قصه های پریان
هانس کریستین اندرسن
پایتر، پیتر و پیر
مترجم: جمشید نوایی
به نام خدای مهربان
سطح آگاهی بچهها در عصر ما باورناکردنی است. اصلاً نمیفهمی که چی نمیدانند. اینکه لکلک آنها را از چاه یا تنورهی آسیاب آورده و تحویل پدر و مادرشان داده، از آن قصههای قدیمی است که باور نمیکنند؛ و خیلی بد است، چون موضوع واقعیت دارد.
اما راستی، اینکه بچههای خردسال چطور توی چاه و تنورهی آسیاب میروند؟! مطلبی است که هرکسی از آن خبر ندارد؛ اما کسانی هستند که باخبرند.
هیچوقت در شبی صاف که تمام ستارهها میدرخشند به آسمان نگاه کردهای؟ پس حتماً متوجه ستارههای ثاقب شدهای. ظاهرشان طوری است که انگار دارند به زمین میافتند؛ اما بعد یکمرتبه ناپدید میشوند. داناترین اشخاص نمیتوانند مطلبی را که خود نمیفهمند توضیح بدهند؛ اما اگر بدانی، آنوقت میتوانی. حتی اگر دانا نباشی. چیزی که شبیه یک شمعِ کوچکِ درخت عید میلاد است و از آسمان میافتد، جرقهی روحی است که از خدا سرچشمه میگیرد، سوی زمین میرود، به جو سنگین ما که میرسد نورش چنان ضعیف میشود که چشم دیگر نمیتواند ببیند. خیلی ظریف و شکننده است، بچهی خردسال آسمان است، فرشتهای کوچک، اما بدون بال. چون قرار است یک انسان شود. آرامآرام در آسمان حرکت میکند و باد برش میدارد و در کنار گُلی، زمین میگذارد. چهبسا گل بنفشه باشد، یا گل رز یا گل قاصدک. مدتی همانجا میماند. چنان ریز و سربههواست که مگسی – یا بههرحال، زنبوری – میتواند با آن ناپدید بشود.
وقتی حشرهها در جستجوی عسل میآیند، «بچهی کوچکِ هوا» در راه است؛ اما آنها بیرونش نمیکنند، مهربانتر از این حرفها هستند. نه، آن را سوی برگ نیلوفر آبی میبرند و در همانجا رهایش میکنند. «بچههای هوا» در آب فرود میآیند و همانجا میخوابند و بزرگ میشوند تا اینکه قد و قوارهی کاملی پیدا میکنند. بعد، وقتی لکلک پی میبرد که یکی از آنها بهقدر کافی بزرگ شده، برش میدارد و نزد خانوادهای میبرد که یک بچهی خردسال شیرین میخواهند؛ اما بچهها چه قشنگ باشند چه نه، بسته به اینکه در مدت اقامت در تنورهی آسیاب چه آبی خورده باشند باهم فرق میکنند؛ آب پاک و زلال یا آب لجنِ پر از عدس آبی. چون اینگونه چیزها آنها را خشن میکند.
لکلک هرگز سعی نمیکند نظیریابی کند. فکر میکند که اولین جا بهترین جاست. یک بچه به پدر مادر نازنین میرسد و بچهی دیگر به پدر و مادری چنان سختگیر و بدجنس که چهبسا بهتر میبود در همان تنورهی آسیاب میماند.
کوچولوها نمیتوانند به یاد بیاورند که در مدتی که زیر سوسنهای آبی بودند و قورباغهها برایشان آواز میخواندند: «قورر… قورر… قورر!» چه خواب دیده بودند. این آواز به زبان آدمیزاد یعنی: «بیا بخواب و خواب ببین.»
یادشان هم نمیآید که روی کدام گل خوابیده بودند. گرچه گاهی در بزرگی یکی از آنها خواهد گفت: «آن گل را از همه بیشتر دوست دارم.» و آن همان گلی است که وقتی بچه هوا بودند در آن میخوابیدند.
باری، لکلک عمر خیلی درازی دارد و همیشه به بچههایی که تحویل داده و وضع و حالشان در عالم، علاقهمنداست. از دستش کاری برای آنها برنمیآید، نمیتواند وضع زندگیشان را تغییر بدهد. چون باید از خانوادهی خودش نگهداری کند؛ اما آنها را از یاد که نمیبرد هیچ؛ بیشتر وقتها در فکرشان است.
لکلک پیری را میشناسم که خیلی صادق و داناست. بچههای بیشماری را بُرده و تحویل داده و از سرگذشت تمامشان خبر دارد. یکی از آنها هم نیست که ذرهای عدس آبی و گلولای نخورده باشد. از او درخواست کردم که شرححال فقط یک بچه را نقل کند و او بهجای یک تنِ درخواسته شده، شرححال سه تن را داد. هر سه یک نام خانوادگی داشتند: «پایترسون».
خانوادهی پایترسون خیلی محترم بود. شوهر، یکی از سیودو عضو شورای شهر بود که امتیاز بزرگی بود؛ بنابراین تمام زندگیاش را وقف عضویت در شورا کرد و بدین ترتیب گذران میکرد.
لکلک، اول، «پایتر» کوچولو را برای آنها برد؛ بچه را به این اسم نامیدند. سال بعد با پسر دیگر از راه رسید و اسم او را «پیتر» گذاشتند؛ و سال دیگر «پیر» آورده شد: پایتر، پیتر و پیر – همه شکلهای متفاوت یک اسم: «پایترسون».
آنها سه برادر بودند، سه ستارهی ثاقب. هرکدام در گُلی قرار گرفته و زیر برگ یک سوسن آبی در تنورهی آسیاب خوابیده بودند و لکلک آنها را نزد خانوادهی پایترسون آورده بود که در خانهای، سرِ پیچ خیابان زندگی میکردند؛ و همه در شهر میدانستند که خانه از آن کیست.
بچهها جسماً و روحاً بزرگ شدند و هر سه میخواستند از تکتک سیودو عضو شورای شهر بهتر باشند.
پایتر میگفت که میخواهد دزد بشود؛ اما علتش آن بود که کمدی «برادر شیطان»* را دیده بود و یقین کرده بود پیشهی دزدها بهترین پیشهی عالم است. پیتر قصد داشت نوازندهی ترومپت بشود؛ و پیر، آن بچهی شیرینِ کوچولویِ خوشرفتارِ خیلی گرد و قلنبه، که تنها عیبش جویدن دندانش بود، میخواست «بابا» بشود؛ و این جواب آنها بود به سؤال کسانی که میپرسیدند قصد دارند در بزرگی چهکاره بشوند.
__________________
* Fr Diavolo لقب شخصیتی است به نام میشل پتزا (M. Pezza)
(۱۸۰۶- ۱۷۷۱) رئیس دزدهایی که در خدمت کاردینال روفو بود. از ماجراهای این شخصیت، اپرا کمیکی در سه پرده اثر «اسپریت اوبر» ساخته شده.
هر سه به مدرسه فرستاده شدند. یکی سرآمدِ کلاس بود؛ دیگری در حد متوسط بود و سومی کودن که میرساند آنها به یک اندازه باهوش و کوشا نبودند. پدر و مادر آنها که چشم بصیرت داشتند قسم میخوردند که آنها باهم برابرند. پسرها در اولین مجلس پایکوبی بچهها حاضر شدند و وقتی کسی نگاه نمیکرد، سیگار برگ میکشیدند و بهطورکلی زیرکتر و بیشازپیش باسوادتر شدند.
پایتر خیلی بدقلق بود؛ خصیصهای که در یک دزد، غیرعادی نیست. درواقع باید گفت که بچهی خیلی شیطانی بود؛ اما، به قول مادرش، علت امر، کرمها بودند. بچههای شیطان همیشه کرم دارند، در شکمشان گلولای دارند. یکبار لجاجت و سرسختی او سبب از بین رفتن پیراهن ابریشمی نونوار مادرش شد.
مادره گفت: «برّه اَکم، میز قهوه را تکان نده. ممکن است ظرف خامه را برگردانی و به روی پیراهن ابریشمی نواَم بپاشی».
«برّه اَک» چنگ انداخت دستهی ظرف خامه را گرفت و آن را یکراست خالی کرد روی دامن مامان. زن بیچاره همینقدر گفت: «برهام، بره اَکم، چطور دلت آمد این کار را بکنی؟» مادر تردید نداشت که بچه برای خودش صاحبِ ارادهای شده. ارادهی یک شخص یعنی خُلق و خویَش؛ و همین برای یک مادر، نشانهی امید فراوان بود.
او میتوانست دزد از کار دربیاید؛ اما درنیامد؛ فقط مثل دزدها لباس میپوشید. کلاهِ کهنه میگذاشت به سر و موهایش را بلند میکرد. قصد داشت هنرمند بشود؛ اما هرگز از طرز لباس پوشیدن هنرمندها فراتر نرفت. ظاهرش بیش از هر چیز به گل ختمی ژولیدهی خاکآلود میرفت. بیان واقع اینکه تمام الگوهایش را چنان دراز ترسیم میکرد که بیشباهت به گل ختمی نبود. این گل را بیش از تمام گلها دوست میداشت؛ لکلک میگفت که پایتر یکبار در یکی از آنها خوابیده بود.
از آنطرف، پیتر در گل آلاله خوابیده بود و دور دهانش چربوچیلی بود. پوستش بهقدری زرد بود که اگر سلمانی لپش را میبرید، یقین، بهجای خون، کره از آن میزد بیرون. جان میداد برای فروختن کره و میتوانست برای خودش دکانی با یک قابلمه داشته باشد؛ اما این هم بود که در عمق وجود، یک نوازندهی ترومپت بود. او عضو نوازندهی خانوادهی پایترسون بود و همسایهها میگفتند، صدای همین یک ساز برای هفتجدشان کافی بود. او در یک هفته، هفده «پولکا» ساخت و بعد آنها را به قالب اپرایی برای ترومپت و طبل تنظیم کرد. وای چه جالب!
«پیر» سفید و گلگون بود، ریزنقش و معمولی؛ در گل داودی خوابیده بود. وقتی بچههای بزرگتر با او درمیافتادند ایستادگی نمیکرد؛ «فهمیده» بود و آدمهای فهمیده همیشه کوتاه میآیند. وقتی خیلی کوچک بود مدادِ سنگلوح جمع میکرد؛ بعدها تمبر و آخرسر قفسهی کوچکی به او داده شد تا یک مجموعهی جانورشناسی در آن بگذارد. یک ماهیِ خشکیده داشت و سه موش کورِ تازه متولدشده در الکل و یک موش کور شکم پر شده. «پیر» دانشمند و طبیعیدان بود. پدر و مادرش به او خیلی افتخار میکردند و پیر هم به خودش زیاد مینازید. گردش در جنگل را به مدرسه رفتن ترجیح میداد. به طبیعت، بیش از آموزش کشش داشت.
درحالیکه دو برادرش نامزد کردند، او کماکان زندگیاش را صرف تکمیل مجموعهی تخم پرندههای پا پردهایاش میکرد. کفهی دانستههایش از حیوانات بر کفهی آگاهیاش از انسانها میچربید. در خصوص والاترین احساس، عشق، نظرش این بود که انسان، فرومایهتر از حیوان است. میدانست که بلبل نر درحالیکه جفتش روی تخمها نشسته، تمام شب برایش نغمهسرایی میکند. او – پیر – هرگز از عهدهی این کار برنمیآمد؛ و نمیتوانست، مثل لکلک که تمام شب، یکلنگهپا بالای بام میایستاد و از جفت و خانوادهاش پاسداری میکرد، کاری صورت بدهد؛ یک ساعت هم نمیتوانست روی پایش بایستد.
باری، روزی که داشت عنکبوت و تارهایش را بررسی میکرد بهکلی از فکر ازدواج چشم پوشید. آقای عنکبوت برای شکار مگسهای بیمبالاتِ جوان یا پیر، چاق یا لاغر تور میتنید؛ او تنها برای تنیدن تور و حمایت از خانوادهاش زندگی میکند؛ اما خانم عنکبوت تنها به یک چیز میاندیشد: شوهرش. او را میخورد از روی عشق. کله و قلب و پیکرش را؛ تنها پاهای دراز و باریکش، تاب خوران در شبکهی تارها باقی میماند، در همانجا که همیشه دلنگران خانوادهاش مینشست. واقعیت است! از یک کتاب جانورشناسی گرفته شده. «پیر» ماجرا را دید و در فکر فرورفت: «مادَه از فرط دلبستگی، جفتش را میخورد – هیچ انسانی نمیتواند به این شکل، عشق بورزد، و چه خوب!»
«پیر» تصمیم گرفت هرگز ازدواج نکند و هیچوقت به دختری مهر نورزد. چون مهرورزی اولین گام بهسوی ازدواج است؛ اما به روی او بوسه زده شد، بوسهای که هیچیک از ما از آن خلاصی نداریم، واپسین ضربهی کشنده.
وقتی ما عمر دراز کرده باشیم، به اجل دستور داده میشود: «بوسهی بدرود!» و عالم را بدرود میگوییم. نوری از خدا هویدا میشود، چنان رخشان که نابینایمان میکند و همهچیز تاریک میشود. روح آدمی که بهصورت ستارهی ثاقب نازل شد، دوباره میپرد و میرود؛ اما نه برای استراحت در گُلی یا خواب دیدن، زیر برگ نیلوفر آبی. سفرش خیلی مهم است؛ به ابدیت میرود و ابدیت چه جور جایی است، کسی نمیداند. کسی آن دورها را ندیده، حتی لکلک! هرقدر هم که دیدش قوی باشد و هرقدر هم که زیاد بداند.
او چیزی بیش از این از «پیر» نمیدانست؛ اما از «پایتر» و «پیتر» خبرهای زیادی داشت. من هم دربارهی آنها کم نشنیده بودم و یقین دارم شما هم همینطور. از پرنده سپاسگزاری کردم. فکرش را بکن، لکلک برای چنین قصهای معمولی دستمزد میخواست، آنهم به جنس: سه قورباغه و مارِ علفزار. ممکن است تو به او بدهی؟ من نمیدهم! نه قورباغهای در خود دارم و نه مار علفزاری.
(این نوشته در تاریخ 21 سپتامبر 2022 بروزرسانی شد.)