کتاب قصه کودکانه
عبدالله و بز کوهی
تصویرگر: علیاکبر بیواره
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود.
در یکی از روستاهای کشور افغانستان، سه برادر باهم زندگی میکردند.
عبدالله برادر بزرگتر، ده سال داشت، عبدالکریم ششساله بود. نام برادر کوچک عبدالغفور بود و پنج سال بیشتر نداشت. پدر و مادر این سه برادر در اثر جنگ، پیش خدا رفته بودند.
عبدالله پسر مهربانی بود. او همیشه با خود میگفت: «من باید از برادرهایم مواظبت کنم، زیرا من از آنها بزرگترم.»
او هر وقت غذایی پیدا میکرد از همه کمتر میخورد تا برادرانش سیر شوند.
زمستان سختی بود و غذا در همهجا کم شده بود. هوا هرروز سردتر میشد. عبدالله و برادرانش در خانهیک اجاق داشتند. آنها چوب توی اجاق میگذاشتند و با درست کردن آتش، خودشان را گرم میکردند.
یک روزِ سردِ زمستانی که برف زیادی باریده بود. عبدالکریم به عبدالله گفت: «داداش، برای گرم کردن خودمان، هیزم نداریم. از دیروز هم هیچ غذایی نخوردهایم، میترسم امشب از سرما و گرسنگی بمیریم.»
عبدالله خیلی نگران شد. کمی فکر کرد و باعجله بهطرف خانهی همسایه رفت و در زد. وقتی همسایه در را باز کرد، عبدالله گفت: «سلام، ببخشید که مزاحم شدم. هیزمهای ما تمام شده. اگر میتوانید، مقداری هیزم به ما بدهید.»
همسایه گفت: «عبدالله جان، ما هم تنها برای امشب هیزم داریم. اگر آنها را به تو بدهم، بچههای من از سرما خواهند مرد.»
عبدالله سرش را پایین انداخت و بهطرف خانه برگشت. او با خودش گفت: «باید یک کاری بکنم.» پس تبرش را برداشت و بهطرف جنگل رفت.
هوا داشت تاریک میشد. عبدالکریم و عبدالغفور پشت سر او دویدند و گفتند: «برادر جان، مواظب حیوانات خطرناک باش و زود برگرد.»
عبدالله رفت و رفت تا به جنگل رسید. او هیزم زیادی جمع کرد و آنها را با طناب به پشت خود بست و بهسوی خانه برگشت.
شب بود، همهجا تاریک شده بود. گاهی وقتها صدای زوزهی گرگ به گوش میرسید. عبدالله زیر لب نام خدا را میگفت تا نترسد.
ناگهان صدای گریه و نالهای شنید. با خود گفت: «به این صدا گوش نده. برو که برادرانت منتظر هستند.» اما پاهای او جلو نمیرفت. عبدالله هیزمها را روی زمین گذاشت. تبرش را برداشت و بهطرف صدا رفت. او دختر و پسر کوچکی را دید که بالاپوشی به دور خودشان پیچیده بودند و از سرما میلرزیدند.
از آنها پرسید: «در این شب سرد و تاریک توی این برف و سرما چه میکنید؟»
پسرک با گریه گفت: «پدرم در جنگ کشته شده و مادرم از بیماری مرده است. ما میخواستیم به روستایی که عمویمان در آن زندگی میکند برویم. ولی راه را گم کردیم.»
عبدالله گفت: «نگران نباشید. من شما را به خانهمان میبرم و فردا به شما کمک میکنم تا پیش عمویتان بروید.»
عبدالله بالاپوش را به دور یکی از آنها پیچید و بالاپوش خودش را روی دیگری انداخت. او هیزمها را برداشت و به همراه آن دو کودک به راه افتاد.
در راه اسم آنها را پرسید. دخترک نیلوفر نام داشت و اسم پسر سعدالله بود. آنها گرسنه بودند و دو روز میشد که غذا نخورده بودند. عبدالله با خودش گفت: «اگر غذا پیدا میشد، خیلی خوب بود. هم برادرانم و هم این بچههای یتیم سیر میشدند.»
آنها همانطور که بهسوی خانه میرفتند، صدایی شنیدند. انگار حیوانی برای نجات خودش کوشش میکرد. بهطرف صدا رفتند.
یک بز کوهی در میان برفها در تله افتاده بود. حیوان بیچاره دستش توی تله بود و زخمی شده بود.
عبدالله با خودش فکر کرد که شاید خدا این حیوان را فرستاده تا او و برادرانش و این بچههای کوچک از گرسنگی نمیرند. بز کوهی همچنان برای رهایی خودش کوشش میکرد.
عبدالله تبرش را به زمین انداخت و با صدای بلند گفت: «نه! من فکر میکنم خدا مرا فرستاده تا این حیوان را از دام نجات دهم.»
عبدالله نزدیکتر رفت و بز کوهی را نوازش کرد. بعد روی زمین نشست و سعی کرد پای بز کوهی را از تله درآورد؛ اما هر چه کوشش کرد نتوانست.
سعدالله به کمک عبدالله رفت و دوتایی باهم پای بز کوهی را از تله بیرون آوردند. نیلوفر هم با دو تکه چوب و روسریاش پای بز کوهی را بست.
عبدالله به سعدالله و نیلوفر گفت: «بز کوهی را با خودمان به خانه میبریم و از او نگهداری میکنیم.» بعد هر سه همراه بز کوهی بهسوی خانه به راه افتادند.
صدای گریهی عبدالکریم و عبدالغفور به گوش میرسید.
عبدالله درِ خانه را باز کرد و با سعدالله و نیلوفر و بز کوهی به داخل خانه رفت. برادران عبدالله از دیدن آنها خوشحال شدند. عبدالله هیزمها را توی اجاق گذاشت و آن را روشن کرد. بعد همه دور آتش نشستند و عبدالله هر چه را پیش آمده بود، برای برادرانش تعریف کرد.
عبدالکریم گفت: «ایکاش غذایی هم برای خوردن داشتیم.»
ناگهان عبدالغفور با خوشحالی گفت: «بچهها من فکری کردم. نگاه کنید این حیوان شیر دارد، بیایید از شیر او بخوریم.»
بچهها از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدند.
عبدالله یک ظرف آورد و شیر بز کوهی را دوشید و آن را میان بچهها تقسیم کرد. این بار هم عبدالله از همه کمتر خورد.
بعد از خوردن شیر هرکدام در گوشهای خوابیدند.
صبحِ روزِ بعد عبدالغفور از همه زودتر بیدار شد. او از پنجره به حیاط نگاه کرد. بز کوهی نبود!
عبدالغفور با ناراحتی همه را از خواب بیدار کرد. آنها از رفتن بز کوهی ناراحت شدند.
نیلوفر گفت: «شاید بز کوهی بچهای داشته که منتظر او بوده است. ناراحت نباشید. او باید به خانه و پیش بچهاش برمیگشت.»
سعدالله از پنجره بیرون را نگاه کرد. آن دور دورها چند بز کوهی را دید که بهطرف خانه عبدالله میآمدند. چیزی نگذشت که صدای شادی همه بلند شد. بز کوهی دوستانش را آورده بود تا بچهها از شیر آنها بخورند. آن روز عبدالله برای اولین بار آنقدر شیر خورد تا سیر شد. از آن به بعد بزهای کوهی هر دو سه روز یکبار پیش عبدالله و برادرهایش میآمدند و آنها از شیر بز میخوردند تا گرسنه نمانند.
عبدالله هم به سعدالله و نیلوفر کمک کرد تا پیش عمویشان بروند.
دوستان خوب من، اگر روزی روزگاری یک بز کوهی دیدید، او را نوازش کنید. شاید او همان بزی باشد که عبدالله و عبدالکریم و عبدالغفور و سعدالله و نیلوفر را از گرسنگی نجات داد.
من همهی بزهای کوهی را دوست دارم.