قصه کودکانه پیش از خواب
مترسک مهربان
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربان هیچکس نبود. بابا علی پیرمرد مهربان و زحمتکشی بود که یک مزرعهی قشنگ گندم داشت. بابا علی برای گندمهایش خیلی زحمت میکشید و کار میکرد، تا آنها بهموقع بزرگ و پُردانه بشوند.
توی مزرعهی بابا علی مترسک مهربانی بود که صبح تا شب و از شب تا صبح از گندمها مراقبت میکرد. او بابا علی را خیلیخیلی دوست داشت. چون از وقتیکه گندمها هنوز دانههای کوچولویی توی زمین بودند، به مزرعهی بابا علی آمده بود و در مراقبت از گندمها به او کمک کرده بود.
یک روز که آسمان صاف صاف بود و خورشید به گندمهای طلایی مزرعه میتابید مترسک ایستاده بود و با لبخند به گندمهای قشنگ نگاه میکرد. ناگهان متوجه شد که تعدادی گنجشک بهطرف مزرعه پرواز میکنند. گنجشکها آمدند و آمدند تا به مزرعه رسیدند. آنها میخواستند از گندمها بخورند که مترسک گفت: «نه، نه، این کار را نکنید. گنجشکهای کوچولو، این کار شما اصلاً خوب نیست. شما بدون اجازهی بابا علی به سراغ گندمهایش آمدهاید.»
گنجشکها گفتند: «مترسک مهربان! ما خیلی گرسنهایم. به هر مزرعهای که رفتیم، هیچ مترسکی اجازه نداد که از گندمها بخوریم. آنها به ما گفتند که بابا علی خیلی مهربان است و حتماً به ما اجازه میدهد که از گندمهایش بخوریم.»
مترسک گفت: «درست است! بابا علی خوب و مهربان است. ولی برای گندمهایش خیلیخیلی زحمت کشیده. او میخواهد وقتیکه دانهها خوب رسیدند، آنها را به آسیاب ببرد و آرد کند و با آن نان بپزد. شما نباید از این گندمها بیاجازهی او بخورید. این کار خوبی نیست.»
گنجشکها گفتند: «آخر ما گرسنهایم، پس چه کنیم؟ مترسک مهربان خواهش میکنیم تو برای ما فکری کن.»
مترسک گفت: «میدانم که شما همه گرسنهاید. من به بابا علی میگویم که شما آمده بودید. او حتماً فکری برایتان خواهد کرد. وقتی بابا علی آمد شما هم برگردید. قول میدهم که بالاخره همهچیز درست میشود.»
گنجشکها خوشحال شدند و همه با مترسک مهربان خداحافظی کردند و رفتند.
بابا علی که به مزرعه رسید به مترسک سلام گفت و مشغول کندن علفهای هرز شد. مترسک گفت: «بابا علی امروز مزرعهی ما چند تا مهمان داشت.»
بابا علی سرش را بلند کرد و گفت: «مهمان؟ چه خوب، خوشآمدند!»
مترسک گفت: «بابا علی! چند تا گنجشک کوچولوی گرسنه آمدند، آنها از راه دوری آمده بودند و میخواستند از گندمهای مزرعه بخورند. ولی من به آنها گفتم که بدون اجازه از گندمها خوردن کار درستی نیست»
بابا علی گفت: «ولی آنها گرسنه هستند. پس باید فکری برایشان بکنیم.»
مترسک گفت: «بابا علی خواهش میکنم به گنجشکهای کوچولو کمک کنید.»
بابا علی گفت: «مترسک مهربان! تو دوست خوب و عاقلی هستی. خوشحالم که دلت میخواهد به همه کمک کنی. اگر گنجشکها آمدند به آنها بگو که هرروز صبح زود، بیرون مزرعه منتظر من باشند. من برای آنها دانه میآورم و آنها را سیر میکنم.»
مترسک خیلی خوشحال شد. آن روز بابا علی خوشحال و سرحالتر از همیشه در گندمزار کار کرد. مترسک هم چشمان کوچولو و قشنگش را به دور دورها دوخته بود و منتظر آمدن گنجشکها بود.
آن شب گذشت. صبح خیلی زود، درحالیکه بابا علی یک پاکت دانه در دست داشت از راه رسید. چیزی نگذشت که مترسک فریاد کشید: «بابا علی، بابا علی، نگاه کن! گنجشکها آمدند.»
بابا علی هم با خوشحالی گفت: «خوشآمدند، خوشآمدند.» گنجشکها همه باهم به بابا علی صبحبهخیر گفتند. بابا علی هم با دستهای مهربانش برای آنها دانه ریخت. گنجشکها خوشحال بودند و تند و تند دانههای خوشمزه را میخوردند. مترسک و بابا علی هم با لبخند نگاهشان میکردند.
بعد از اینکه همهی دانهها را خوردند و حسابی سیر شدند، جیکجیک کنان بالای مزرعه پرواز کردند و همه باهم قشنگترین شعر دنیا را برای بابا علی و مترسک مهربان خواندند. بابا علی هم همراه با آواز پرندهها در مزرعه کار میکرد و از اینکه آنها را شاد و سرحال میدید، خوشحال بود.
پایان