قصه کودکانه پیش از خواب
سهچرخهی قرمز
به نام خدای مهربان
رضا کوچولو آن روز صبح با خوشحالی از خواب بیدار شد. چون پدرش که مدتی در سفر بود، شب پیش برگشته و یک سهچرخهی کوچک و قرمز برای رضا آورده بود.
رضا، زودتر از همیشه صبحانهاش را خورد و سهچرخهی قشنگش را برداشت و توی کوچه رفت. میخواست به دوستانش هم نشان بدهد که چه هدیهی خوبی گرفته است. مدتی طول کشید تا حسین و حمید و امیر هم به کوچه آمدند و با دیدن سهچرخه، با خوشحالی دور رضا جمع شدند و پرسیدند: «رضا، سهچرخه به این قشنگی را از کجا آوردی؟»
رضا گفت: «پدرم آورده، خیلی قشنگ است، مگر نه؟» و راضی و مغرور به میلههای قرمز و فرمان براق سهچرخهاش دست کشید و بوق آن را به صدا درآورد.
حسین گفت: «اجازه میدهی من هم سوارش شوم؟»
حمید پرسید: «میشود فرمانش را بچرخانم؟»
و امیر دستش را جلو برد تا بوق بزند؛ اما رضا، بهسرعت دست امیر را کنار زد و گفت: «دست نزن، نمیشود سوارش شوی و فرمانش را بچرخانی! سهچرخهام خراب میشود.»
حسین با ناراحتی گفت: «ما که همیشه با اسباببازیهای همدیگر بازی میکردیم، مواظب هم هستیم خراب نشود.»
رضا جواب داد: «با اسباببازیهای معمولیِ همدیگر بازی میکردیم؛ اما سهچرخهی من قرمز و نو و قشنگ است. شما که سهچرخه ندارید. فقط من دارم و میتوانم سوارش شوم، فقط خودم» و روی سهچرخهاش نشست و پا زد و تا آخر کوچه رفت.
بچهها با ناراحتی به او نگاه کردند، بعد رو برگرداندند و بهطرف خانهی حمید رفتند که جلوی درش پله داشت و مثل همیشه روی پلهها نشستند و مشغول بازیهای خودشان شدند.
رضا تنها ماند. چند بار با خوشحالی از سر کوچه تا آخر کوچه را با سهچرخهاش رفت و برگشت. فرمانش را چرخاند. بوقش را به صدا درآورد؛ اما بهزودی خسته شد. کسی در کوچه نبود که سهچرخهی قرمز رضا را نگاه کند. همه دنبال کارهای خودشان میرفتند و فقط از اینکه رضا را تنها میدیدند تعجب میکردند.
کمی که گذشت، رضا حوصلهاش سر رفت، از زیر چشم به دوستانش نگاه کرد، دید آنها باهم حرف میزنند و میخندند. هرکدام اسباببازیهایشان را آورده بودند و همه باهم بازی میکردند.
رضا با خودش گفت: «خوش به حال آنها. اگر من هم الآن پهلویشان بودم چقدر خوش میگذشت؛ اما حالا مجبورم تنها بمانم، تنهای تنها. فقط این سهچرخه هست که نه میتواند حرف بزند، نه بخندد و بازی کند.»
رضا، ناراحت در گوشهای ایستاد. دیگر حوصله نداشت سوار سهچرخهاش بشود و بوق بزند و فرمانش را بپیچاند. دیگر سهچرخهاش را دوست نداشت.
در همین موقع، مادرِ رضا که میخواست برای خرید از خانه بیرون برود، رضا را دید و با تعجب پرسید: «رضا جان، چرا تنهایی؟ چرا پیش دوستانت نمیروی؟»
رضا جواب داد: «آنها با من قهر کردهاند. چون من اجازه ندادم سوار سهچرخهام بشوند.»
مادر گفت: «تو کار خیلی بدی کردی. شما باهم دوست هستید، باید از اسباببازیهای همدیگر استفاده کنید.»
رضا گفت: «خودم هم میدانم کار بدی کردم؛ اما حالا چکار کنم؟»
مادر گفت: «سهچرخهات را پیش دوستانت ببر و به آنها بگو اگر دوست دارند، میتوانند سوارش بشوند.»
رضا با خوشحالی سهچرخهاش را دنبال خودش کشید و پیش دوستانش رفت. حمید و امیر و حسین که هنوز روی پلهها نشسته بودند، اول با تعجب نگاهش کردند و بعد خندیدند. رضا هم خندید. مادرِ رضا هم که ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد، با خوشحالی خندید.
لحظهای بعد، رضا و دوستانش مشغول بازی بودند و بهنوبت، سوار سهچرخه میشدند. آن روز، به رضا خیلی خوش گذشت. چون حالا فهمیده بود داشتن دوست خوب، ارزشی بیشتر از تمام سهچرخههای قرمز و نوی دنیا دارد.
پایان