قصه-کودکانه-دوستان-جدید

قصه کودکانه پیش از خواب: دوستان جدید || تنها نباشیم!

قصه کودکانه پیش از خواب

دوستان جدید

نویسنده: مهشید تهرانی

به نام خدای مهربان

صبح یک روز آفتابی و قشنگ، حسین کوچولو جلو در خانه‌شان ایستاده بود و به بچه‌هایی که توی کوچه باهم بازی می‌کردند نگاه می‌کرد. بچه‌هایی که هیچ‌کدام از آن‌ها را نمی‌شناخت. چون تازه روز قبل حسین و پدر و مادرش به آن خانه آمده بودند و صبح اولین روزی بود که چشمش را در خانه جدید باز می‌کرد. بعد از خوردن صبحانه، جلو در حیاط آمده بود و به بازی بچه‌ها نگاه می‌کرد.

حسین کوچولو غمگین بود. چون از دوستان خوبی که در کوچه‌ی قدیمی‌شان داشت دور شده بود. با خودش گفت: «حتماً الآن رضا سه‌چرخه‌اش را توی کوچه آورده و همه به‌نوبت سوار آن می‌شوند. شاید هم حمید و امیر مشغول ساختن بادبادک باشند. اگر من هم الآن پیش آن‌ها بودم، بازی می‌کردم و می‌خندیدم و حتماً خیلی خوش می‌گذشت؛ اما حالا باید تنهای تنها اینجا باشم و بازی این بچه‌ها را که هیچ‌کدامشان را نمی‌شناسم نگاه کنم.»

حسین کوچولو غمگین و افسرده آهی کشید و توی خانه برگشت و متوجه شد که بچه‌های کوچه هم به این همسایه‌ی جدید نگاه می‌کنند، همسایه‌ای که اسمش را هم نمی‌دانستند.

مادرِ حسین که مشغول کارهای خودش بود با دیدن او تعجب کرد و پرسید: «چرا اینجا تنها نشسته‌ای؟ چرا ناراحتی؟»

حسین کوچولو کنار باغچه نشست و گفت: «دلم برای رضا تنگ شده است. برای حمید و امیر، برای بقیه‌ی بچه‌های کوچه. چرا به همان خانه برنمی‌گردیم؟»

مادر با مهربانی جواب داد: «ما از آن خانه اسباب‌کشی کرده‌ایم. حالا کوچه‌ی ما اینجاست و خانه‌ی ما هم این خانه. درست است که تو از دوستانت دور شده‌ای. ولی می‌توانی اینجا هم دوستان خوبی پیدا کنی. می‌توانی اسباب‌بازی‌هایت را برداری و پیش آن‌ها ببری و خواهش کنی با تو هم بازی کنند.»

اما حسین قبول نکرد. او خجالت می‌کشید پیش بچه‌های غریبه برود. دلش می‌خواست فقط با حمید و امیر و رضا بازی کند، نه با بچه‌های دیگر.

آن روز را به‌تنهایی گذراند و روزهای بعد را هم. مادر حسین خیلی ناراحت بود؛ او دلش می‌خواست حسین با بچه‌های این کوچه هم دوست شود و تنها نماند.

چند روز که گذشت، بچه‌های کوچه هم عادت کردند همسایه‌ی جدیدشان را ببینند که ساکت جلو در خانه‌شان ایستاده و به آن‌ها نگاه می‌کند. وقتی او آنجا بود، بچه‌ها بلندتر می‌خندیدند و بیشتر بازی می‌کردند تا همسایه‌ی جدید ببیند چقدر به آن‌ها خوش می‌گذرد و زودتر جلو بیاید و با آن‌ها آشنا شود. آن‌ها خجالت می‌کشیدند پیش همسایه‌ی جدید بروند و با او حرف بزنند؛ اما یک روز هرچقدر منتظر شدند همسایه‌ی جدید جلو در نیامد. دل بچه‌ها برای او تنگ شده بود، بااینکه هنوز اسمش را هم نمی‌دانستند. پس تصمیم گرفتند پیش او بروند و حالش را بپرسند.

عصر یک روز قشنگ، حسین توی اتاق تنها نشسته بود. دیگر حوصله نداشت جلوی در برود و به بازی بچه‌ها نگاه کند. هنوز به دوستانش در کوچه‌ی قدیمی فکر می‌کرد. در همین موقع، صدای در حیاط را شنید. دوان‌دوان توی حیاط رفت و در را باز کرد؛ اما با دیدن بچه‌های کوچه که پشت در ایستاده بودند خیلی تعجب کرد. بچه‌ها سلام کردند، حسین آرام و خجالت‌زده جواب داد. مادر حسین جلو آمد و با خوشحالی از بچه‌ها خواست توی حیاط بیایند، بچه‌ها یکی‌یکی وارد شدند و کنار باغچه ایستادند.

بالاخره یکی از آن‌ها گفت: «تو جلو در نیامدی و ما دلمان برایت تنگ شد. ترسیدیم مریض شده باشی.»

حسین گفت: «من مریض نبودم، فقط… فقط دلم برای دوستانم تنگ شده بود. برای دوستانم توی کوچه‌ی قبلی، برای رضا، امیر، بقیه بچه‌ها.»

یکی از بچه‌ها جلو آمد و خنده‌کنان گفت: «اسم من هم رضاست.»

یکی دیگر از بچه‌ها، رضا را کنار زد و گفت: «من هم حمیدم.»

و پسری که قبل از همه حرف زده بود با خوشحالی گفت: «اسم من هم امیر است.»

حالا دیگر همگی می‌خندیدند. مادر حسین هم که ایستاده بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد می‌خندید. حسین هم با خوشحالی به دوستانش نگاه کرد و خندید. او دیگر تنها نبود. بازهم حمید و امیر و رضا را پیدا کرده بود، دوستان خوبش را.

پایان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *