قصه کودکانه پیش از خواب
یک هدیهی زیبا
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. نزدیک یک دهکدهی قشنگ، پسر کوچولوی زبروزرنگی با مادربزرگ مهربانش زندگی میکرد. اسم این پسر «نمکی» بود. نمکی مثل اسمش خیلیخیلی بانمک بود. مادربزرگ و همهی مردم دهکده او را دوست داشتند. چون نمکی پسر مهربان و باادبی بود. از مادربزرگ هم خیلی خوب مراقبت میکرد و در همهی کارها به او کمک میکرد. صبح خیلی زود بیدار میشد و میرفت کنار لانهی مرغها مینشست. بعد آهسته نگاه میکرد ببیند خانم مرغه تخم گذاشته یا نه. بعد تخممرغها را جمع میکرد و با خودش به دهکده میبرد و آنها را به عمو رحیم میداد.
عمو رحیم چند تا گاو بزرگ و چاقوچله داشت. نمکی از بابا رحیم شیر و ماست میگرفت و خیلی زود برمیگشت به خانه. مادربزرگ هم بیدار میشد چای دم میکرد و کنار سفره مینشست تا نمکی به خانه برسد. آنوقت دوتایی مینشستند و چای و شیر خوشمزه را میخوردند. بعد تازه کار نمکی شروع میشد. نمکی در باغچه خانهشان سبزی و گوجهفرنگی کاشته بود، میرفت کنار باغچه به آنها آب میداد و علفهای هرزشان را میچید. خلاصه نمکی حسابی از باغچهی کوچولوی خودش مراقبت میکرد. مادربزرگ هم مینشست کنار تنور و نانهای خوشمزه میپخت. نمکی نانهایی را که مادربزرگ درست میکرد در پارچهای تمیز میپیچید و با خودش به دهکده میبرد و آنها را به عمو رحیم میداد و خیلی زود برمیگشت پیش مادربزرگ. عمو رحیم همیشه یک سیب قرمز خوشمزه میداد دست نمکی و کمی هم نخودچی میریخت توی جیب شلوارش. نمکی در راه همهی نخودچیها را میخورد و سیب را برای مادربزرگ میآورد.
نمکی یک قلک کوچولو داشت که پولهایش را توی آن میریخت. یک روز نمکی رفت سراغ قلکش، دید که پرپر شده. با خودش فکر کرد که حالا با یک قلک پر از پول چهکارها که میتواند بکند. فکر کرد و فکر کرد. به خوراکیهای خوشمزه، به یک کفش تازه، یا خریدن یک بزغالهی کوچولوی سفید.
ولی نه، نمکی با خودش گفت: «پس مادربزرگ چی؟ اگر من فقط برای خودم چیزی بخرم پس چطور او را خوشحال کنم.»
نمکی حسابی رفته بود توی فکر، که صدای مادربزرگش را شنید که میگفت: «نمکی، پسرم، بیا این سوزن را برایم نخ کن.»
چشمهای قشنگ مادربزرگ چیزهای خیلی کوچک را نمیتوانست خوب ببیند. گوشهی روسریاش پاره شده بود و میخواست آن را بدوزد. نمکی فوراً پیش مادربزرگ رفت و سوزن را برایش نخ کرد.
مادربزرگ مهربان روسری گلگلیاش را روی پاهایش گذاشته بود و آرامآرام آن را میدوخت. نمکی به دستهای مهربان مادربزرگ نگاه میکرد و به روسری گلگلیاش که قشنگ و تمیز بود. ولی رنگ گلهایش خیلی کمرنگ شده بود.
ناگهان نمکی از جا پرید و گفت: «فهمیدم.»
مادربزرگ با تعجب پرسید: «چه چیز را فهمیدی؟»
نمکی گفت: «این یک راز است مادربزرگ.»
مادربزرگ گفت: «یک راز؟ چه رازی؟»
نمکی گفت: «حالا نه، مادربزرگ! بعداً خودتان میفهمید.» این را گفت و باعجله رفت به سراغ قلکش. پولهایش را از قلک بیرون آورد و همه را ریخت توی کیسه و به مادربزرگ گفت: «مادربزرگ من کار مهمی دارم که باید حتماً به دهکده بروم، زود زود برمیگردم.»
مادربزرگ با تعجب گفت: «ما نه شیر لازم داریم و نه نانی پختهام که به دهکده ببری، برای چهکاری میروی؟»
نمکی گفت: «برای همان رازی که گفتم!» بعد جلو آمد و صورت قشنگ و سفید مادربزرگ را بوسید و باعجله رفت. رفت و رفت تا رسید به بازار دهکده و یک روسری قشنگ برای مادربزرگ خرید. روسری تازه مادربزرگ مثل بهار پر بود از گلهای قشنگ و رنگارنگ. روسری را گذاشت توی کیسهای که دستش بود و بهسرعت بهطرف خانه راه افتاد.
در راه خیلی خوشحال بود. چون با پول قلکش بهترین هدیهی دنیا را برای بهترین مادربزرگ دنیا خریده بود. وقتی به خانه رسید مادربزرگ را دید که جلو آینه نشسته و موهای سفید مثل برفش را شانه میزند. نمکی روسری را از توی کیسه بیرون آورد و آن را به سر مادربزرگ گذاشت. مادربزرگ خوشحال بود و میخندید. گلهای روسریاش هم دیگر کمرنگ و کهنه نبودند. مادربزرگ حالا دیگر خود خود بهار شده بود.
پایان