قصه-کودکانه-صدای-خوب-زنگوله‌ی-طلایی

قصه کودکانه: صدای خوب زنگوله‌ی طلایی

قصه کودکانه پیش از خواب

صدای خوب زنگوله‌ی طلایی

نویسنده: مهشید تهرانی

به نام خدای مهربان

در مزرعه‌ای بزرگ و باصفا، بزغاله‌ی کوچک و شیطانی با مادرش زندگی می‌کرد. اسم این بزغاله، «بزی» بود. بزی موهای سفید و نرمی داشت که مادرش همیشه آن را می‌شست و تمیز نگه می‌داشت. بزی سُم‌های کوچک و محکمی داشت و نوار قرمزی با زنگوله‌ای طلایی‌رنگ دور گردنش بود.

بزی، زنگوله‌اش را دوست نداشت و همیشه به مادرش می‌گفت: «مادر، این زنگوله را از گردن من بردار، خیلی صدا می‌دهد.»

اما مادر بزی جواب می‌داد: «همه‌ی بزغاله‌های کوچولو باید زنگوله داشته باشند تا وقتی می‌دوند زنگوله صدا کند و مادرهایشان بفهمند که آن‌ها کجا هستند.»

بزی خیلی شیطان و بازیگوش بود، یک‌لحظه هم آرام نمی‌ماند. از صبح که چشمانش را باز می‌کرد تا شب که هوا تاریک می‌شد در مزرعه می‌چرخید و می‌دوید، دنبال پروانه‌ها می‌کرد و روی چمن‌های نرم می‌غلتید.

یکی از روزهای قشنگ بهار، بزی مثل هرروز در مزرعه راه افتاد تا خودش را سرگرم کند؛ اما آن روز همه مشغول کار بودند و هیچ‌کس وقت نداشت تا با بزی بازی کند. اول پیش گاو قهوه‌ای رفت؛ اما گاو قهوه‌ای گفت: «بهتر است بروی جای دیگری بازی کنی، من امروز باید به صاحب مزرعه کمک کنم، خیلی کار دارم.»

بزی جست‌وخیزکنان پیش خانم گوسفند رفت، اما خانم گوسفند هم گفت: «من وقت ندارم، باید با بقیه گوسفندها سراغ زن صاحب مزرعه برویم تا پشم‌هایمان را بچیند.»

بزی دوان‌دوان پیش مرغ چاق و خوش‌اخلاق رفت؛ اما او هم که سرش خیلی شلوغ بود باعجله گفت: «از سر راه من برو کنار، من باید برای جوجه‌هایم دانه پیدا کنم تا بخورند و زودتر بزرگ شوند.»

بزی خیلی ناراحت شد، آرام‌آرام به سمت پرچین مزرعه رفت که آنجا را از زمین‌های اطراف جدا می‌کرد. جلوی پرچین ایستاد و با خودش گفت: «اینجا هیچ‌کس مرا دوست ندارد. همه دنبال کارهای خودشان هستند، حتی مادرم هم وقت ندارد با من بازی کند.»

در همین موقع نگاهش به زمین‌های سرسبز و دشت بزرگِ جلوی مزرعه افتاد. ناگهان فکری به نظرش رسید؛ می‌توانست از روی پرچین بپرد و بیرون برود و آنجا بازی کند. مادرش و صاحب مزرعه همیشه به او گفته بودند نباید تنهایی از مزرعه بیرون برود؛ اما بزی با خودش گفت: «خیلی زود برمی‌گردم. فقط کمی می‌دوم و بازی می‌کنم.»

و از روی پرچین پرید و به سمت درخت‌های سبز آن طرف دشت دوید. دوید و دوید، از مزرعه دور شد، خیلی دور. از علف‌های تازه و خوشمزه خورد. زیر آسمان و نور گرم خورشید دراز کشید، از آب خنک جویباری که از آن نزدیکی می‌گذشت خورد و زیر سایه‌ی درخت پر شاخه و برگی خوابید.

همه‌جا ساکت بود. خواب بزی خیلی طولانی شد. وقتی بیدار شد نزدیک غروب بود. باعجله بلند شد و خودش را تکان داد و خاک‌ها را از روی موهای سفیدش ریخت. باید زودتر به مزرعه برمی‌گشت. ولی از کدام راه!

بزی به اطرافش نگاه کرد. ولی مزرعه را نمی‌دید. هیچ جا را نمی‌شناخت. با ترس شروع به دویدن کرد. به هر طرف می‌دوید؛ اما نمی‌توانست راه مزرعه را پیدا کند. هوا تاریک شده بود و بزی از تنهایی می‌ترسید. در همین موقع صدای آشنایی را شنید، کمی گوش کرد. صدای صاحب مزرعه بود. بزی شروع به صدازدن مادرش کرد و کمی بعد صدای مادرش را هم شنید. به‌زودی صاحب مزرعه و مادر بزی به‌طرف او آمدند. بزی به‌طرف مادرش دوید. او خسته و خجالت‌زده بود.

مادر بزی وقتی ناراحتی و پشیمانی او را دید، با مهربانی گفت: «من که به تو گفته بودم نباید از مزرعه بیرون بروی، وگرنه گم می‌شوی.»

بزی سرش را پایین انداخت و گفت: «من کار خیلی بدی کردم. دیگر هیچ‌وقت بدون اجازه‌ی شما از مزرعه بیرون نمی‌آیم. ولی شما چطور توانستید مرا پیدا کنید؟»

صاحب مزرعه خندید و گفت: «از صدای زنگوله‌ات. وقتی دنبال تو می‌گشتیم صدای زنگوله‌ات را شنیدیم و فهمیدیم اینجا هستی!»

و بعد همه باهم به سمت مزرعه راه افتادند. بزی در پشت پرچین، گاو قهوه‌ای، خانمِ گوسفند و مرغ چاق را دید که با نگرانی منتظر او هستند. بزی خوشحال و سرحال جلو دوید. دوستانش هم با شنیدن صدای زنگوله فهمیدند بزی پیدا شده و همه خندیدند. بزی هم می‌خندید. حالا هم صدای زنگوله‌اش را دوست داشت و هم فهمیده بود در مزرعه دوستان بسیار خوبی دارد.

***



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *