کتاب قصه کودکانه
آرزوهای موشی
برفبازی
نقاشی: سارا کریمی
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، مدتی بود که موشی در مدرسهی موشها درس میخواند. مدرسهی موشها لانهی بزرگی بود دیواربهدیوار لانهی استاد موشی. او موشهای زیادی را باسواد کرده بود. استاد موشی چند سال پیش در یک کتابخانه زندگی کرده و کتابهای زیادی را خوانده بود و معلم موشهای زرنگ و باهوش و موشهای بازیگوش و تنبل بود.
استاد موشی شامّهای * بسیار قوی داشت و بوی خوب کتاب را از دورهم میتوانست تشخیص بدهد. استاد موشی چند روزی بیشتر نبود که به محلهی موشها آمده بود که کتابی کهنه با جلد پاره را نزدیک لانهاش پیدا کرد و با همان کتاب، بچه موشهای زیادی باسواد شدند.
__________________
* شامّه: حس بویایی
موشی مدتی بود که با تشویق مادرش به کلاس موشها میرفت؛ اما چیز زیادی یاد نگرفته بود؛ زیرا موشیِ بازیگوش تنها به نقاشی کتابها دقت میکرد. بین نقاشیهایی که در آن کتاب دیده بود یک منظرهی برفی فکر او را به خود مشغول کرده بود.
آغاز فصل زمستان بود. موشی هرگز برف ندیده بود و هر بار که از استاد موشی در مورد برف میپرسید کنجکاویاش بیشتر میشد و بیشتر دلش میخواست که برف را ببیند. استاد موشی که متوجه علاقهی موشی به آن منظر ه ی برفی شد تصمیم گرفت هر طور شده او را به درس و خواندن و نوشتن علاقهمند کند تا او نهتنها به نقاشیها نگاه کند بلکه بتواند نوشتههای مربوط به آن را خوب بخواند.
مدتی بود که هوا خیلی سرد شده بود و استاد منتظر آمدن اولین برف زمستانی بود تا خواندن و نوشتن درس جدید را به موشها یاد بدهد. یک شبِ طولانی و سردِ زمستانی، موشی در لانه مشغول کشیدن نقاشی یک روز برفی بود.
آن منظره شبیه به منظرهای بود که در کتاب درسی دیده بود، اما نه به آن زیبایی بود و نه حس سرما را در او ایجاد میکرد. آن شب وقتی موشی، نقاشیِ منظرهی برفی را کشید، آرزو کرد که برف ببارد تا هرچقدر دلش میخواهد برفبازی کند. از عمر او هنوز هیچ زمستانی نگذشته بود. *
_______________
* یعنی هنوز یکساله هم نشده بود.
فردای آن روز وقتی به مدرسه میرفت آسمان پوشیده از ابر تیره بود و ساعتی بعد وقتیکه موشها در کلاس نشسته بودند از آسمان ریزهریزه برف بارید و روی زمین، لایهی نازکی از برف نشست. برف، سفید و سرد و زیبا بود، آن روزِ برفی، موشها در زنگ تفریح با شادی برفبازی کردند و آدمبرفی کوچک و قشنگی درست کردند
و به کلاس که برگشتند، درحالیکه هنوز از سرما دستوپاهایشان سرد بود، استاد موشی کلمههای زیر را به آنها یاد داد:
روز برفی، آدمبرفی، برفبازی.
و موشی با دقت بارها در دفترچهی خود این کلمهها را نوشت.