قصه-کودکانه-لباس-تمیزم-کو؟

قصه کودکانه: لباس تمیزم کو؟ || تمیز و مرتب باشیم!

قصه کودکانه پیش از خواب

لباس تمیزم کو؟

نویسنده: مهشید تهرانی

به نام خدای مهربان

«شبنم» دختر کوچولو و خوبی بود که فقط یک اخلاق بد داشت؛ او هیچ‌وقت از وسایلش خوب مراقبت نمی‌کرد. عروسک‌های شبنم، همیشه لباس‌های پاره و صورت‌های کثیف و موهای ژولیده داشتند. مداد رنگی‌هایش با نوک‌های شکسته، در هر گوشه‌ی خانه افتاده بودند. اسباب‌بازی‌هایش همیشه شکسته و ناقص بودند و نمی‌توانست با آن‌ها بازی کند.

مادر شبنم همیشه از این اخلاق او ناراحت بود و می‌گفت: «یک دختر خوب را باید از تمیزی و مرتب بودن وسایلش شناخت، اما تو هیچ‌وقت از آن‌ها مواظبت نمی‌کنی.»

شبنم هرروز قول می‌داد اخلاقش را خوب کند و اسباب‌بازی‌هایش را از هر گوشه جمع کند و کناری بگذارد تا سالم و مرتب بمانند؛ اما بازهم یادش می‌رفت و باز خانه از مداد رنگی‌ها و عروسک‌ها و کاغذهای نقاشی شده‌ی شبنم پر بود. آن‌ها پشت صندلی و کنار در آشپزخانه و زیر فرش و توی گلدان و جاهای عجیب‌وغریب دیگر افتاده بودند.

تا اینکه یک روز، شبنم و پدر و مادرش می‌خواستند به خانه‌ی مادربزرگ بروند. شبنم خیلی خوشحال بود، می‌دانست که آنجا می‌تواند بقیه‌ی بچه‌های فامیل را هم ببیند. آن‌ها می‌توانستند هرچقدر دلشان می‌خواهد باهم بازی کنند و بعد هم غذاهای خوشمزه‌ای را که مادربزرگ پخته بود بخورند. همیشه در خانه‌ی مادربزرگ به شبنم خیلی خوش می‌گذشت. به همین خاطر می‌خواست خیلی زود آماده شود؛ اما وقتی پیراهنش را به تن کرد، دید جلو لباسش یک لکه‌ی بزرگ و بدرنگ است. با ناراحتی پیش مادرش دوید و گفت: «مادر، مادر، این لباس من خیلی کثیف است!»

مادر نگاهی به پیراهن شبنم انداخت و گفت: «ولی این پیراهن مهمانی توست. خیلی هم کهنه نبود، فقط تو کثیفش کردی، چون دفعه‌ی پیش که آن را پوشیدی غذا رویش ریختی. کنار دامنش هم پاره شده. چون وقتی داشتی بدون اجازه‌ی من با قیچی بازی می‌کردی لباست را با آن بریدی. غیرازآن، جوراب‌هایت هم کثیف است، چون آن‌ها را نشسته بودی.»

شبنم گفت: «حالا من چکار کنم؟»

مادر جواب داد: «تو که پیراهن دیگری نداری، اگر از این پیراهنت مواظبت می‌کردی حالا آن‌قدر زشت نمی‌شد. پس مجبوری همین‌طوری به مهمانی بیایی.»

شبنم با ناراحتی گفت: «چی؟ با این لباس کثیف و پاره؟ ولی مادر، من این‌طوری خجالت می‌کشم.»

مادر گفت: «من هم خجالت می‌کشم از این‌که تو با پیراهنی به این کثیفی به مهمانی بیایی و همه بفهمند که تو چقدر بد از لباس‌هایت مواظبت می‌کنی. تو حالا شبیه یکی از عروسک‌هایت شده‌ای. آن‌ها همه همیشه کثیف و آشفته هستند، همین‌طور هم اسباب‌بازی‌ها و سایر لوازمت.»

شبنم با خجالت سرش را پایین انداخت. مادر دوباره گفت: «به خاطر بی‌دقتی تو، ما امروز مجبوریم در خانه بمانیم و پیش مادربزرگ نرویم.»

شبنم ناراحت و غمگین به اتاق رفت، با دلخوری به اتاقش نگاه کرد، اما متوجه شد حق با مادر است. تمام آن روز را شبنم به مرتب کردن وسایلش گذراند. مداد رنگی‌هایش را از هر گوشه جمع کرد، نوک آن‌ها را تراشید و بعد مرتب کنار هم توی جعبه گذاشت. اسباب‌بازی‌هایش را در جای خودشان گذاشت. لباس‌های عروسک‌هایش را شست، موهای آن‌ها را شانه زد و همه را کنار دیوار نشاند. بعد، از مادرش خواهش کرد پیراهن او را هم بشوید.

مادر وقتی به اتاق رفت و دید شبنم چطور همه‌جا را مرتب کرده، او را بوسید و گفت: «درست است که ما امروز نتوانستیم به خانه‌ی مادربزرگ برویم، اما در عوض تو فهمیدی چقدر مرتب و تمیز بودن خوب است. دفعه‌ی دیگر که به خانه‌ی مادربزرگ برویم، به همه می‌گویم چه دختر تمیز و مرتبی دارم.»

شبنم با خوشحالی خندید و تصمیم گرفت کاری کند که مادر همیشه از داشتن دختری مثل او راضی و شادمان باشد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *