قصه کودکانه ای از سرزمین پری ها
شاهزادهای که اسباببازی بود
تصویرگر: هیلدا بازوِل
مترجم: بتسابه مهدوی
به نام خدای مهربان
در روزگاران قدیم، آنطرف درهها و تپهها و دریاها، شاهی حکومت میکرد که برای مردمان سرزمینش، شاه بسیار خوبی بود.
او با ملکهی بسیار زیبایی ازدواج کرده بود. ملکه خوشحال و شاد بود. پری کوچکی دوست او بود که نامش «تابورت» بود. «تابورت» عاشق ملکه بود و ملکه هم «تابورت» را دوست داشت. آنها همیشه باهم بازی میکردند.
ملکه بسیار مهربان بود و دوست داشت با همه صحبت کند، بازی کند و هنگام بازی کردن از خودش صدا دربیاورد. شاه وقتی بازی کردن ملکه را میدید عصبانی میشد. از صدا درآوردن او عصبانی میشد. او به ملکه میگفت: «شما ملکهی این سرزمین هستید، نباید بازیهای بچهگانه کنید. شما نباید با همه صحبت کنید. شما نباید با خدمتکاران درد دل و یا به درد دل آنها گوش کنید. شما نباید از خودتان صدا دربیاورید.»
ملکه به خاطر شاه سعی میکرد کارهایی که شاه دوست ندارد را انجام ندهد.
مدتها گذشت؛ ملکه دختری به دنیا آورد و نامش را «اورسُلا» نهاد. وقتی «اورسلای» کوچولو به دنیا آمد ملکه مُرد. شاهزاده کوچولو، درست مثل مادرش رفتار میکرد. «اورسلا» هم دوست داشت مثل مادرش بازی کند، صدا دربیاورد و با همه صحبت کند. او هم خیلی مهربان بود.
اما شاه از این کارها خوشش نمیآمد و عصبانی میشد و میگفت: «شما یک شاهزاده خانم هستید، باید شاهزادهای باوقار باشید. شما نباید با هرکسی حرف بزنید. شما نباید با هرکسی بازی کنید و از خودتان صدا دربیاورید. این کارها در شأن شما نیست.»
شاهزاده کوچولو هیچ اسباببازی یا عروسکی نداشت. او نمیتوانست بازی کند. او با کسی حرف نمیزد. شاه گفته بود فقط زمانی باید حرف بزنی که از تو چیزی میپرسند.
شاهزاده «اورسُلا» خیلی غمگین بود. او میگفت: «من هیچ کاری نمیتوانم بکنم. نه میتوانم صحبت کنم؛ نه میتوانم بازی کنم؛ نه میتوانم صدا دربیاورم. پدرم میگوید: «من یک شاهزاده هستم و نباید این کارها را کنم.» چرا؟»
در این موقع «تابورت» دوست مادر «اورسلا» وارد میشود، او برای دیدن «اورسلا» آمده بود. ولی او شاهزاده را غمگین میبیند.
«تابورت» فهمید که شاه از همهی کارهای «اورسلا» عصبانی میشود. او از قصر بیرون رفت و به یک مغازهی اسباببازیفروشی رسید. آن مغازه در سرزمین پریها بود. در آنجا انواع اسباببازیها وجود داشت. فروشندهی مغازه، اسباببازیهای سحرآمیزی میساخت.
مرد فروشنده به «تابورت» گفت: «به چه چیزی احتیاج دارید؟»
«تابورت» گفت: «یک عروسک که شبیه شاهزاده باشد. مثل اینیکی.»
مرد گفت: «خُب بله، راستش من تعداد زیادی عروسک شاهزاده دارم؛ اما مثل اینیکی را ندارم و باید آن را برایتان بسازم. پس شما سه روز دیگر به اینجا برگردید و شاهزادهتان را از من تحویل بگیرید.»
بعد از گذشت سه روز، «تابورت» به مغازه برگشت و دید عروسک شاهزادهای را که خواسته بود آماده شده است. پس آن را برداشت و با خود به قصر برد.
وقتی «تابورت» به قصر رفت، شب بود و شاهزاده «اورسلا» به رختخوابش رفته بود؛ اما هنوز نخوابیده بود. «اورسلا» غمگین بود و گریه میکرد.
«تابورت» از پنجره به داخل آمد و پیش «اورسلا» رفت و به او گفت: «من دیدم که تو خیلی ناراحت هستی، برای همین فکر کردم که به سفر کوتاهی نیاز داری. تو نیاز داری زندگی عادی و دور از تشریفات داشته باشی. برای همین، من تو را به خانهی یک مرد ماهیگیر میبرم. تو میتوانی آنجا بازی کنی و خوشحال باشی. میآیی؟»
«اورسلا» گفت: «بله، با شما خواهم آمد، اما پدرم چی؟ او چه میشود؟ خیلی ناراحت میشود اگر بفهمد.»
«تابورت» گفت: «او هیچوقت این موضوع را نمیفهمد. من یک عروسک اسباببازی شبیه به تو در رختخواب خواهم گذاشت و پس از وِردِ جادویی که بخوانم او مثل شما رفتار خواهد کرد.»
عروسک سحرآمیز درست مثل «اورسلا» بود. «تابورت» دست «اورسلا» را گرفت و از پنجره به بیرون برد. آنها باهم به آنطرف دریا رفتند. جایی که خیلی از قصر دور بود. «اورسلا» در کلبهی مرد ماهیگیر زندگی میکرد. او هرروز بازی میکرد. او هرروز با همسایهها، پسر ماهیگیر و حیوانهای او حرف میزد و از زندگی در آنجا راضی و خوشحال بود.
«اورسلا» بزرگ شد و به یک دوشیزهی زیبا تبدیل شد. با بزرگ شدن «اورسلا»، اسباببازی سحرآمیز هم بزرگ میشد. آن اسباببازی درست مثل «اورسلا» رفتار میکرد. او میگفت: «بله، نه، از شما متشکرم، کافی است» و هیچوقت هم حرف دیگری نمیزد.
مرد ماهیگیر پسری به نام «الیور» داشت. «الیور» «اورسلا» را دوست داشت. او میخواست با «اورسلا» ازدواج کند.
یک روز «تابورت» به کلبهی مرد ماهیگیر آمد و «اورسلا» با هیجان به او گفت: «الیور میخواهد با من ازدواج کند. این عالی است. نه؟ باید این را به پدرم بگویی.»
«تابورت» کمی فکر کرد و بعد گفت: «من به قصر شاه خواهم رفت و موضوع را به شاه میگویم که تو میخواهی با «الیور» ازدواج کنی.»
«تابورت» به قصر شاه رفت. او در تالار قصر با سردارانش نشسته بود و صحبت میکرد.
شاه گفت: «من دیگر پیر شدهام و بهزودی هم خواهم مرد. شاهزاده «اورسلا» هم باید ازدواج کند و ملکه شود. او ملکهای بسیار خوب برای همه خواهد شد.»
«تابورت» بهسرعت پیش شاه رفت و به او گفت: «باید چیزی را به شما بگویم.»
شاه همراه «تابورت» به اتاق شاهزاده «اورسلا» رفت. «تابورت» به شاه گفت: «شما نمیتوانید این شاهزاده را شوهر بدهید. شما نمیتوانید از او یک ملکه بسازید. او فقط یک اسباببازی است؛ نه یک شاهزاده.»
شاه با تعجب گفت: «یک عروسک اسباببازی! مگر میشود؟ یعنی تو به من میگویی دختر من، شاهزاده «اورسلا» یک اسباببازی است؟ هاهاها! این امکان ندارد؟ باورکردنی نیست!»
«تابورت» گفت: «بله که امکان دارد. این یک عروسک سحرآمیز است که مثل «اورسلا» رفتار میکند.»
شاه خیلی عصبانی شد و به خدمتکارش دستور داد تا شاهزاده را نزد او بیاورند. شاه با خودش میگفت: «نه، امکان ندارد. یک اسباببازی! چه طور ممکن است!»
خدمتکار، «اورسلا» را نزد شاه آورد.
او شاهزادهی خوبی بود و فقط زمانی که با او حرف میزدند جواب میداد و فقط هم میگفت: «بله، نه، متشکرم، کافی است.» او هیچ صدایی از خودش درنمیآورد. او بازی نمیکرد. او با کسی هم حرف نمیزد و فقط کاری را که از او میخواستند انجام میداد.
«تابورت» به سمت اسباببازی رفت و پس از خواندن وردی، سحر آن را باطل کرد و به آن ضربهای زد. سر اسباببازی به زمین افتاد و سرش که روی زمین بود میگفت: «متشکرم!»
«تابورت» به شاه گفت: «خوب، حالا دیدید که او فقط یک اسباببازی بود!»
شاه گفت: «خب پس «اورسلا» کجاست؟»
«تابورت» بدون اینکه اجازه دهد شاه حرفی بزند، گفت: «من او را به اینجا خواهم آورد. «اورسلا» حالا هفده سالش شده است. بهتر است بدانید او کسی را دوست دارد و میخواهد با او ازدواج کند. شما و کسانی که در قصر هستند باید با او با مهربانی رفتار کنید. در غیر این صورت من او را دوباره ازاینجا خواهم برد و خودم هم ازاینجا برای همیشه میروم.»
بعد از این اتفاق، «تابورت» به کلبهی مرد ماهیگیر برگشت و «اورسلا» را با خودش به قصر شاه برد. البته «تابورت» با «اورسلا» قرار گذاشت که او تا مدتی حرفی از ازدواج و «الیور» نزند تا او کارهای لازم برای این کار را انجام دهد.
«اورسلا» پس از بازگشت در قصر با همه صحبت میکرد. خدمتکاران و خانمهایی که در قصر بودند میگفتند: «آه نه، شما، نباید اینقدر حرف بزنید. شما باید مثل قبل بگویید: «بله، نه، متشکرم، کافیه» فقط همین و بس.»
«اورسلا» در قصر بازی میکرد؛ اما همه به او میگفتند: «شما نباید اینجا بازی کنید. شما یک شاهزادهاید و برازندهی شما نیست.»
«اورسلا» درون باغ میدوید و از خودش صدا درمیآورد. ولی همهی کسانی که در باغ بودند میگفتند: «شما نباید در باغ بدوید و صدا دربیاورید. شما شاهزاده هستید.»
تمام آدمهایی که در قصر شاه بودند از «اورسلا» خوششان نمیآمد و او را دوست نداشتند. «اورسلا» در قصر پدرش خوشحال نبود. هیچکس او را دوست نداشت. آنها میگفتند: «ما این شاهزاده را نمیخواهیم.»
بعد از گذشت هفت روز، «تابورت» دوباره برگشت و به «اورسلا» گفت: «آیا میخواهی در قصر باشی؟»
«اورسلا» گریه کرد و گفت: «نه، مرا به کلبهی مرد ماهیگیر برگردان. من میخواهم «الیور» را ببینم.»
«تابورت» نزد شاه رفت و به تمام آدمهایی که در قصر بودند گفت: «شما شاهزاده «اورسلا» را دوست دارید؟ آیا با او مهربان هستید؟»
شاه و مردان و زنان و خدمتکاران که آنجا بودند گفتند: «نه، ما او را دوست نداریم.»
پس «تابورت» سرِ اسباببازی را به حالت اول خود درآورد و وِردی خواند. شاهزادهی اسباببازی جان گرفت و به آنها گفت: «متشکرم، کافیه، بله.»
همهی کسانی که در قصر بودند خوشحال شدند و گفتند: «این آن شاهزادهای است که ما میخواستیم. شاهزادهای اصیل که فقط میگوید، متشکرم، کافیه، او ملکهی بسیار خوبی خواهد شد.»
«تابورت» و «اورسلا» باهم به کلبهی مرد ماهیگیر رفتند.
«اورسلا» همسر «الیور» شد. آن دو صاحب بچههای قشنگی شدند. بچههایشان بازی کردن را دوست داشتند و در هنگام بازی از خودشان صدا درمیآوردند.