قصه های پریان
هانس کریستین اندرسن
سبزهای کوچولو
اعتراض یک شته
مترجم: جمشید نوایی
به نام خدای مهربان
روی هرهی پنجره، بتهی گل رُزی بود. یک هفته پیش سالم به نظر میآمد و پر از غنچه بود؛ و حالا پژمرده مینمود، چیزیش شده بود.
سربازها روی بته جا خوش کرده بودند، مثل خوره به جانش افتاده بودند. نسبتاً زیاد بودند و لباس یکشکل سبزرنگ به تن داشتند. با یکی از آنها حرف زدم؛ سه روزش بود و همین حالا هم پدربزرگ بود. میدانی چه گفت؟ از خودش و تمام سپاهی که روی بتهی گل رز جا خوش کرده بود حرف زد و هرچه گفت کاملاً واقعی بود:
«از تمام ساکنان زمین، ما یکی از عجیبترین هنگها هستیم. تابستانها که هوا گرم است، بچه به دنیا میآوریم؛ و همینکه آنها پا به عرصه وجود گذاشتند، نامزد میشوند و ازدواج میکنند؛ اما وقتی هوا سرد میشود در عوض، تخم میگذاریم. به خاطر کوچولوهاست که آنها را گرم نگه داریم. مورچه، عاقلترین تمام حیوانات که احترامش بر ما واجب است، در زندگی ما مطالعه کرده و ارزش ما را سنجیده. مورچه در دَم ما را نمیخورد، تخمهایمان را برمیدارد و همه را به چال خانوادگیاش میبرد. در کفِ چال، همه را میشمرد و انبار میکند. مورچهها تخمهای ما را کنار هم و لایه به لایه میچینند و بهاینترتیب همیشه خبر دارند که کدام تخم آمادهی شکستن است. نوزادها را در طویلهشان میگذارند، بعد ما را فشار میدهند و شیرهمان را میمکند تا بمیریم. مایهی مسرت فراوان است. قشنگترین اسم را هم روی ما گذاشتهاند: گاو شیری کوچولوی شیرین. تمام جانورها با هوش و فراستِ مورچه، ما را به این اسم صدا میکنند؛ تنها انسان است که ما را به نام دیگری میخواند و اسمی که آنها روی ما گذاشتهاند توهین بزرگی است. بهطوریکه وقتی به فکرش میافتی، شیرینیات را از دست میدهی. نمیشود اعتراضی علیه این قضیه بنویسی؟ به آنها بگو چه قدر در اشتباهاند، این آدمیزادها! به چشم تحقیر به ما نگاه میکنند، با آن چشمهای بیروحشان. فقط برای اینکه ما برگ گل رزها را میخوریم. درحالیکه خودشان هر چیز زندهای را میخورند. بعد اسم پست و نفرتآوری روی ما میگذارند. من حتی نمیتوانم بیاینکه دلم به هم بخورد به آن اشاره کنم. خیال هم ندارم آن را به زبان بیاورم، دستکم تا وقتیکه این لباس یکشکل را به تن دارم و این را هرگز از تن درنمیآورم.»
«من روی یک برگ گل رز دنیا آمدم. من و تمام هَنگ با آن بتهی گل رز زندهایم؛ اما به طریقی گل رز هم در درون ما زنده است. از یاد نباید برد که ما به یکی از عالیترین رستههای جانورها وابستهایم. انسان تحمل ریخت ما را ندارد؛ همیشه سعی میکند ما را در آبصابون بکشد. اگر بدانی چه نوشابهی بدی است! الآن هم دارم بویش را میشنوم. وقتی برای شستن آفریده نشدهای، شسته شدنت کار وحشتناکی است.
«ای انسانها! شما که دارید به من نگاه میکنید، با آن چشمهای آبصابونیتان، جا و مکان ما را در نظم طبیعت و توانایی عجیبمان را در به دنیا آوردن بچهها و تخمگذاری در نظر بگیرید. بهعلاوه ما متبرک شدیم و به ما گفته شده که «بارور و پر زادوولد باشیم.» ما در گل رز به دنیا میآییم و در آن از دنیا میرویم؛ تمام زندگی ما شعر است. روی ما اسمی نگذارید که ازنظر خودتان زشت و نفرتانگیز است. آن اسم… نه، به زبانش نمیآورم! ما را گاو شیری مورچهها بنامید، یا هَنگ گل رز یا فقط: سبزهای کوچولو»
و منِ انسان ایستادم و به بتهی گل رز نگاه کردم. سبزهای کوچولو، فکرم را به خود مشغول داشتند. من هم اسمشان را نمیبرم. چون نمیخواهم مستأجرهای گل رز را بیازارم، خانوادهای چنین باهوش را که هم تخم میگذارند و هم بچه به دنیا میآورند. آبصابونی میخواستم تا با آن بتهی گل رز را بشویم – چون با نیت بدی کنار پنجره رفته بودم – اول کَفَش را درمیآورم و بعد با آن، حبابهای صابون را فوت میکنم. به حبابهای صابون نگاه میکنم و چهبسا قصهی پریانِ نهفته در آنها را بیابم.
حباب صابون هرلحظه بزرگتر شد، پر از رنگهای خیلی رخشنده بود و در تهاش یک مروارید نقرهای بود. بلند شد و در اتاق پرواز کرد، به در خورد و ترکید. در باز شد و خانم پیری دَم در ایستاده بود. شخصِ بانویِ قصهی پریان بود.
او خیلی بهتر از من قصه نقل میکند؛ و دربارهی … نه، اسمی از آن نمیبرم… دربارهی قصه «سبزهای کوچولو» به ما خواهد گفت.
خانم پیر گفت: «شپشکهای گیاهی! از هر چیز باید با اسم درستش نام برد و اگر کسی جرئت این کار را در زندگی روزمره ندارد، دستکم در یک قصهی پریان باید چنین کند.»