قصه کودکانه پیش از خواب
چطور به لانهام برسم؟
به نام خدای مهربان
توی یک بیشهی بزرگ و باصفا، روی درختی بلند که تنهی محکمی داشت، لانهی کوچکی بود که جوجه گنجشکی با پدر و مادرش در آن زندگی میکرد. جوجه گنجشک هنوز خیلی کوچولو بود و نمیتوانست پرواز کند، به همین خاطر، پدر و مادرش اجازه نمیدادند که او بهتنهایی از خانه بیرون برود. یک روز، آنها برای پیدا کردن غذا بیرون رفتند و به جوجه گنجشک سفارش کردند که مراقب خودش باشد تا آنها برگردند؛ و پرواز کردند و رفتند.
بعد از رفتن آنها، جوجه گنجشک جلو در لانه آمد و با خوشحالی به اطراف نگاه کرد. به بیشهی سرسبز و خرم که زیر نور آفتاب از همیشه زیباتر شده بودند، به صف دراز مورچههای کوچولو که به دنبال هم از لای علفها عبور میکردند، به پرستوی قشنگی که در آسمان چرخ میزد و بالاتر و بالاتر میرفت. جوجه گنجشک جلوتر رفت تا بهتر همهجا را ببیند، که ناگهان پایش لغزید و از درخت پایین افتاد. با وحشت و جیکجیک کنان به اطراف نگاه کرد. روی علفهای نرم پایین درخت افتاده بود و هیچ جایش درد نمیکرد؛ اما چطوری باید به لانهشان برمیگشت؟ سرش را بلند کرد و لانه را دید که روی شاخهی بلندی قرار دارد، با خودش گفت: «حالا چکار کنم؟ چطور به لانهام برسم؟»
توی همین فکر بود که خانم سنجاب، همسایهی آنها، دواندوان نزدیک شد؛ اما قبل از اینکه جوجه گنجشک را ببیند، تنهی درخت را با پنجههای تیزش گرفت و بهسرعت بالا رفت. بالاتر و بالاتر، تا به لانهاش رسید.
گنجشک کوچولو با خودش گفت: «فهمیدم، من هم باید اینطوری از درخت بالا برود.»
از جا بلند شد و با پاهای کوچکش بهطرف درخت رفت و سعی کرد با بالهایش تنهی درخت را بگیرد؛ اما نتوانست و به پشت، روی علفها افتاد و دوباره بلند شد و جلو رفت و سعی کرد از تنهی درخت بالا برود؛ اما بازهم نتوانست و روی زمین افتاد. با خودش گفت: «نه، من نمیتوانم مثل خانم سنجاب از تنهی درخت بالا بروم. اینطور نمیتوانم به لانهام برسم، پس چکار کنم؟»
در همین موقع، چشمش به آقا میمون افتاد که روی شاخهی بالایی همان درخت خانه داشت. آقا میمون هم پیش از اینکه جوجه گنجشک را ببیند، باعجله بالا پرید و اولین شاخهی درخت را گرفت و تاب خورد و روی شاخهی بالاتر پرید و به خانهاش رسید.
جوجه گنجشک که به او خیره شده بود، با خودش گفت: «فهمیدم، من هم باید اینطوری از درخت بالا بروم.»
از جا بلند شد و با قدمهای کوتاه به سمت درخت رفت و بالا پرید تا شاخهی درخت را بگیرد؛ اما قبل از اینکه به شاخه برسد، روی زمین افتاد. دوباره بلند شد و بالا پرید، اما بازهم نتوانست و روی زمین افتاد. با خستگی به خودش گفت: «نه، من نمیتوانم مثل آقا میمون از شاخههای درخت تاب بخورم. اینطوری هم نمیتوانم به لانهام برسم. پس چکار کنم؟» ناگهان، گنجشکی را دید که لابهلای علفها میگشت و با نوک کوچکش، دانه از روی زمین برمیداشت، با خوشحالی از جا بلند شد که بهسوی او برود، اما گنجشک پرواز کرد و بالا رفت و میان شاخ و برگهای درختان ناپدید شد.
گنجشک کوچولو، همانطور که خیره به او نگاه میکرد با خودش گفت: «حالا فهمیدم، من هم یک گنجشکم، باید مثل همهی گنجشکها پرواز کنم.» بالهای کوچکش را به هم زد و بالا پرید، بالا و بالاتر، خیلی زود توانست پرواز کند و در هوا چرخ بزند. مثل پرستوی قشنگ، مثل همهی پرندگان.
جوجه گنجشک پرواز کرد و به لانهاش رسید. وقتی به لانه رسید، خسته، اما خوشحال و راضی بود. منتظر برگشتن پدر و مادرش نشست تا برای آنها هم تعریف کند چه روز پرماجرایی داشته و چه چیزها یاد گرفته است.
پایان