قصه-کودکانه-قصه‌ی-باغ-ننه-خاتون

قصه کودکانه: قصه‌ی باغ ننه خاتون || شادی هایمان را قسمت کنیم.

قصه کودکانه پیش از خواب

قصه‌ی باغ ننه خاتون

نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود. دهی بود سرسبز و زیبا با خانه‌های کوچک و چوبی. در این ده قشنگ و سرسبز پیرزن مهربانی زندگی می‌کرد به نام «ننه خاتون». ننه خاتون خیلی مهربان و مهمان‌نواز بود. او دلش می‌خواست همه به خانه‌اش بیایند و مهمانش بشوند؛ اما چه فایده! هیچ‌کس به خانه‌ی ننه خاتون نمی‌آمد. می‌دانی چرا؟ چون خانه‌اش وسط یک باغ بزرگ و پردرخت بود و هیچ‌کس نمی‌دانست که چه کسی آنجا زندگی می‌کند.

ننه خاتون هرروز صبحِ خیلی زود از خواب بیدار می‌شد و می‌رفت توی باغ با دست‌های مهربانش علف‌های هرز را می‌چید و با آب‌پاش قرمزش به درخت‌ها و گل‌ها آب می‌داد.

گنجشک‌ها آواز می‌خواندند و شاد بودند؛ اما دل ننه خاتون شاد نبود. به میوه‌ها نگاه می‌کرد و با خودش می‌گفت: «ننه خاتون، کاش می‌توانستی بروی و همه‌ی مردم ده را بیاوری اینجا تا مهمانت بشوند، همدم دلت بشوند.»

ننه خاتونِ مهربانِ ما تا شب توی باغ راه می‌رفت و با گل‌ها و درخت‌ها حرف می‌زد. شب که می‌شد، می‌رفت توی خانه‌ی چوبی و قشنگش، لحاف گل‌گلی را به سر می‌کشید و تا صبح می‌خوابید.

یک روز صبح که ننه خاتون از خواب بیدار شد، چشمان مهربانش را باز کرد و از پنجره به آسمان نگاه کرد. گنجشک کوچکی کنار پنجره نشسته بود و به ننه خاتون نگاه می‌کرد.

ننه خاتون تا گنجشک را دید گفت: «به به به، یک مهمان کوچولوی خوب، خوش‌آمدی به خانه‌ی ننه خاتون، برو به همه‌ی دوستانت بگو ننه خاتون توی باغش یک درخت گیلاس دارد و درخت گیلاس یک عالمه میوه دارد. برو دوستانت را خبر کن، همه بیایند اینجا مهمانی.»

گنجشک کوچولو باعجله پرید و رفت پیش دوستانش. چیزی نگذشت که گنجشک‌ها جیک‌جیک کنان آمدند به باغ ننه خاتون و همگی رفتند سراغ درخت گیلاس ننه خاتون. او آن‌قدر خوشحال بود که از ته دل می‌خندید. گنجشک‌ها گیلاس‌ها را خوردند و خوردند تا همگی حسابی سیر شدند.

یکی از گنجشک‌ها از درخت پایین آمد و به ننه خاتون گفت: «ننه خاتون شما خیلی مهربانی، ما می‌رویم و به همه بچه‌های ده می‌گوییم که ننه خاتون بهترین و مهربان‌ترین مادربزرگ دنیاس!»

ننه خاتون همین‌طور که می‌خندید گفت: «بروید و به همه‌ی بچه‌ها بگویید توی باغ ننه خاتون یک عالمه میوه‌ی شیرین و خوشمزه منتظرشان است. بگویید ننه خاتون خیلی‌خیلی دوستشان دارد.»

گنجشک‌ها جیک و جیک کنان پرواز کردند و رفتند به دهکده، پشت همه پنجره‌ها نشستند و داستان ننه خاتون را برای بچه‌ها گفتند. کمی که گذشت همه‌ی بچه‌های ده، کوچک و بزرگ دست هم را گرفتند و به‌طرف خانه‌ی ننه خاتون راه افتادند. توی راه آواز می‌خواندند و شاد بودند.

ننه خاتون توی خانه‌ی کوچکش پشت پنجره ایستاده بود تا مهمان‌هایش بیایند؛ که ناگهان صدای آواز بچه‌ها را شنید. خیلی خوشحال شد. چارقد خال‌خالی‌اش را به سر کرد و از خانه بیرون آمد. بچه‌ها به باغ رسیدند. دست هم را گرفتند و دور ننه خاتون آواز خواندند و چرخیدند.

صورت پیر و پُرچین ننه خاتون از خوشحالی مثل بهار، شاد و زیبا شده بود. چون حالا بچه‌ها مهمانش بودند، همگی همدمش بودند. بچه‌ها میوه‌های شیرین و تازه‌ای را که ننه خاتون تمیزِ تمیز شسته بود و توی سبد گذاشته بود خوردند و تا غروب بازی کردند.

شب که شد همه به خانه‌هایشان رفتند و قصه‌ی باغ ننه خاتون را برای پدر و مادرشان تعریف کردند. ننه خاتون هم لحاف گل‌گلی‌اش را کشید روی سرش و با یک لبخند قشنگ رفت به خواب بچه‌ها، بچه‌های خوب و مهربان دهکده.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *