قصه کودکانه
شش نفر و يك خانه
ترجمه: سیماب
انتشارات پدیده – آذرماه 1350
به نام خدای مهربان
روزی روزگاری یک کوزهی گلی، يك کلوچه، يك شلغم، يك مگس، يك پوست باقلا و يك سوزن دورهم جمع شدند تا در يك خانه زندگی کنند. کوزهی گلی اینطور کارها را میان آنها تقسیم کرد و گفت: «کلوچه باید آب بیاورد، شلغم به گاو شیری رسیدگی کند، مگس گاو نر را به چرا ببرد، پوست باقلا گندم را پاتی کند*، سوزن اتاق را جارو کند و خود کوزهی گلی هم توی خانه بماند و مواظب در باشد.» بعد از این قراردادها، کوزهی گلی روی طاقچه رفت، بیحرکت نشست و شروع کرد به فرمان دادن.
________________
* پاتی کردن= باد دادن خرمن برای جدا کردن دانه از کاه
بقیه مطابق تقسیمبندی کارها برای انجاموظیفهی خودشان به راه افتادند. وقتیکه کلوچه آب میآورد کمی آب رویش ریخت، سرتاپا خیس شد، از هم وارفت و دیگر کلوچه نبود. بهاینعلت هرگز کسی آب به خانه نیاورد. شلغم رفت گاو را بدوشد؛ گاو گرسنهاش بود دهانش را باز کرد و با کمال خونسردی شلغم را خورد. مگس، گاو نر را از طويله بیرون آورد که به چرا ببرد و موقعی که گاو نر از جلو میرفت و او از پشت سر، گاو يك تاپاله رویش انداخت. مگس آنقدر کوچک بود که نتوانست خودش را از آن زیر خلاص کند؛ بنابراین نه شلغم به خانه برگشت و نه مگس.
پوست باقلا هم به دنبال کار خودش رفت. روی لبهی بام ایستاد که ببیند آیا باد میآید یا نه. ولی يك باد تند وزید و خدا میداند که او را با خودش به کجا برد و دیگر به خانه برنگشت و هیچکس هم نمیداند که چه بلائی به سرش آمده است.
سوزن، اینطرف و آنطرف میگشت تا يك شاخ جارو برای جارو کردن پیدا کند. ولی توی يك شكاف افتاد و دیگر نتوانست ازآنجا بیرون بیاید و خانه را هرگز کسی جارو نکرد.
کوزهی گلی توی طاقچه نشسته بود و منتظر بود تا افراد خانواده برگردند. مدت زیادی گذشت؛ کمکم دلواپس شد و به خودش گفت: «اینها همه آدمهای نالایقی هستند. بالاخره مجبور خواهم شد که خودم به تمام کارها رسیدگی کنم. خوب است بروم و ببینم چه خاکی به سرشان ریختهاند.»
اما افسوس! او یادش رفته بود که یك کوزهی گلی است و همینکه از طاقچه پائین پرید، خُرد و خاکشی شد و بزرگترین تکهاش گوشش بود و دیگر کسی وجود نداشت تا برای دیگران وظیفه معلوم کند و به اینوآن دستور بدهد.