قصه کودکانه پیش از خواب
کرگدن فداکار
به نام خدای مهربان
در جنگلی بزرگ و سرسبز، کرگدن کوچولویی زندگی میکرد که هیچ دوستی نداشت. هر وقت بچه خرگوشها و بچه سنجابها، باهم بازی میکردند و صدای خندههایشان در جنگل میپیچید، کرگدن کوچولو جلو میرفت و میگفت: «من هم دلم میخواهد با شما بازی کنم.»
ولی آنها جواب میدادند: «تو خیلی بزرگ و زشتی. اگر با تو بازی کنیم ممکن است زیر پاهای سنگین تو بمانیم.»
و کرگدن کوچولو، ناراحت و غمگین میایستاد و آنها را نگاه میکرد که دواندوان دور میشدند. وقتی هم که پیش بچه گوزنها و بچه آهوها میرفت و میگفت: «با من هم دوست بشوید، من دلم میخواهد با شما حرف بزنم و بخندم» آنها جواب میدادند: «چرا باید با تو که آنقدر زشتی دوست بشویم؟ همهی حیوانات دوتا شاخ دارند اما تو فقط یکی داری. شاخهای حیوانات روی سرشان است و شاخ تو روی پیشانی است. ما به دوستی که صورت به این زشتی و عجیبی دارد، احتیاجی نداریم.»
و کرگدن کوچولو خجالتزده، سرش را پایین میانداخت و به راه خود میرفت. به همین دلیل بود که او تنهای تنها مانده بود.
تا اینکه یک روز صبح، وقتی کرگدن کوچولو هنوز در خانهاش خواب بود، از سروصدای حیوانات جنگل بیدار شد. سرش را از خانهاش بیرون آورد و دید همهی حیوانات، با نگرانی و بهسرعت بهطرف رودخانه میدوند. کرگدن کوچولو هم بلند شد و از خانه بیرون آمد و آهسته بهسوی رودخانه رفت. وقتی به آنجا رسید، دید که رودخانهی قشنگ و پرآب که از میان جنگل میگذشت، حالا خشک خشک شده است. حیوانات با سروصدای فراوان، اطراف رودخانه جمع شده بودند.
خانم روباه با ناراحتی گفت: «حالا که رودخانه خشک شده، ما به بچههای تشنهمان چطور آب بدهیم؟»
خانم مرغابی به جوجههایش که در گوشهای ایستاده بودند اشاره کرد و گفت: «حالا که رودخانه خشک شده، من کجا به جوجههایم شنا کردن یاد بدهیم؟»
قورباغهی سبز که غمگین روی برگ نیلوفری نشسته بود گفت: «حالا که رودخانه خشک شده، من چطور غذا به دست بیاورم؟»
در همین موقع، جغد عاقل که روی شاخهی درختی نشسته بود، گفت: «ازاینجا ایستادن، رودخانه پرآب نمیشود. ما باید دلیل خشک شدن آن را بفهمیم.»
حیوانات، همه باهم پرسیدند: «ولی چطوری؟»
جغد عاقل جواب داد: «یک نفر از ما باید دنبال مسیر رودخانه برود و بفهمد از کجا و به چه دلیل خشک شده.»
عقاب، بالهای بزرگش را به هم زد و گفت: «من میروم، چون میتوانم بهسرعت پرواز کنم.»
و بالا پرید و در آسمان دور و دورتر شد. حیوانات همه در سکوت، منتظر رسیدن خبری بودند. طولی نکشید که عقاب بزرگ، برگشت. روی شاخهی درختی نشست و نفسنفسزنان گفت: «کمی بالاتر ازاینجا، درخت بزرگی روی رودخانه افتاده و جلوی جریان آب را گرفته است، به همین دلیل رودخانه خشک شده.»
خانم روباه باعجله پرسید: «حالا باید چکار کنیم؟»
جغد عاقل سری تکان داد و گفت: «تنها راه این است که درخت را از جلوی مسیر رودخانه برداریم.»
عقاب جواب داد: «اما آن درخت خیلی سنگین و بزرگ است، هیچکدام از ما نمیتوانیم آن را تکان دهیم.»
صدای دادوفریاد حیوانات بلند شد. خانم روباه گفت: «پس بچههای ما تشنه میمانند.»
خانم مرغابی گفت: «یس جوجههای من شنا کردن را یاد نمیگیرند.»
قورباغه سبز گفت: «پس من گرسنه و بدون غذا میمانم.»
در همین موقع، کرگدن کوچولو جلو آمد و گفت: «من حاضرم آن درخت را از جلوی رودخانه بردارم.»
حیوانات با تعجب به هم نگاه کردند جغد عاقل گفت: «ولی تو هنوز خیلی کرچکی»
کرگدن جواب داد: «در عوض خیلی قوی هستم.»
جغد عاقل فکری کرد و گفت: «میتوانیم امتحان کنیم.»
و همه باهم بهطرف بالای رودخانه رفتند؛ جایی که افتادن درخت، باعث شده بود که آب در مسیر قبلی خود جاری نشود.
کرگدن کوچولو جلو رفت و با تمام قدرت به تنهی درخت کوبید؛ اما درخت آنقدر سنگین بود که فقط کمی تکان خورد. کرگدن کوچولو عقب رفت و یکبار دیگر با بدن سنگین خود به درخت کوبید و یکبار دیگر و یکبار دیگر. بالاخره درخت در جای خود غلتید و کنار رفت. کرگدن کوچولو بهسرعت خودش را کنار کشید، آب یکبار دیگر در مسیر قبلی خود جاری شد.
حیوانات درحالیکه از خوشحالی دست میزدند و فریاد میکشیدند بهطرف جایی که رودخانه خشک شده بود رفتند. رودخانه، بار دیگر پرآب و قشنگ شده بود. جوجه مرغابیها و قورباغهی سبز در آب پریدند و شروع به شنا کردند.
جغد عاقل با صدای بلند گفت: «همه ما باید از کرگدن کوچولو ممنون باشیم که با فداکاری خودش باعث شد بار دیگر رودخانه پرآب شود.»
حیوانات با خوشحالی برای کرگدن کوچولو دست زدند. همهی آنها جلو رفتند تا از او تشکر کنند و بچههای آنها، بچه خرگوشها، بچه سنجابها، بچه گوزنها و بچه آهوها، دور کرگدن کوچولو جمع شدند و از او خواهش کردند با آنها دوست باشد و بازی کند.
کرگدن کوچولو حالا دیگر تنها نبود. او دوستان خیلی خوبی داشت که فهمیده بودند یک قلب مهربان و فداکار، از هر صورت زیبایی مهمتر و باارزشتر است.