قصه کودکانه پیش از خواب
همکاری
به نام خدای مهربان
در یکی از روزهای قشنگ بهاری، زیر آبهای رودخانهی زیبا و آرامی که از وسط جنگل میگذشت، رفتوآمدی بیشتر از همیشه به چشم میخورد. ماهیهای کوچولو با رنگهای قشنگشان، بهسرعت شنا میکردند و لاکپشتهای بزرگ، لاکهای سنگینشان را تندتر از هرروز به اینطرف و آنطرف میکشاندند. حتی قورباغههای سبز هم سریعتر از هرروز شنا میکردند. علتش سنگ بزرگی بود که شب پیش، وقتی همهی حیوانات زیر آب خواب بودند، با جریان آب به آن قسمت از رودخانه غلتیده بود و حالا جلوی مسیر رودخانه را گرفته بود. ماهیها و لاکپشتها و قورباغهها همه از وجود این سنگ ناراحت بودند. چون حالا دیگر نمیتوانستند به آن سمت رودخانه، پیش دوستانشان بروند. سنگِ بزرگ، جلو راه آنها را بسته بود. کمی که گذشت، وقتی همه مطمئن شدند که سنگ سر جای خود محکم شده و تکان نمیخورد به فکر فرورفتند تا راه چارهای پیدا کنند. ماهیها همه یک گوشه جمع شدند، لاکپشتها گوشهی دیگری را انتخاب کردند و قورباغههای سبز، از آب بیرون پریدند تا دور از بقیهی حیوانات، دنبال راهحلی بگردند.
بالاخره ماهی بزرگ قرمزی جلو رفت و گفت: «ما ماهیها تصمیم گرفتیم با کمک همدیگر این سنگ بزرگ را کنار بزنیم.»
و بعد همهی ماهیها شناکنان به سمت سنگ رفتند، با بدنهای کوچکشان به سنگ کوبیدند تا آن را تکان دهند. ولی خیلی زود، همهی آنها خسته شدند و کنار رفتند، درحالیکه سنگ حتی ذرهای هم تکان نخورده بود. لاکپشتها که از اول هم میگفتند این ماهیهای ضعیف و کوچک نمیتوانند کاری به این بزرگی انجام دهند، با دیدن این منظره شروع به خندیدن کردند.
لاکپشتی که از همه بزرگتر بود جلو رفت و گفت: «شما ماهیها نتوانستید این سنگ را کنار بزنید؛ اما ما لاکپشتها این کار را انجام میدهیم.»
و همهی لاکپشتها شناکنان به سمت سنگ رفتند و لاکهای محکمشان را به سنگ کوبیدند تا آن را تکان دهند، ولی خیلی زود لاکهای همه آنها درد گرفت، درحالیکه سنگ بزرگ حتی ذرهای هم تکان نخورده بود. قورباغههای سبز و بازیگوش، با دیدن لاکپشتها و صورتهای اخموی آنها شروع به خندیدن کردند. بعد، بزرگترین قورباغه جلو رفت و گفت: «ما از اول هم میدانستیم که نه ماهیها و نه لاکپشتها، هیچکدام نمیتوانند این سنگ را کنار بزنند. چون تکان دادن آن فقط از دست ما قورباغهها برمیآید.»
بعد، همهی قورباغهها شناکنان بهطرف سنگ رفتند و شروع به قل دادن آن کردند؛ اما خیلی زود، دستهای کوچکشان خسته شد و درد گرفت، درحالیکه سنگ بزرگ حتی ذرهای هم از جای خود تکان نخورده بود.
حالا دیگر همهی آنها ناراحت و نگران کناری ایستاده بودند و به سنگ نگاه میکردند و فکر میکردند هیچوقت نمیتوانند آن را بردارند.
در همین موقع ماهی کوچولوی باهوشی شناکنان جلو رفت و گفت: «ما ماهیها بهتنهایی نتوانستیم این سنگ بزرگ را تکان بدهیم. لاکپشتها هم نتوانستند. همینطور قورباغهها؛ اما شاید اگر همه ما باهمدیگر کمک کنیم بتوانیم آن را از سر راه رودخانه برداریم.»
ماهیها با تعجب پرسیدند: «چی؟ همه باهم؟»
لاکپشتها گفتند: «ما هم به ماهیها کمک کنیم؟»
و قورباغهها پرسیدند: «اجازه بدهیم ماهیها و لاکپشتها هم به جمع ما اضافه شوند؟»
ماهی قرمز کوچولو گفت: «نیروی هیچکدام از ما بهتنهایی برای تکان دادن این سنگ کافی نبود. ولی اگر همه باهم سعی کنیم، با نیروی بیشتری میتوانیم آن را تکان بدهیم.»
همه قبول کردند. هم ماهیها و هم لاکپشتها و قورباغهها. اطراف تختهسنگ پر از حیواناتی شد که هرکدام کوشش میکردند سنگ را تکان دهند.
بهزودی سنگ در جای خود غلتید، غلتید و غلتید و از سر راه رودخانه کنار رفت، آب دوباره به مسیر قبلی خودش برگشت و حیواناتی که آنسوی سنگ مانده بودند، باعجله و خوشحال پیش بقیهی دوستانشان آمدند. صدای خنده و شادی ماهیها و لاکپشتها و قورباغهها همهجا را پر کرد و از همه خوشحالتر، ماهی کوچولوی باهوش بود که توانسته بود راهحلی برای مشکل بقیه پیدا کند.