کتاب قصه کودکانه ماه‌ خانم و دختر شاه‌ پریان (12)

قصه کودکانه: ماه‌ خانم و دختر شاه‌ پریان

کتاب قصه کودکانه

ماه‌ خانم و دختر شاه‌ پریان

نویسنده: مرضیه فانی
تصویرگر: یلدا نعیمیان

به نام خدای مهربان

اهالی ده، او را «مو نارنجی» صدا می‌کردند. چون موهایش به رنگ نارنجی بود.

این دختر با مادرش در یک کلبه در کنار رودخانه زندگی می‌کرد و اسمش «ماه‌خانم» بود.

نگار و گلنار، دوقلوهای ارباب بودند و خیلی هم لوس و ازخودراضی. همیشه ماه‌خانم را اذیت می‌کردند. چون به او حسودی‌شان می‌شد. چراکه موهایی به قشنگی موهای او و صورتی به زیبایی صورت ماه‌خانم نداشتند.

وقتی هوا کمی سرد می‌شد، گونه‌ها و پشت دست‌های ماه‌خانم ترک می‌خورد، آخر او ظرف‌ها را همیشه کنار رودخانه می‌برد و آنجا می‌شست. چون مادرش قالی می‌بافت و وقت رسیدگی به همه‌ی کارهای خانه را نداشت.

قصه کودکانه: ماه‌ خانم و دختر شاه‌ پریان 1

روزی نگار و گلنار با دخترعمویشان که از شهر آمده بود کنار رودخانه بازی می‌کردند. ماه‌خانم هم آمده بود تا از رودخانه آب ببرد. نگار و گلنار تا ماه‌خانم را دیدند او را به مهرناز نشان دادند و باهم درگوشی حرف زدند. مهرناز به ماه‌خانم نزدیک شد، لب رودخانه نشست و درحالی‌که یک برگ چنار را در آب فرومی‌برد گفت: «تو دختر شاه‌پریان را می‌شناسی؟»

ماه‌خانم گفت: «دختر شاه‌پریان؟ حتماً از شهر شماست، نه من نمی‌شناسمش.»

قصه کودکانه: ماه‌ خانم و دختر شاه‌ پریان 2

دخترها با صدای بلند خندیدند.

مهرناز گفت: «دختر شاه‌پریان بسیار زیباست و موهای طلایی بلندی دارد، او با ما دوست است، گاهی نزدیک غروب می‌آید، ما را سوار بر آهوی بالدارش می‌کند و به قصر خودش می‌برد، اگر بدانی چه قصر و زیبایی دارد. حیف که تو او را نمی‌شناسی، آخر تو دختر فقیری هستی.»

قصه کودکانه: ماه‌ خانم و دختر شاه‌ پریان 3

ماه‌خانم که بغض در گلویش گیر کرده بود، کوزه‌ی سرد و خیس را بغل کرد، گونه‌های داغش را به آن چسباند و اشک در چشمانش حلقه زد. کم‌کم از آن‌ها دور شد. ولی هنوز صدای خنده‌هایشان را می‌شنید.

قصه کودکانه: ماه‌ خانم و دختر شاه‌ پریان 4

ماه‌خانم از آن روز به بعد فقط به فکر دختر شاه‌پریان بود و خیلی دوست داشت او را ببیند.

یک شب که مادرش داشت قالی می‌بافت ماه‌خانم به او گفت: «اگر خانه‌ی ما هم مثل خانه‌ی نگار و گلنار، بزرگ و قشنگ بود و پشت دست‌ها و پاهایم ترک نخورده بود، دختر شاه‌پریان با من دوست می‌شد؟»

ولی مادر که به فکر این بود با فروش قالی، یک پیراهن نو و یک جفت کفش قشنگ هم برای ماه‌خانم بگیرد، متوجه حرف‌های دخترش نشد.

قصه کودکانه: ماه‌ خانم و دختر شاه‌ پریان 5

ماه‌خانم دیگر برای بازی به کنار رودخانه نمی‌رفت. بیشتر وقت‌ها با مرغ و خروس‌ها از دختر شاه‌پریان حرف می‌زد. گاهی هم راز دلش را برای گاو حنایی می‌گفت. مهرناز گفته بود دختر شاه‌پریان همیشه نزدیک غروب می‌آید. ماه‌خانم وقتی مرغ و خروس‌ها را به لانه‌شان می‌فرستاد، توی ایوان می‌نشست و به آسمان نگاه می‌کرد. زمان می‌گذشت و دختر شاه‌پریان نمی‌آمد و چشم‌های ماه‌خانم پر از اشک می‌شد.

قصه کودکانه: ماه‌ خانم و دختر شاه‌ پریان 6

آن روز غروب هر چه مادرش اصرار کرد که با او به خانه‌ی عمه گل نسا برود او قبول نکرد. ماه‌خانم چارقدش را پشت سرش گره زد و دستی به موهای بافته‌اش کشید. مرغ و خروس‌ها که همیشه در آن وقت ساکت بودند شروع به سروصدا کردند، گاو حنایی هم بی‌موقع چند بار ماما کرد. ماه‌خانم دید چیزی کنار حیاط برق می‌زند و لحظه‌به‌لحظه به او نزدیک می‌شود. ماه‌خانم عقب عقب رفت و به ستون چوبی تکیه داد. دهانش از تعجب باز مانده بود، با خود گفت: «دختر شاه‌پریان، سوار بر آهوی بالدار؟!»

قصه کودکانه: ماه‌ خانم و دختر شاه‌ پریان 7

دختر شاه‌پریان با خنده گفت: «مگر تو نمی‌خواستی با من دوست بشی؟ بیا سوار شو» و دستش را به سمت ماه‌خانم دراز کرد. موهای طلایی دختر شاه‌پریان روی پشت آهو پهن شده بود. دختر شاه‌پریان دست ماه‌خانم را گرفت و او را روی پشت آهو سوار کرد. بغض از گلوی ماه‌خانم پریده بود و می‌خندید. آهو پرواز کرد. موهای ماه‌خانم و دختر شاه‌پریان را باد به هوا می‌برد.

قصه کودکانه: ماه‌ خانم و دختر شاه‌ پریان 8

آن‌ها بالای ابرها بودند. دختر شاه‌پریان یک تکه ابر کوچک را جدا کرد و به گونه‌ها و پشت دست‌های ماه‌خانم کشید و پرسید: «حالا دوست داری کجا برویم؟»

ماه‌خانم با شادی گفت: «دوست دارم قصر شما را ببینم.»

آهوی طلایی پرواز کرد تا به قصر زیبایی که زیر نور مهتاب برق می‌زد رسیدند.

قصه کودکانه: ماه‌ خانم و دختر شاه‌ پریان 9

آن‌ها داخل قصر رفتند. دختر شاه‌پریان، ماه‌خانم را از پله‌های پیچ‌درپیچ بالا برد. اتاق‌های فراوان قصر را نشانش داد. قصر پر بود از خدمتکارهایی که مثل هم لباس پوشیده بودند.

ماه‌خانم با تعجب گفت: «اینجا از خانه‌ی ارباب هم بزرگ‌تر است.»

دختر شاه‌پریان گفت که از ماه‌خانم پذیرایی شود. به‌سرعت میزی پر از غذاهای رنگین و جورواجور چیده شد. ماه‌خانم با شادی می‌خورد و آرزو می‌کرد کاشکی مادرش هم با او بود.

دختر شاه‌پریان گفت: «من دوستِ بچه‌های خوب، مهربان و راست‌گو هستم. بچه‌هایی که به مادرشان کمک می‌کنند، مثل تو. حالا اگر دلت برای مادرت تنگ شده بیا تو را تا خانه‌ات همراهی کنم.»

قصه کودکانه: ماه‌ خانم و دختر شاه‌ پریان 10

و آن‌ها سوار بر آهوی بالدار پرواز کردند، از ماه و ستاره‌ها گذشتند تا به خانه‌ی ماه‌خانم رسیدند.

دختر شاه‌پریان ماه‌خانم را زمین گذاشت، سوار بر آهوی طلایی پرواز کرد و برای ماه‌خانم دست تکان می‌داد تا زمانی که دیگر ماه‌خانم او را نمی‌دید.

حالا خیلی خوشحال بود. چون با دختر شاه‌پریان دوست شده بود. دیگر می‌توانست به نگار و گلنار بگوید که او هم دختر شاه‌پریان را می‌شناسد.

قصه کودکانه: ماه‌ خانم و دختر شاه‌ پریان 11

ماه‌خانم به دست‌هایش نگاه کرد و به گونه‌هایش دست کشید. دیگر ترک‌خورده نبودند. اتاق کوچک آن‌ها از برق ستاره‌های روشن شده بود.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *