قصه های پریان
هانس کریستین اندرسن
گنج زر
مترجم: جمشید نوایی
به نام خدای مهربان
هر شهری که میخواهد شهر نامیده شود نه دهکده، برای خود جارچی شهر دارد و هر جارچیای دو طبل دارد. یکی را هنگام اعلام خبرهای عادی میزند، مثلاً «ماهی تازه در بندر میفروشند!» طبل دیگر بزرگتر است و صدای بَمتری دارد؛ و از آن برای گردآوری مردم به هنگام آتشسوزی یا مصیبتهای دیگر استفاده میشود؛ و اسم این طبلِ آتش است.
زنِ جارچی شهر به کلیسا رفته بود تا نقشهای محراب تازه را تماشا کند که پر بود از فرشتهها، برخی از آنها نقاشی شده بود و بعضی کندهکاری. همه زیبا بود، چه آنها که روی پردهها با هاله نقش پذیرفته بود و چه آنها که با هالهی زراندود و روی چوب کندهکاری شده بود: موی آنها به درخشندگی زر یا آفتاب تابان بود. وه که چه پرتماشا بود؛ اما وقتی زن از کلیسا آمد بیرون، با خود گفت آفتاب خدا خیلی زیباتر است. آفتابِ تنگِ غروب خیلی سرخ بود و در وسط جنگلِ تاریک، بهروشنی تمام میدرخشید. موهبتی بود که بتوانی اینچنین رخسار خدا را ببینی! و وقتی زن جارچی خورشید را نگاه کرد به فکر بچهای افتاد که بهزودی لکلکی برایش میآورد. خیلی خوشحال بود و ضمن خیره شدن به خورشید افول کننده، آرزو کرد که کمی از درخشندگیاش به فرزندش عطا شود، یا دستکم به فرشتههای روی نقش محراب شباهت پیدا کند.
باری، بچه که دنیا آمد، او را بغل کرد و بهطرف جارچیِ شهر گرفتش تا او هم بتواند زیبایی پسرش را بستاید. بچه بیگمان به یکی از فرشتههای روی نقش محراب میمانست و مویش به رنگ آفتابِ در حال غروب بود.
مادر گفت: «گنج زرم، ثروتم، خورشیدم!» و فرق سر کودک را بوسید؛ و جارچی شهر بر طبل کوچکش کوبید، غرشی که خبر مسرتبخش را به گوش همه میرسانید.
طبل بزرگ – طبل آتش – نظر دیگری داشت. گفت: «حرف مرا باور کن نه مادر او را. آن توله سرخموست… بوم بوم بوم!» و بیشتر مردم شهر با نظر طبل آتش همصدا بودند.
طفل به کلیسا برده و غسلتعمید داده شد. نکتهی نامعمولی در نامش نبود؛ پیتر نامیده شد. تمام شهر، ازجمله طبل بزرگ، او را «پیتر، پسر کله سرخِ جارچی شهر» میخواندند؛ اما مادره او را بوسید و گفت: «گنج زر من.»
بر کنارههای گِلی جادهی فرورفته، خیلی از بچهها – و بزرگسالها هم – نامشان را تراشیده بودند به این امید که از یاد نروند و به یادگار بمانند. جارچی شهر گفت: «ارزش دارد نام و نشانی داشته باشی» و نام خود و پسرش را در میان نام دیگران نقش کرد.
پرستوها بهاران میآمدند. مسافرهای بزرگی هستند. در هندوستان بودند و در آن سرزمین کتیبههایی دیدهاند که بر سنگ صخرهها و دیوار معبدها تراشیده شده و گویای کردار پادشاههای قدرتمند است. نامهایی جاودانه در قالب حروفی که امروزه نه کسی میتواند آنها را بخواند نه حتی تلفظش کند. شهرت اینطور است!
پرستوها در کنارههای گِلی آشیان میکنند، شبکهای از سوراخ در آنها پدید میآورند. باران که میبارد و از سطح کنارهها پایین میریزد، آشیانهها فرومیپاشد؛ و نامها از میان میرود.
جارچی شهر بادی به غَبغَب انداخت و گفت: «اسم پیتر یک سال و نیم تمام برجا ماند.»
طبل آتش با خود فکر کرد: «ای احمق!»، اما فقط گفت: «بوم بوم بوم!»
«پیتر، پسر سرخموی جارچی شهر» مالامالِ زندگی بود. صدای خوشی داشت و چون بلد بود آواز بخواند، آواز میخواند. ترانههایش مثل نغمهی پرندههای جنگل بود: آنها نغمههایی داشتند و درعینحال نداشتند.
مادرش گفت: «قرار است وقتی بزرگ شد در گروه همسرایان کلیسا آواز بخواند. درست زیر نقش فرشتههای زراندودی میایستند که خود، شبیه آنهاست.»
لطیفه پردازهای شهر او را «کله زردک!» میخواندند؛ و طبل بزرگ این را از زن همسایه شنید.
بچههای ولگرد فریاد زدند: «پیتر به خانه نرو! اگر در اتاق زیرشیروانی بخوابی خانه را به آتش میکشی و پدرت ناچار میشود بر طبل آتش بکوبد!»
پیتر جواب داد: «مواظب چوب طبل باشید» و یکی از پسرها را چنان بهشدت زد که افتاد رو زمین و بقیه پا گذاشتند به فرار.
نوازندهی شهر که ارکستر محلی را رهبری میکرد، مرد نامداری بود که پدرش برای پادشاه نوازندگی کرده بود. پیتر را دوست داشت و ساعتها با او حرف میزد. روزی به او ویولنی داد و شیوهی نواختن را به او آموخت. انگشتهای کوچک پسرک، ساز را طوری میگرفتند که گفتی از پیش بلد بودند چه کنند. او بیش از ضربه زدن به طبل چیز یاد میگرفت و خیال داشت یک نوازندهی واقعی بشود.
پیتر گفت: «میخواهم سرباز بشوم»، چون هنوز آنقدر جوان بود که نمیتوانست به چیز جالبی جز پوشیدن لباس سربازی و داشتن شمشیر یا تفنگ و قدم رو رفتن فکر کند: «چپ… راست! چپ… راست!»
هر دو طبل یکمرتبه باهم گفتند: «آنوقت از طبلها فرمان خواهی برد. بوم! بوم!»
پدرش گفت: «درجهها را تا بالا طی میکند و سپهبد به خانه برمیگردد؛ یعنی؛ اگر جنگی دربگیرد.»
مادرش آهی کشید و گفت: «خدابهدور!»
جارچی شهر گفت: «ما چیزی نداریم از دست بدهیم.»
زنش گفت: «چرا، پسرم را داریم.»
جارچی خندید. گفت: «ولی او سپهبد به خانه میآید»، آخر پسرش هنوز بچه بود و پدر، گفتگو را جدی نمیگرفت.
مادر پیتر به پسر نگاه کرد و گفت: «ممکن است بیدست یا پا برگردد. نه، میخواهم گنج زرم سُر و مُر و گُنده باشد.»
«بوم بوم بوم!» طبل آتش حرف زد. تمام طبلها آتش سرتاسر مملکت غریدند. سربازها قدم رو دور شدند و پسر جارچی شهر همراهشان رفت.
مردم شهر فریاد زدند: «خداحافظ، کله زردک!»
مادرش زیر لب گفت: «گنج زَرَم» و پدرش در عالم خیال دید که پسرش دارد شهرت و افتخار به دست میآورد. نوازندهی شهر میپنداشت که پسر نمیبایست به جنگ برود، بلکه باید در وطن بماند و موسیقی یاد بگیرد، یعنی یکی از هنرهای دورهی صلح را.
سربازها پسر را «سرخ» صدا میکردند و او میخندید؛ اما وقتی کسی روباه صدایش کرد، لپهایش را به هم فشرد، یکراست به جلو خیره شد و وانمود کرد ناسزا را نشنیده.
پسرِ خوبی بود، همیشه شادان و خوشخو. همقطارهای بزرگتر میگفتند: «مثل بطری آبِ پر از شربت قرمز است.»
چه بسیار شبها هوا مرطوب بود؛ سربازها در فضای باز خوابیدند. گاهی باران بارید و او تا هفت چاکش خیس شد، اما روحیهاش را نباخت. بر طبل میکوبید: «رات – آ – تات – تات! بهصف شوید!» آه بله، او مادرزادی پسر طبلزن بود.
باری، روز جنگ بود. آفتاب درنیامده بود، اما صبح بود. هوا نَمسار و سرد بود. مه، چشمانداز را پوشانیده بود، مِهی از دود باروت. گلولههای توپ و تفنگ از بالای سر آنها میگذشت و لکههای سرخ سرخ خون و چهرههای سفید سفیدِ کسانی را میدیدند که در اطرافشان میافتند به زمین؛ و با این وصف پیش میرفتند. طبلزن کوچولو هنوز زخمی برنداشته بود و به سگِ هنگ که دور و برش ورجهورجه میکرد میخندید، تو گفتی باهم بازی میکردند و گلولهها اسباببازیای بیش نبود.
«بهپیش» فرمان روز بود؛ و طبلزنها آن را بر پوست طبل میزدند. فرمان بیگمان تغییر نمیکرد – هرچند امکان داشت تغییر کند و بیشتر وقتها عقل و حسن نیت تغییرش میداد.
کسی فریاد زد: «فرار کنید، اما پسر طبلزن همچنان پیام درست را با طبل میزد:
«بهپیش!» سربازهای دیگر از غرش طبلها پیروی میکردند. ضربهی طبل بهموقع بود؛ در لحظهی سرنوشتساز از واپس نشینی سپاهی جلوگیری کرد که آخرهای همان روز پیروز میدان بود.
در آن جنگ، جانها و دستوپاها از دست رفت. گلولههای توپ، گوشت پیکرها را تکهتکه کرد و تل یونجهای را به آتش کشید که زخمیها خود را به پشتش کشیده و ساعتها بدون مراقبت دراز افتاده بودند. شاید برای بقیهی عمرشان. آه، فکر کردن درباره اینجور چیزها بیمورد است؛ با این وصف مردم فکر میکنند؛ حتی وقتیکه در شهری آرام دور از رزمگاه باشند. جارچی شهر و زنش داشتند به این موضوع فکر میکردند. چون پسرشان پیتر، یک طبلزن بود.
طبل آتش گفت: «از تمام این آه و نالهها بیزارم.»
باری، روز جنگ بود. آفتاب درنیامده بود، اما صبح بود. جارچی شهر و زنش خواب بودند، اما تمام شب مژه بر هم نزدند. بیدار بودند و از پسرشان که در «میدان» بود و پشتوپناهش فقط خدا بود حرف میزدند؛ و حالا پدر داشت خواب میدید که جنگ پایان یافته و سربازها دارند بازمیگردند. پسرش با نشانی بر سینه آمد به خانه: «یک صلیب نقره.»
مادر هم داشت خواب میدید. در کلیسا بود و نقشهای محراب را تماشا میکرد؛ و همانجا پسرش را میان فرشتهها دید. با صدای بسیار روحپروری آواز میخواند که فقط از فرشتهای ساخته بود. مادرش را دید و به مهربانی برایش سر تکان داد.
مادر فریاد زد: «گنج زرم!» و از خواب پرید. زیر لب گفت: «خدا او را بُرده» و دو دستش را به هم حلقه کرد. سَر در پردهی کتانی فروبرد که از کنار تخت آویخته بود و گریه کرد. «حالا کجا آرمیده؟ پیکرش را در گور جمعی که پس از هر نبرد میکَنند انداختهاند؟ شاید در آبهای عمیق مرداب باشد! هیچکس هرگز نخواهد دانست در کجا خاک شده. هیچکس هرگز بر گورش دعا نخواهد خواند!» لبانش آرامآرام دعای «ای پدر ما» را زمزمه کرد؛ بعد سرش را گذاشت روی نازبالش و چون خیلی خسته بود دوباره به خواب رفت.
روزها در خوابها و واقعیت سپری میشد.
غروب بود. رنگینکمانی کمانش را از این سر تا آن سرِ آوردگاه کشید. به جنگل و مرداب، با آبهای ژرف و ساکن و تیرهاش خورد. در فرهنگعامه آمده است که در هر جا که رنگینکمان ختم میشود، گنج زری نهفته؛ و در همانجا نیز کسی خاک شده. کسی جز مادر طبلزن کوچولو در فکرش نبود و از همین رو این خواب را دیده بود.
و روزها گذشت، در خوابها و واقعیت.
هیچ اتفاقی برای او نیفتاده بود، یک تار موی زرینش هم کم نشده بود. اگر مادر، طبل را دیده یا به خوابش آمده بود، احتمالاً طبل به او میگفت: «رات – آ – تات – تات. او زنده است! زنده است!» و بعد او میتوانست دربارهاش آوازی زمزمه کند.
سربازها با هلهله و آواز و رژه بازگشتند. پیروز شده بودند. جنگ پایان یافته و صلح باز آمده بود. سگ هنگ جلو جلو میرفت، چرخهای بزرگی میزد، انگار بدش نمیآمد که مسافت، سه برابر درازتر از آن باشد.
هفتهها آمدند و روزها را با خود بُردند.
پیتر آمد به خانه! از آفتاب سوخته، مثل وحشیها، با چشمهای روشن و صورتی چون خورشید رخشان، به خانهی پدر و مادرش وارد شد. مادرش او را در آغوش گرفت و دهان و چشمها و موی سرخش را بوسهباران کرد. پسرش بازگشته بود؛ و بااینکه صلیب نقرهای بر سینه نداشت، همچنان که پدرش خواب دیده بود، زنده بود و سُر و مُر و گُنده همچنان که مادرش این را در خواب ندیده بود. همه از شوق دیدار چنان شادان بودند که میخندیدند و میگریستند.
پیتر به طبل آتشِ کهنه گفت: «تو هنوز اینجایی، حقهباز پیر؟» و آن را در آغوش گرفت.
پدرش صدای غرش طبل بزرگ را درآورد. طبل گفت: «بوم بوم! صحنه بهاندازهی آتشسوزی هیجانانگیز است. آتش در اتاق زیرشیروانی! آتش در قلب! گنج زر! تومالومالوم!»
و بعد چه شد؟ بهتر است از نوازندهی شهر بپرسی.
مردی که پدرش برای پادشاه نوازندگی کرده بود گفت: «پیتر با گذشت زمان طبل را گذاشت کنار. نوازندهای خواهد شد بزرگتر از من. آنچه را من یک عمرِ تمام یاد گرفتهام پیتر میتواند ظرف شش ماه یاد بگیرد.»
چیز خاصی در آن پسر بود: همیشه خیلی مهربان بود، بیاندازه مهربان. چشمهایش طوری برق میزد که گفتی هرگز رنگ زشتی را ندیده بود… و چیزی که از آن خلاصی نداشت این بود که مویش هم برق میزد.
زن همسایه گفت: «باید رنگش کند. دختر پاسبان گیسش را رنگ کرد و صاحب نامزد شد.»
شوهرش استدلال کرد: «ولی رنگ مویش به سبزیِ رنگ علف شد و حالا هفتهای یکبار میدهد آرایشش کنند.»
زنش در جواب گفت: «پولش را دارد. پیتر هم دارد. بهترین خانوادههای شهر از او دعوت میکنند. به دختر شهردار درس پیانو میدهد.»
باری، پیتر به زیباییِ تمام، ساز میزد و دلنوازترین قطعههایی که مینواخت از کُنج دلش برمیخاست و هنوز در جایی نوشته نشده بود. در تمام شبهای روشن تابستان و تمام شبهای دراز و تاریک زمستان مینواخت. همسایهها به یکدیگر میگفتند: «دیگر نمیتوان تحملش کرد» و طبل آتش با آنها همصدا بود.
«لوته»، دختر شهردار، پشت پیانو مینشست و انگشتهای ظریفش بهسرعت روی کلیدها میدویدند و آنچه میزدند در دل پیتر بازتاب مییافت. قلبش چنان تند تند میزد که گفتی قفسهی سینه برایش خیلی تنگ بود. این موضوع نه یکبار که بارها برایش اتفاق افتاد. آخرسر، یک شب، انگشتِ او را گرفت و دست کوچکش را در دست فشرد و بر آن بوسه زد. به چشمهای قهوهایاش نگاه کرد و گفت… نه، تنها خدا میداند چه گفت؛ اما ما هم شاید به حدس و گمان بدانیم.
لوته جوابی نداد؛ اما تا سرشانههایش سرخ شد. در هماندم، ورود یک میهمان اعلام شد. پسر یکی از اعضای شورای پادشاه بود. پیشانی بلند و صافی داشت که برق میزد، چنانکه گفتی جلا یافته بود؛ همچنین بود فرق سرش. پیتر ماند و لوته از هردوی آنها پذیرایی کرد، اما نگاههای پرمهرش به پیتر دوخته میشد.
وقتی او، آخرهای آن شب به خانه بازگشت، از جهان پهناور و گنج زری که با ویولنش به دست خواهد آورد صحبت کرد، از شهرت و جاودانگی!
طبل آتش گفت: «بوم… بوم – آلوم … بوم! او بهکلی دیوانه شده. گمان میکنم آتش به مغزش افتاده.»
روز بعد، وقتی مادرش از خرید آمد، پرسید: «پیتر، خبر خوش را شنیدهای؟ لوته دختر شهردار با پسر یکی از اعضای شورای پادشاه نامزد کرده. دیشب اتفاق افتاد.»
و پیتر، حیرتزده گفت: «نه!» و از صندلیاش بلند شد؛ اما مادرش گفت چرا. او خبر را از زنِ آرایشگرِ محل شنیده بود که آن را خود شهردار به شوهرش گفته بود.
صورت پیتر مثل گچ سفید شد و دوباره نشست. مادرش پرسید: «ایوای، چه ات شده، پسر؟»
درحالیکه اشک از چشمهای پیتر سرازیر بود جواب داد: «چیزیم نیست! هیچی! فقط تنهام بگذار.»
و مادر از سر دلسوزی نالید: «بچهی شیرینم، گنج زرم!»
طبل بزرگ آتش در درونش طوری زمزمه کرد که کسی صدایش را نشنید: «Lotte ist tog … لوته مُرد! و پایان آن ترانه این است!»
اما پایان ترانه این نبود، بلکه پایانِ یک شعر بود؛ و شعرهای بیشماری در راه بود. برخی از آنها بلند بود و شعرهای زرین بود، تمام، دربارهی زندگیِ گنج زر.
زن همسایه گفت: «آن زن، پشتِ چشم نازک میکند؛ فخر میفروشد و میبالد. نامههای او را همهجا میبَرد و به همه نشان میدهد. پیترِ خودش را! گنجِ زرش را! دربارهی او و ویولنش در روزنامهها نوشتهاند. پیتر برایش پول میفرستد؛ و حالا که بیوه شده، بیشک به آن نیاز دارد.»
نوازندهی شهر با لحنی غرورآمیز گفت: «او در برابر پادشاهها و امپراتورها مینوازد! شهرت، قسمت من نبود. ولی او شاگرد من است و مربی پیرش را از یاد نبرده.»
مادر از روی سادگی گفت: «پدرش خواب دید که او با یک نشان صلیب نقرهای بر سینهاش از جنگ به خانه میآید. نیامد؛ ولی حالا پادشاه به او درجهی «سلحشورِ پرچم دانمارک» را عطا کرده… گمان میکنم لابد کسب یک نشان در جنگ خیلی سخت بوده. اگر پدرش بود چه قدر به وجودش افتخار میکرد.»
طبل آتش بُومی کرد: «سرشناس!» و همه در شهر همین را گفتند «پیتر، پسر مو سرخ جارچی شهر» را همه وقتی بچهی صندل به پایی بود میشناختند، بچهای که طبلزن بود، اکنون نام و نشانی پیدا کرده بود!
زن شهردار گفت: «او پیش از اینکه برای پادشاه ساز بزند برای ما زد. دلباختهی لوته ی ما بود؛ و آرزوهایی فراتر از جایگاهش داشت. بعد گمان کردیم که گستاخ و بیمعنی است! وقتی شوهرم این حرفهای بیمعنی را شنید خندهاش گرفت. لوته ی ما زن عضو شورای پادشاه است!»
باری، در قلب و روح آن پسر که در فقر زاده شد یک گنج زر بود، همان طبلزن کوچولویی که فرمانِ «بهپیش!» را نواخته بود و مایهی قوت قلب افرادی شده بود که قصد داشتند عقب بنشینند. گنجی که او میتوانست با دیگران قسمت کند از نغمههای ویولنش برمیخاست. چنان چیرهدست بود که گفتی یک اُرگ کامل در سازش نهفته بود؛ و چنان به ظرافت مینواخت که شنونده، صدای پایکوبی پریان را در شب تابستان و نغمهسرایی طُرقه ها را میشنید. تو گفتی سازش صدای انسانی بود با مایههایی چنان صاف و دلنشین که هر شنوندهای را دستخوش جَذبهی هنر میکرد. نامش از کشوری به کشور دیگر میرفت و مثل آتش، آتش اشتیاق، دامن میگسترد!
زنهای پیر و جوان میگفتند: «او بسیار خوشقیافه است.» یک زنِ بالای هفتادسال آلبومی خریده بود و در آن «طرهی موی نامداران» را نگهداری میکرد و بهاینترتیب میتوانست طرهای از موی ویولنزن جوان را هم بگیرد.
پسر پا به خانهی محقر جارچی شهر گذاشت. مثل شاهزادهها باوقار و از پادشاه خشنودتر بود. مادرش را در آغوش گرفت و او گریه کرد، همچنان که ما هم در اوج خوشحالی اشک شوق میریزیم، بعد پسرش را بوسید. پیتر به تمام اثاث اتاق با سر اشاره کرد: به صندوق، به گنجهای که گیلاسهای دیدنی و فنجانهای چایخوری میهمانی در آن نگهداری میشد و به تخت کوچکی که در کودکی رویش خوابیده بود. طبل کهنهی آتش را برداشت و گذاشت وسط اتاق.
درحالیکه روی سخنش با مادرش و طبل آتش بود گفت: «اگر پدر اینجا بود، صدای غرش طبل را درمیآورد. حالا من باید این کار را بکنم.»
و بر طبل چنان کوفت که مثل طوفانِ تندری صدا کرد؛ و طبل آتش به حدی عمیق، احساس افتخار کرد که پوستش از هم شکافت. گفت: «خوب طبل میزند؛ و یک یادگاری به من داد. تعجب نمیکنم که مادرش از شادی سر از پا نشناسد.»
این بود قصهی «گنج زر» که نَقلش را شنیدی.
***