود گفتم: «نامه از طرف پاپ است. از من میخواهد که زیر دست او خدمت کنم.»
یکی از آنها پرسید: «توی نامه چی نوشته، بِنوِنوتو؟»
گفتم: «چیز جالبی ننوشته.»
مدتی پسازآن، نامهی دیگری به دستم رسید. پاپ خواسته بود که فوراً بروم و گفته بود که نباید علیه او بجنگم. او در آن نامه آنقدر مرا ترساند که به نزد یکی از دوستان صمیمیام رفتم و گفتم: «نمیتوانم به تو بگویم که چه خیالی در سر دارم. ولی این کلیدها را بگیر و درِ مغازه و خانهام را قفل کن. چند روز بعد میفهمی که من کجا هستم.»
من پس از ورود به رُم، چند نفر از دوستان سابقم را دیدم که خیلی خوب از من پذیرایی کردند.
به حضور پاپ رفتم و او از دیدن من بسیار خوشحال شد.
پاپ به من گفت: «خیلی دوست دارم که کار مهمی را به تو محول کنم. ساختن یک تکمه برای خرقهی رهبانیت. میخواهم روی تکمه با حروف برجسته جملهی «ای پدر ما مسیح» را نقش کنی و وسط آن را الماس باشکوهی کار بگذاری.»
کار را شروع کردم و یک نمونه ساختم. این موضوع، حسادت فراوان ای بین زرگرهایی که فکر میکردند میتوانند این کار را انجام دهند به وجود آورد. یکی از آنها، جواهرسازی بود بنام «پومپئو» که همیشه در ملازمت پاپ به سر میبرد. او به پاپ گفت: «آیا حضرت پاپ فکر میکنند که بِنوِنوتو چلینی بتواند چنین کار فوقالعادهای را انجام دهد؟»
پاپ گفت: «نمونهی کارش را میبینیم. اگر او را برای این کار مناسب ندیدم، میگردم و کسی را که مناسب باشد پیدا میکنم.»
«اتفاقاً من چند نمونه حاضر دارم.»
«بعدازاینکه نمونه بِنوِنوتو را دیدم، مال تو را هم میبینم.»
چند روز پسازآن، ساختن نمونه را تمام کردم و آن را نزد پاپ بردم.
پومپئو با نمونههایی که میگفت، آنجا بود؛ اما پاپ آنها را رد کرد و سپس خواست نمونهی مرا ببیند.
وقتی آن را دید گفت: «اگر تو در بدن خود من هم بودی، نمیتوانستی از این برازندهتر چیزی بسازی.»
من آنقدر روی آن کار زحمت کشیدم که زیباترین شاهکاری شد که در رم به چشم میخورد. سپس پاپ به من سفارش یک پیاله داد؛ اما پولی را که برای مساعده احتیاج داشتم نداد و گفت: «کارت را ادامه بده.»
گفتم: «اگر به من پول بدهید، کار را به پایان میرسانم.»
سپس تعظیمی کردم و با ناراحتی ازآنجا خارج شدم.
پاپ گفت: «این بِنوِنوتو ی شیطان، کمحوصله است و نمیتواند سرزنش را تحمل کند. درست نیست که آدم با پاپ چنین رفتاری داشته باشد.»
پاپ برایم پیغام فرستاد که کار پیاله را تمام کنم. ولی من به فرستادهاش گفتم: «من هم میخواهم همین کار را بکنم. ولی حضرت پاپ باید به من مساعده و مقداری طلا مرحمت فرمایند.»
پاپ از شنیدن جوانب من خشمگین شد. بیش از دو ماه گذشت و سرانجام پومپئو را نزد من فرستاد.
پومپئو گفت: «پاپ از تو نمیخواهد که پیاله را بسازی، بلکه میخواهد که آن را به او برگردانی.»
جواب دادم: «این پیاله مال من است و با آن هر کاری که بخواهم میکنم.»
سه روز پسازآن دو نفر از حاجبان دربار پاپ نزد من آمدند.
یکی از آنها گفت: «پاپ دستور دادهاند که یا پیاله را به ما پس بدهی و یا آنکه تو را به زندان ببریم.»
گفتم: «مرا به زندان ببرید.»
همین کار را کردند و مرا پیش فرماندار رم بردند و او گفت: «بِنوِنوتو! داری وادارم میکنی آنطور که در شأن تو نیست با تو رفتار کنم، فوراً بفرست پیاله را بیاورند.»
«چیزی از من گیرتان نمیآید.»
فرماندار نزد پاپ رفت. همینکه برگشت، دنبال من فرستاد. وقتیکه نزدش رفتم، گفت: «پاپ میگوید که تو باید پیاله را نزد من بیاوری. آن را در یک جعبه میگذارم و مهروموم کرده نزد او میبرم و او هم آن را بدون کم و کاسته نزد تو برمیگرداند. درواقع میخواهد برای حفظ آبرو و حیثیتش این کار انجام شود.»
بنابراین پیاله را در جعبهای گذاشتم و درش را مهروموم کردم و توسط فرماندار نزد پاپ فرستادم و او مهروموم در جعبه را باز کرد و به فرماندار گفت: «به بِنوِنوتو بگویید که پاپ حق دارد که چیزهایی خیلی مهمتر از این را توقیف کند و یا به صاحبش پس بدهد.»
مدت زیادی آن را تماشا کرد و بعد گفت: «به او بگویید که اجازه دارد در عوضِ تمام کردن کار این پیاله از هرگونه راحتی و آسایشی که بخواهد برخوردار باشد، بهشرط آنکه به کارش ادامه دهد.»
پومپئوی جواهرساز این پیغام را برایم آورد.
در جواب گفتم: «بزرگترین گنجی که میتوانم آرزو داشته باشم این است که لطف چنین پاپ بزرگی را که براثر تقصیری که از من سر نزده، از دست دادهام، دوباره به خود جلب کنم.»
پومپئو گفتههای مرا به پاپ رساند و بهاینترتیب کار ادامه پیدا کرد.
یک روز با شخصی دعوایم شد و با گلولهای از گِل به سرش زدم. اتفاقاً سنگی در این گلولهی گل وجود داشت و باعث شد که او از هوش برود و مثل مرده به زمین بیفتد.
پومپئو ازآنجا میگذشت. حادثه را دید و با سرعت نزد پاپ دوید و گفت: «پدر مقدس، بِنوِنوتو آدم کشته. با چشمهای خودم دیدم.»
پاپ از شنیدن این موضوع ناراحت شد و به داروغه گفت: «بِنوِنوتو را بگیر و دارش بزن. تا او را دار نزدی جلو چشم ظاهر نشو.»
باعجله از رم فرار کردم. وقتیکه به «پونته سیستو» رسیدم و متوجه شدم که عدهی زیادی قراول سوار و پیاده آنجا کشیک میکشند. با شجاعت تمام، سرعت اسبم را کم کردم و به لطف خدا آزادانه از میان دروازه رد شدم.
به ناپل رفتم؛ اما مدتی نگذشته بود که از کاردینال دو مِدیچی نامهای به دستم رسید که در آن از من خواسته بود به رم برگردم. همین کار را کردم و به رُم برگشتم و از اینکه مرا نزد خود خوانده بود، به گرمی از او سپاسگزاری کردم.
کاردینال گفت: «به داروغه گفتم که کاری به کارت نداشته باشد، اما گفتم که نگذارد برای چهار پنج روز از رم خارج شوی.»
پسازآن شنیدم که مردی را که زخمی کرده بودم معالجه شده و پاپ هم خشم خود را فرونشانده و مرا میخواهد.
یک روز چند مدالی را که ساخته بودم، برداشتم و به حضور پاپ رفتم. او فوراً ارزش هنری آنها را تشخیص داد و گفت: «هرگز چنین مدالهایی برای پادشاهان باستان نیز ساخته نشده است.»
در جوابش گفتم: «شما با راندن خدمتگزاری چون من تقریباً مرتکب اشتباه شدید.»
پاپ دوباره از مدالها حرف و زد و به من مأموریت داد که بازهم از آنها بسازم و گفت: «بِنوِنوتو، برو. پیش از اینکه برای آیندهات فکری بکنم آن را تمام کن.»
پسازآنکه آنجا را ترک کردم، پاپ گفت: «به بِنوِنوتو ثروت و مال کافی میدهم که تا آخر عمر راحت زندگی کند و محتاج نباشد برای کسی جز من کار کند.»
کمی پسازآن پاپ مریض شد و درگذشت.
یک روز من و چند نفر از دوستان در خیابان نشسته بودیم تا هرجومرجی را که همیشه در چنین مواقعی ایجاد میشود، تماشا کنیم که پومپئو، درحالیکه ده مرد مسلح همراهش بودند، ازآنجا گذشت.
او وقتیکه جلو ما رسید ایستاد و خندهی تمسخر آلودی به من کرد. همراهانش هم خندیدند و سر تکان دادند.
یکی از دوستانم که از این منظره ناراحت شده بود، گفت: «بگذار با آنها بجنگیم.»
گفتم: «خودم بهتنهایی میتوانم دعواهایم را به پایان برسانم.»
دشمنانم آهسته در خیابان راه افتادند. من جلو رفتم و صف همراهان پومپئو را شکستم و با چنان خونسردی و سرعتی او را چسبیدم که هیچکدامشان نتوانستند جلویم را بگیرند.
دو ضربه به او زدم و او به زمین افتاد و مرد.
با خودم فکر کردم: «نمیخواستم او را بکشم؛ اما شدت ضربهها را نمیشود سنجید.»
شمشیرم را از غلاف کشیدم تا جانم را نجات دهم، اما یاران پومپئو به نعش او نگاه کردند و دست به رویم بلند نکردند.
کاردینال دو مِدیچی از ماجرا باخبر شد و مثل کاردینال کارنارو، اسقف دیگری که با من دوست بود، مرا تحت حمایت خود گرفت. چند روز پسازآن، پاپ جدیدی انتخاب شد: پُلِ سوم.
پاپ به زیردستانش دستور داد: «دنبال بِنوِنوتو چلینی بفرستید. نمیخواهم دست شخص دیگری به سکههایم بخورد.»
«او به خاطر قتل پومپئوی میلانی پنهان شده.»
«من از مرگ پومپئو خبری ندارم؛ اما از علت خشم بِنوِنوتو باخبرم. پس فوراً برای او یک ورقهی تأمین جانی صادر کنید.»
بهاینترتیب، من فوراً خدمت به او را شروع کردم. به بهترین نحوی با من رفتار میشد، اما دشمنانم، اشخاصی را برای از بین بردنم اجیر کردند.
مردم میآمدند و میگفتند: «شنیدم همین امروز عصر قرار است تو را بکشند.»
«بِنوِنوتو فوراً فرار کن.»
«…»
من عازم فلورانس شدم و در آنجا «دوک آلِساندرو» مرا واداشت تا در خدمتش باشم. چند نقش برای ضرب سکههایش ساختم. سپس یک روز، از رم و از طرف پاپ، ورقهی تأمین جانی دریافت کردم و با خودم گفتم: «او میخواهد که من به رم بروم و در جشن «بانوان ما» که همهساله دوازده یاغی را میبخشند، حکم آزادیام را بگیرم.»
من عازم رم شدم و همینکه به آنجا رسیدم، به رختخواب رفتم. یک ساعت به فرارسیدن روز مانده بود که صدای ضربات وحشتناکی را بر در شنیدم. نوکرم را صدا کردم و به او گفتم: «ببین کدام دیوانهای این وقت شب اینطور وحشیانه در میزند.»
در عرض چند لحظهای که او رفت، من باعجله، روی پیراهنم یک کت پوشیدم. سپس او آمد و گفت: «خدایا! ارباب! داروغه و تمام نگهبانانش آمدهاند.»
«به آنها بگو که من دارم لباسهایم را میپوشم و الان میآیم.»
بهطرف پنجرهی عقب که چشماندازی به باغ داشت دویدم و در آنجا بیشتر از سی نگهبان دیدم.
در دست راست خنجری گرفته و در دسته دیگرم ورقهی تأمین جانی را. پسازآن در را باز کردم و فریاد کشیدم: «این را بخوانید! نمیتوانید مرا دستگیر کنید!»
«بازداشتش کنید. بعداً نامه را میخوانم.»
من دستهایم را شجاعانه کنار بردم و گفتم: «من یا فرار میکنم و یا مردهام را تسلیم میکنم!»
داروغه که میدید نمیتواند مرا بهوسیلهی دیگری جز به همان راهی که گفته بودم دستگیر کند، گفت: «پس نامه را بخوانید.»
نامه را خواندند. عاقبت تسلیم شدند و آن را بر زمین انداختند و رفتند.
چهار روز پسازآن، در جشن «بانوان ما» شرکت کردم و آزادیم را به دست آوردم و عاقبت راحت شدم. اشیای گوناگونی برای پاپ ساختم؛ اما چون مزد ناچیزی به من میدادند تصمیم گرفتم بدون اجازه، رم را ترک کنم. با خودم گفتم: «به فرانسه میروم و بخت بهتری را جستجو میکنم.»
دو نفر دستیار با خودم برداشتم و گذرگاههای کوهستانی را پیمودم. عاقبت با به خطر انداختن زندگیمان از کوههای آلپ گذشتیم و به یک دریاچه رسیدیم که قایقی در ساحلش لنگر انداخته بود. جلو رفتم و گفتم: «این قایقی است که باید با آن ازاینجا عبور کنیم؟»
صاحب قایق گفت: «بدون شک سوارشدن بر این قایق با چهار اسب خطرناک است.»
من گفتم: «شاید این آبها، مثل آبهای ایتالیا، مردم را غرق نکند.»
سفر را شروع کردیم و بعدازآنکه چهار پنج کیلومتر دور شدیم، طوفان بر فراز دریاچه آغاز شد.
پاروزنها گفتند: «شما باید در پارو زدن به ما کمک کنید.»
ما هم کمک کردیم. من به ساحلی در آن نزدیکی اشاره کردم و گفتم: «ما را در آن ساحل پیاده کنید.»
«نمیتوانیم! آنجا پر از صخره است.»
درست در همان لحظه، موجی به روی قایق زد.
سکاندار گفت: «خدایا به داد مردم برس!»
من گفتم: «اگر از قایق به بیرون پرت شدیم، دهانهی اسبتان را بگیرید و رویش را بهطرف چمن تروتازهی آنطرف برگردانید.»
وقتیکه به وسط دریاچه رسیدیم قطعهای زمین مسطح یافتیم که میتوانستیم در آنجا پیاده شویم. تقاضای پیاده شدن کردیم؛ اما در مقابل دریافتیم که پاروزنها، حرف ما را اطاعت نمیکنند.
گفتم: «شمشیرهایتان را بکشید و وادارشان کنید ما را پیاده کنند.»
عاقبت، وقتیکه به خشکی رسیدیم، مجبور بودیم سه کیلومتر از کوه بالا برویم. یکی از اسبها که پولها و سایر اشیاء قیمتی مرا با خود میآورد، یک قدم اشتباه رفت و معلق زنان به عقب پرت شد.
من گفتم: «بگذارید اسب برود. جان خودتان را نجات دهید.»
عاقبت به بالای قله رسیدیم. به راهمان ادامه دادیم و به پاریس رفتیم. من در آنجا اجازهی شرفیابی به حضور پادشاه را خواستم؛ اما به من گفتند: «اعلیحضرت همین الساعه میخواهند برای یک نبرد به لیون بروند.» من به دنبال درباریان راه افتادم و با کاردینال «فِرارا» دوست شدم. در لیون، کاردینال فرارا به من گفت: «شما باید همینجا بمانید تا پادشاه مراجعت کنند.»
بههرحال من مریض بودم و یکی از نوکرها هم تب کرده بود. بعلاوه، فرانسویها و دربارشان هم برایم کسلکننده بودند.
گفتم: «بهتر است به رم برگردیم. ترجیح میدهم که در آنجا بمیرم نه در فرانسه.»
پس وقتیکه حالمان جا آمد عازم رم شدیم و چند نفر فرانسوی هم همراهمان بودند. یک روز به رودخانهی عمیقی رسیدیم که پل باریکی رویش بود.
من گفتم: «پل، خطرناک است. از اسبها پیاده شوید و اسبها را دنبال خود به روی پل بکشید.»
بهاینترتیب، من با یکی از فرانسویان از پل گذشتیم.
فرانسوی دیگر بعد از ما سواره به روی پل آمد و طعنه زد و گفت: «جناب آقای چلینی، شما آدم ترسویی هستید. اصلاً خطری وجود ندارد.»
او اسبش را به جلو میکرد. حیوان لیز خورد و سوار و اسب هر دو در نزدیکی صخرهی بزرگی، به رودخانهی عمیق و سرد افتادند.
من دواندوان به روی صخره رفتم و پشت پیراهن فرانسوی را گرفتم و او را بالا کشیدم.
او یک شکمِ پر آب خورده بود و چیزی نمانده بود خفه شود. ما سفرمان را به رم ادامه دادیم. در آنجا من چند سفارش از چند نفر از نجبا دریافت کردم و وقتیکه نزد یکی از آنها استخدام شدم، نامهای از کاردینال فرارا دریافت کردم. در آن نامه از من خواسته بود که به فرانسه برگردم و تعهد کرده بود که خوب پولی به من بپردازد.
اما پیش از آنکه بتوانم رم را ترک کنم، یک روز صبح چند نگهبان در خیابان به من برخوردند و گفتند: «تو زندانی پاپ هستی.»
من به سردستهی نگهبانان گفتم: «تو مرا عوضی گرفتهای.»
«نه، تو بِنوِنوتو ی هنرمند هستی و من باید تو را به قلعهی سن آنژلو برم.»
سپس چهار نفر از افسرانش بهطرفم هجوم آوردند؛ اما او گفت: «هیچکس نباید به او دست بزند؛ اما مواظب باشید که فرار نکند.»
آنها مرا یکراست به قلعه بردند و در یکی از اتاقهای مرتفع زندانیم کردند. با خودم گفتم: «این اولین بار است که بوی زندان به مشامم میخورد.»
پسازآنکه هشت روز تمام در زندان بودم، مرا نزد بازپرس، احضار کردند. آنها مرا به بازپرسی گرفتند.
پس از مدتی من گفتم: «سروران من، الآن نیم ساعت است که شما مرا با سؤال و جوابها و زمزمههایتان اذیت میکنید. از شما میخواهم که صاف و پوستکنده بگویید از من چه میخواهید؟»
حرفهای من آنها را ناراحت کرد و یکی از آنها گفت: «خیلی مغرورانه حرف میزنی. نگذار به تو بگویم که غرور تو را از یک سگ هم پایینتر میآورم … حتماً میدانی در زمانی که این شهر بدبخت را غارت کردند در رم و در همین قلعه بودی. از وقتیکه تو یک زرگر شدی، پاپ کِلِمان تو را احضار کرد و دستور داد که تمام جواهرات و تاجها و انگشترهایش را بکَنی و آنها را به روی لباسش بدوزی. وقتیکه به این کار مشغول بودی، قسمتی از آنها را که هشتاد هزار سکه قیمت داشت برداشتی. این موضوع را یکی از زیردستانت گفت. حالا تو باید یا جواهرها را تحویل بدهی یا پولشان را؛ آنوقت آزادت میکنم.»
وقتیکه حرفهای او را شنیدم، نتوانستم از خندهام جلوگیری کنم: «شکر خدا که من به جرم حماقتهایی که کار جوانان است زندانی نمیشوم؛ اما مگر این وظیفهی شما نبود که پیش از اینکه مرا دستگیر کنید فهرست جواهراتی را که با دقت کامل در این پانصدساله نقش شده بود بازرسی کنید؟ به شما میگویم که گزارشها کاملاً عادی است؛ حتی نمیتوانید یک تکه جواهر باارزش را که به پاپ کِلِمان تعلق داشت پیدا کنید که در گزارش قید نشده باشد. پسازاینکه این کار را کردید، باید بر این بیعدالتی که نسبت به شخصی مثل من -که آنقدر خدمات پرافتخار به پیشگاه حواریون کردهام- مرتکب شدید افسوس بخورید.»
بازرسان با تعجب حرفهایم را گوش کردند. سپس مرا ترک کردند تا به پاپ گزارش بدهند. او دستور داد که با دقت جواهرات را بررسی کنند. پس از بررسی، به او گفتند که هیچ جواهری مفقود شده است.
بههرحال، آنها مرا در قلعه نگه داشتند و برای پایان دادن به ماجرا، نقشهی قتل مرا کشیدند.
من در زندان با خودم فکر کردم: «آنها نمیخواهند بگذارند من بروم. باید کمی عقلم را به کار بیندازم.»
من هرروز دستور میدادم که ملافههای تازهای برایم بیاورند که بافت محکمتر و خشنتری داشته باشد.
وقتی زندانبان سراغ ملافههای کهنه را میگرفت، به او میگفتم که آنها را به سربازان قلعه دادهام؛ اما در عوض، آنها را بهصورت نوار، پاره کرده بودم و در تشکم قایم کرده بودم.
با خودم گفتم: «بهاندازهی کافی باید نوار داشته باشم تا بتوانم از دیوار مرکزی قلعه پایین بروم.»
یک روز، یک گازانبر از نجار قلعه گرفتم و میخهایی را که پاشنههای در را نگه داشته بود، امتحان کردم. فکر کردم میتوانم بعضی از این میخها را دربیاورم و بهجایشان موم بگذارم.
غروب یک روز که جشنی برقرار بود تصمیم گرفتم فرار کنم. پاشنهی در را با زحمت زیاد از جا درآوردم و نوارهای پارچهای را بر شانهام گذاشتم و حرکت کردم. قدمبهقدم از پشتبام پایین آمدم. یک سر نوارها را به یکی از کنگرهها بستم، سپس خودم را بهآرامی و بهتدریج رها کردم و خود را به کمک رگ و پیِ بازویم نگه داشتم. وقتیکه سراپا ایستادم، با خوشحالی دور شدم و با خود فکر میکردم: «آزاد شدم»؛ اما فهمیدم که دیوار دیگری هم در مقابل دیوار اولی ساختهاند. در فضای میان دو دیوار یک اسطبل بود. در مقابل درِ اسطبل متوجه شدم که در با یک قفل سنگین آهنی قفل شده است. در دام افتاده بودم.
به یک تیرک بلند برخوردم و توانستم آن را در مقابل دیوار جا بدهم. خود را با نیروی بازوانم از آن بالا کشیدم و از طرف دیگر دیوار با آویزان شدن از نواری که به دیرک بند کرده بودم خودم را پایین کشیدم. کاملاً بیحال بودم و مجبور شدم لحظهای خستگی در کنم. سپس بهتندی بهطرف آخرین دیوار رفتم و خود را از آن بالا کشیدم؛ اما در حین فرود آمدن سقوط کردم و سرم به زمین خورد و بیش از یک ساعت و نیم بیهوش ماندم.
کمکم، به هوش آمدم و از زخم سرم آگاه شدم؛ اما اهمیتی ندادم.
وقتیکه خواستم بلند شوم، متوجه شدم که پای راستم شکسته. تا میتوانستم پایم را خوب بستم و روی چهار دست و پا بهسوی دروازهی بستهی شهر خزیدم. دو سه تا سنگ نسبتاً بزرگ جلو دروازه بود، فکر کردم شاید بتوانم این سنگ را از جا تکان بدهم و از زیر در، داخل شهر شوم.
همین کار را کردم و داخل شهر شدم؛ اما چند سگ بزرگ به من حمله کردند.
یکی از آنها را طوری زخمی کردم که روزهی بلندی کشید و گریخت و بقیه دنبالش دویدند.
دیگر تقریباً صبح شده بود و من خودم را درخطر میدیدم. اتفاقاً به یک نفر که دَلوهای آب بر پشت الاغ حمل میکرد، برخوردم. به او گفتم: «آهای! تمنا میکنم مرا به پلههای «سَن پی یِرو» برسان. یک سکه طلا به تو می میدهم.»
او فوراً مرا از جا بلند کرد و به آنجا برد. دوباره راهپیمایی را آغاز کردم و بهطرف خانهای رفتم که عدهای از دوستانم در آنجا زندگی میکردند. در همان موقع که من از پلهها بالا میخزیدم، یکی از نوکرهای کاردینال کارنارو مرا شناخت و فوراً نزد اربابش دوید و به او خبر داد.
کاردینال او را برای بردن من فرستاد.
وقتیکه به آنجا رسیدم، کاردینال یک حکیم آورد تا پای مرا جا بیندازد.
مدتی بعد کاردینال به من گفت: «از آینده بیمی نداشته باش. همین الآن میروم و از پاپ تقاضای بخشش تو را میکنم.»
وقتیکه او به قلعه رسید، کاردینال پوچی را ملاقات کرد و سپس هردو آنها خود را به پای پاپ انداختند و التماس کنان گفتند: «ما از شما تقاضا میکنیم بِنوِنوتو را به ما بخشید. بهطورقطع ذوق و استعدادش او را شایستهی یک رفتار استثنایی میکند. بعلاوه، چندان گستاخی و جسارتی از او سر نزده که استفاده و بهرهبرداری از او را غیرممکن ساخته باشد.»
«من او را از وقتیکه کمی خشن شده است، بنا به تقاضای عدهای از رعایایم زندانی کردهام… اما چون به استعدادش پی بردیم قصد داشتیم با او خوشرفتاری کنیم تا دلیلی برای رفتن به فرانسه نداشته باشد.»
اما پسازآنکه کاردینال از حضور پاپ، مرخص شد سینیور پی یِر لوییجی نزد او از من بدگویی کرد و گفت: «این بِنوِنوتو روح جسور و شجاعی دارد. ممکن است به خیالش برسد که به روی پاپ مقدس شمشیر بکشد. او پومپئو را در میان ده نفر محافظ کشت.»
دو روز پسازآن، کاردینال کارنارو به درگاه پاپ رفت تا برای یکی از نجبایش تقاضای مقام اسقفی کند.
پاپ به او گفت: «تو اسقفی میخوانی و من هم بِنوِنوتو را. بیا باهم معامله کنیم.»
«اما مردم پشت سر شما و با من چه میگویند؟»
«بگذار مردم هر چه دلشان میخواهد بگویند.»
پاپ مرا در یکی از اتاقهای طبقهی اول در باغش جا داد. در آنجا من اجازه داشتم که مهمان بپذیرم.
یکی از مهمانان گفت: «در رم میگویند که پاپ یک کارگاه به تو بخشیده که سالی پانصد سکه درآمد دارد.»
«او فقط دارد پنهانی راهی برای نابودی من پیدا میکند.»
همان شب رئیس داروغه به اتاق من آمد و به افسرانش دستور داد: «بِنوِنوتو را روی این صندلی ببندید و به جایی که میدانید ببرید.»
مرا به زندان «تورهدی نونا» بردند و در اتاق محکومین، روی یک تشک نکبتبار گذاشتند و زندانیم کردند. روحم بهشدت مضطرب بود. با خودم فکر کردم: «چرا خدا صلاح بداند که با من چنین رفتاری شود؟ این سلول، مخصوص زندانیانی است که باید اعدام شوند.»
شب بعد، افسران مرا به قلعهای که از آن فرار کرده بودم بردند. مرا در سیاهچالی انداختند که پر از آب بود و عنکبوتها و کرمهای بزرگ در آن غوطه میخوردند
و به همین وضع، من در میان فلاکت و بدبختی، زندگی را ادامه دادم. بیشتر روزها را در تاریکی و روی تشک پوسیده به سر میبردم.
عاقبت با این عقوبت موافق شدم و تصمیم گرفتم که با همهی این ناراحتیها بمانم.
پس از چند هفته، کاردینال فرارا از فرانسه به رم آمد و برای ادای احترام نزد پاپ رفت, با یکدیگر غذا خوردند و کاردینال، مقام مقدس پاپ را به عرش اعلا رساند و سپس گفت: «پادشاه فرانسه از شما تقاضا دارد که بِنوِنوتو را به او بدهید. او این موضوع را خیلی به دل گرفته.»
پاپ خیلی خوب و مستعد و آمادهی بخشش بود و گفت: «همین الآن، تو باید او را به خانهی خود ببری.»
او در این مورد دستورهایی داد و من از زندان به قصر کاردینال انتقال پیدا کردم. چند هفته بعد، ما به فرانسه رفتیم. در قصر فونتَن بِلو به حضور پادشاه بار یافتیم و من یک گلدان و لگن به او هدیه دادم.
مدتی بعد، کاردینال فرارا دنبال من فرستاد و گفت: «اعلیحضرت از تو میخواهد که شروع به کار کنی. او سالی سیصد سکه به تو میدهد.»
«اگر از این موضوع خبر داشتم نمیآمدم. حتی برای دو برابر این مبلغ هم پایم را حرکت نمیدادم. باوجود همهی اینها از شما متشکرم و خاطرهی خوبی از شما خواهم داشت. تا وقتیکه زندهام، نزد خدا برای شما دعا میکنم.»
کاردینال خیلی اوقاتش تلخ شد؛ اما به من گفت: «هر جا میخواهی برو! غیرممکن است مردم را به کاری برخلاف میلشان واداشت.»
من سوار بر اسب، عازم دورترین نقاط شدم، اما یک قاصد خود را به من رساند و فریاد زد: «پادشاه دستور میدهد که تو فوراً به حضورش بروی.»
پادشاه یک مقرری هفتصد سکهای برایم تعیین کرد و من یک کارگاه به راه انداختم و روی یک مجسمهی نقره از ژوپیتر شروع به کار کردم.
پادشاه به من گفت: «خودت را با این کاردستی خسته نکن. من دلم میخواهد از خدمات تو در سالهای آینده لذت ببرم.»
گفتم: «اگر من از کار دست بکشم، مریض میشوم.»
پادشاه سپس به من دستور داد تا یک نمکدان زیبا بسازم. وقتیکه نمونه را برایش بردم گفت: «این هزار بار عالیتر از آن است که من تصور میکردم. آن را طلاکاری کن.»
من بهشدت کار میکردم و نهتنها نمکدان را ساختم، بلکه یک گلدان نقرهای بزرگ و دو سر برنزی ساختم. سپس طرح یک چشمه را برای قصرش در فونتن بلو ریختم و گفتم: «مجسمههای دیگر، هنرها و علومی را که پادشاه از آنها لذت میبرند، مجسم خواهند کرد.»
پادشاه گفت: «بهراستی من مردی را در اینجا پیدا کردهام که سلیقهاش مطابق میلم است.»
در همان موقع من مجسمهی نقرهی ژوپیتر را تمام کردم. سپس به فونتن بلو رفتم. از پادشاه پرسیدم: «آن را کجا بگذارم؟»
«در اتاق نقاشی من!»
در همان اتاق نمونههایی از بهترین شاهکارهای باستانی وجود داشت. با خودم گفتم: «این مثل یک مبارزه است. حالا باید خدا کمکم کند.»
مجسمه را جا دادم و آن را تا حدی که میتوانستم مرتب کردم. عاقبت، پادشاه رسید. کار من اولین کاری بود که نظرش را گرفت. گفت: «این نفیسترین چیزی است که تا حال دیده شده. کار بِنوِنوتو نهتنها رقیب ندارد، بلکه بر کارهای باستانی پیروز شده است.»
اما پادشاه کارهای دیگری هم سوای تفریح داشت. چند ماه گذشت، بیآنکه به من پول یا سفارشی داده شود. عاقبت به حضور او رفتم و دو گلدانی را که ساخته بودم، نشانش دادم و گفتم: «تقاضا دارم به من اجازهی سفر به ایتالیا را بدهند. این روزها بیشتر برای جنگ مناسب است تا مجسمهسازی. من حقوق هفتماههام را که به من مقروضید نمیگیرم. بهشرط آنکه مخارج سفر مراجعتم را بپردازید.»
پادشاه اوقاتش تلخ شد.
«این گلدانها را برگردان. میخواهم آنها را مُطلّا کنی.»
من نزد کاردینال فرارا رفتم و التماس کردم که برایم اجازهی حرکت بگیرد.
او به من گفت: «به پاریس برگرد و هشت روز در آنجا صبر کن. اگر پیغامی به دستت نرسید، میتوانی حرکت کنی.»
من اطاعت کردم، پس از بیست روز، به فلورانس رفتم و در آنجا مراسم احترام را به «دوکِ کازیمو» بهجا آوردم.
دوک به من گفت: «اگر میخواهی برای من طلاکاری کنی، حاضرم بیش ازآنچه پادشاه فرانسه به تو میپرداخت بپردازم.»
گفتم: «من مجسمهی باشکوهی برایتان میسازم که با «داود» اثر میکلآنژ و «جودیت» اثر دوناتِللو برابر باشد.»
«من مجسمهی پرسوس را میخواهم که مِدوسا جلو پایش افتاده باشد.»
با خوشحالی شروع به کار کردم و در ظرف چند هفته نمونهاش را ساختم. وقتیکه دوک نمونه را دید، آن را ستود و مقامش را به عرش رساند و گفت: «اگر میتوانستی این نمونهی کوچک را با همان تکامل روی یک نمونهی بزرگتر نقش کنی خیلی عالی میشد.»
«من آن را لااقل سه بار بزرگتر و از برنز درست میکنم.»
کار بزرگم را شروع کردم. ابتدا یک استخوانبندی آهنی ساختم و رویش را با خاک رس گرفتم. سپس آن را خوب پختم و بعد رویش را موم گرفتم. به دوک گفتم: «یک نمونهی خالی از مجسمه میسازم و موم را از منافذ آن بیرون میآورم و فلز را در منافذی که مومها بود جای میدهم.»
دوک گفت: «این مجسمه را از برنز نمیشود درست کرد.»
من کورهای بر همین اصل بنا کردهام. از برکت هوش و مهارت من، مجسمه ساخته خواهد شد. پیرامون مجسمه را خاک رس گرفتم. سپس بهوسیلهی یک حرارت ملایم، موم را از منافذ بیشماری که وجود داشت بیرون کشیدم. سپس یک اجاق دودکش مانند ساختم و نمونه را در آن فروبردم و دهانهاش را با سنگ بستم و منافذش را برای عبور هوا باز گذاشتم. پسازآن، ورقههای مس و برنز در کوره ریختم و کوره کارش را شروع کرد.
آنقدر خوب کار میکرد که مجبور بودم اینطرف و آنطرف بدوم تا کارها مرتب ادامه پیدا کند.
ناگهان کارگاه آتش گرفت و بر نگرانی و فعالیت من افزوده شد. در همان موقع در باغ، طوفانی از باد و باران درگرفت.
مدت چند ساعت به همین ترتیب تقلا کردم تا دیگر طاقتم طاق شد و بُهتی ناگهانی مرا گرفت. به کارگرها گفتم: «باید به رختخواب بروم. تا میتوانید بکوشید. چون فلزات بهزودی باهم ترکیب میشوند و آب گیرهها فلز ذوبشده را از کوره به داخل برآمدگیها میبرد تا جای خالی موم را بگیرد.»
بهاینترتیب، با ناامیدی، آنها را ترک کردم و دو ساعت را به مبارزه با تب گذراندم. ناگهان موضوعی مرا واداشت تا از رختخوابم بیرون بپرم و شلنگاندازان بهطرف کارگاه بروم. دیدم که کارگرها گیج و بیهوش ایستادهاند. من بهسرعت داخل کارگاه شدم تا به کوره سر بزنم و دیدم که فلزها دَلَمه شده است و ما زرگرها این حالت را «کیک شدن» مینامیم.
گفتم: «بروید و یک پشته چوب خشک افرا بیاورید.»
همینکه اولین پشتهی چوب رسید، من شروع به پر کردن اجاق زیر کوره کردم. چوبها آتش گرفت و کیک فلزی شروع به قلقل کرد.
سپس من آلیاژی از مس و قلع برداشتم و به وسطِ کیکِ داخل کوره انداختم. به این وسیله، کیک شروع به ذوب شدن کرد.
ناگهان انفجاری روی داد.
اما هیچکس صدمهای ندید. وقتیکه سروصدا خوابید و شعلههای جوشان خفه شد، دریافتم که اجاق سر رفته و برنز از اطرافش سرازیر است: فلز ذوبشده داخل فرورفتگیها و منافذ شد.
به بخار اشاره کردم و گفتم: «مثل سابق تند نیست. شاید حرارت شدید، عیار اصلیاش را سوزانده باشد.»
عدهای را فرستادم که هرچه بشقاب و کاسه و دیس قلعی و سربی داشتم بیاورند و آن را داخل کوره ریختم.
برنز کاملاً مایع شده بود. برجستگیها پر شد.
کارگرها فریاد زدند: «هورا!»
پسازآنکه مجسمه را مدت دو روز گذاشتم تا سرد شود، پوشش را برداشتم و دیدم که چیز قابل و شایان تحسینی از آب درآمده است.
مدتی بعد چند تا مجسمهی کوچک از برنز ساختم که بایستی در پایهی مجسمه کار گذاشته میشد. هم دوک و هم زنش دوشِس از مجسمه تعریف کردند. دوشس گفت: «دلم نمیخواهد این مجسمههای کوچک که استادانه ساختهشده، در پایهی مجسمه قرار بگیرد. چون هر آن ممکن است آسیب ببیند. ترجیح میدهم آنها را در خانهام بگذاری.»
من با این نقشه مخالفت کردم؛ اما او سر حرفش بود؛ بنابراین روز بعد وقتیکه دوشس از خانه خارج شد، من مجسمههای کوچک را پایین آوردم و آنها را در فرورفتگیهای خودشان جا دادم.
ایوای، چقدر دوشس اوقاتش تلخ شد. عاقبت من کار را تمام کردم و آن را در معرض دید عموم گذاشتم. خیلی زود عدهی زیادی از مردم جمع شدند، همه معتقد بودند که باید آن را خیلی ستود.
-«زیباست!»
– «عالی است!»
-«…»
دوک، مغرور و خوشحال شد و به من گفت: «بِنوِنوتو ی من، تو آرزوی مرا برآوردی و خوشحالم کردی، قول میدهم که طوری پاداش تو را بدهم که انگشتبهدهان بمانی!»
پاداش خیلی کمتر از حد انتظار من بود؛ اما من خدمت به دوک را در فلورانس، شهر موطن خودم، شهر معروفی که آموزشگاه هر نوع هنر و علمی است، ادامه دادم.