قصه کودکانه پیش از خواب
سگ شجاع
به نام خدای مهربان
در مزرعهی بزرگ و قشنگی، کنار حیوانات مختلف -که هرکدام در گوشهای زندگی میکردند و کاری انجام میدادند- سگ کوچولویی هم بود که وظیفهاش مراقبت از بقیهی حیوانات مزرعه بود. کار سگ کوچولو با سر زدن آفتاب شروع میشد و تا موقع تاریک شدن هوا ادامه پیدا میکرد. او روزها اطراف مرغ سفید و جوجههایش میگشت تا به آنها آسیبی نرسد و بتوانند با خیال راحت دانههایشان را بخورند. مواظب خانم گوسفند و برههایش بود تا از علفهای سبز و خوشمزه بخورند و زیر آفتاب گرم بهاری استراحت کنند. به بزغالههای بازیگوش، جای ظرف آبشان را نشان میداد تا تشنه نمانند، و همینطور کار میکرد و کار میکرد. اما هیچکدام از آنها هیچوقت از سگ کوچولو به خاطر زحمتهایی که میکشید تشکر نمیکردند.
یک شب، وقتی سگ کوچولو خسته از کار سخت، در لانهاش خوابیده بود با خودش گفت: «هیچکدام از حیوانات مزرعه مرا دوست ندارند. برای هیچکدام از آنها، بودن یا نبودن من فرقی نمیکند. آنها همه باهمدیگر دوست هستند. ولی هیچکدام با من دوست نمیشوند. حتماً از اینکه من یک سگ هستم ناراحتاند. پس من هم از فردا سعی میکنم دیگر مثل سگها نباشم و شکل یکی از آنها بشوم.»
با این فکر، سگ کوچولو آن شب را خوابید. صبح، وقتی خورشید خانم در آسمان درخشید و همهجا را با نور قشنگش روشن کرد، سگ کوچولو از لانهاش بیرون آمد و باعجله به سمت لانهی مرغ رفت. مرغ سفید با جوجههایش مشغول دانه خوردن بود. سگ کوچولو هم مثل آنها سرش را روی زمین خم کرد و شروع به برچیدن دانهها از روی زمین کرد. مرغ سفید با تعجب به او نگاه کرد. جوجههای کوچولو با دیدن این منظره از ترس، خودشان را پشت مادرشان قایم کردند. مرغ سفید هم با نگرانی همهی آنها را به لانه فرستاد و خودش هم پشت سر آنها وارد لانه شد و در را هم بست.
سگ کوچولو که تنها مانده بود، با تعجب به خودش گفت: «من که شبیه خود آنها شده بودم. پس چرا بازهم با من حرف نزدند و دوست نشدند؟»
در همین موقع خانمِ گوسفند را دید که دارد با برههایش از علفهای تازهی کنار پرچین مزرعه میخورد. باعجله به سمت آنها رفت و شروع به کندن و خوردن علفها کرد. برهها با تعجب به سگ کوچولو نگاه کردند و بعد با ترس خودشان را پشت مادرشان قایم کردند. خانم گوسفند هم کمی به سگ کوچولو خیره شد و بعد همراه برههایش به خانه برگشت.
سگ کوچولو بازهم تنها ماند. با خودش گفت: «من که مثل آنها غذا خوردم. پس چرا بازهم با من حرف نزدند و دوست نشدند؟»
در همین موقع چشمش به بزغالههای بازیگوش افتاد که لابهلای گلهای رنگارنگ، دنبال همدیگر میدویدند. سگ کوچولو باعجله بهطرف آنها دوید و با سروصدا آنها را دنبال کرد. اما بزغالهها که خیلی ترسیده بودند، بهسرعت خودشان را به لانهشان رساندند و در را هم بستند.
سگ کوچولو بازهم تنهای تنها ماند. با خودش گفت: «حتی با این کارها هم آنها مرا دوست ندارند. حالا که اینطور است من هم به لانهام میروم و دیگر بیرون نمیآیم.»
و سرش را پایین انداخت و با ناراحتی به لانهاش رفت و همانجا خوابید. ولی طولی نکشید که سروصدای حیوانات را شنید. باعجله بلند شد و به بیرون نگاه کرد و دید خانم گوسفند و برههایش، مرغ سفید و جوجههایش، و بزغالههای بازیگوش همه وحشتزده از پیش روباهی که به مزرعه راه پیدا کرده بود، فرار میکنند. سگ کوچولو بهسرعت از لانهاش بیرون پرید و درحالیکه با صدای بلند پاس میکرد، به سمت روباه دوید. روباه از دیدن سگ کوچولو ترسید و با سرعت فرار کرد و از بالای پرچین به آن سمت دوید و دور شد. حیوانات مزرعه با دیدن این منظره با خوشحالی پیش سگ کوچولو رفتند و درحالیکه نفسی بهراحتی میکشیدند و خیالشان راحت شده بود، از او تشکر کردند.
مرغ سفید گفت: «سگ کوچولو، با بودن توست که من و جوجههایم در امان هستیم.»
خانم گوسفند گفت: «وقتی تو نزدیک ما باشی، من و برههایم با خیال راحت در مزرعه میگردیم.» و بزغالهها گفتند: «اگر تو نباشی، ما از ترس نمیتوانیم از لانه بیرون بیاییم و زیر آفتابِ قشنگ بازی کنیم.»
سگ کوچولو با خوشحالی خندید. او فهمیده بود که لازم نیست ادای هیچکدام از آنها را دربیاورد تا با او دوست شوند. بلکه همینطور هم که هست او را دوست دارند و قدر زحماتش را میدانند. پس درحالیکه دمش را تکان میداد، سرش را بالا گرفت و گفت: «من همیشه همینطور که هستم باقی میمانم. سگی که وظیفهاش مراقبت از شما حیوانات مزرعه است، شما دوستان خوبم…»
و همه با خوشحالی به سر کارهای خودشان برگشتند.