قصه کودکانه پیش از خواب
عنکبوت کوچولوی پُرکار
به نام خدای مهربان
توی یک مزرعه بزرگ، بین حیوانات مختلفی که در هر گوشه زندگی میکردند عنکبوت کوچولویی هم لابهلای شاخههای یک درخت زندگی میکرد. عنکبوت کوچولو از صبح تا شب ساکت و بیسروصدا تار میتنید و تار میتنید. حیوانات مزرعه، وقتی دور همدیگر جمع میشدند، همیشه عنکبوت کوچولو را مسخره میکردند.
خانم مرغه میگفت: «راستی که این عنکبوت کوچولو، حیوان بیمصرفی است. نگاهش کنید حتی نمیتواند مثل من تخم بگذارد تا آدمها بخورند و قوی شوند!»
گوسفند چاق سرش را بالا میگرفت و میگفت: «واقعاً که هیچ کاری از او برنمیآید. حتی نمیتواند مثل من شیر خوشمزهای بدهد!»
و خروس رنگارنگ، بالهای قشنگش را به هم میزد و میگفت: «صدای خوبی هم ندارد تا مثل من با آوازش همه را بیدار کند.»
فقط اسب قهوهای بود که با مهربانی به عنکبوت کوچولو نگاه میکرد و میگفت: «ولی واقعاً حیوان پُرکاری است، از صبح تا شب کار میکند و وقتش را تلف نمیکند.»
یک روز، صاحب مزرعه به اسب قهوهای خبر داد که فردای آن روز باید باهمدیگر به مسافرتی طولانی بروند. او به اسب گفت: «جایی که ما میرویم هوای خیلی سردی دارد، بهتر است لباس گرم با خودت برداری.» ولی اسب مهربان، هیچ لباس گرمی نداشت.
شب، وقتی همۀ حیوانات مزرعه دور همدیگر جمع شده بودند، خانم مرغه با ناراحتی گفت: «اگر اسب قهوهای نتواند لباس گرم تهیه کند، حتماً در طول این مسافرت سرما میخورد. کاش میتوانستیم برایش یک ژاکت ببافیم. ولی من که با این بالها نمیتوانم بافتنی ببافم.»
گوسفند چاق سرش را تکان داد و گفت: «من هم بافتنی بافتن بلد نیستم، چه خوب میشد اگر یک لباس گرم برایش تهیه میکردیم.»
خروس رنگارنگ، بالهایش را به هم زد و گفت: «دیگر فرصتی برای تهیه لباس نداریم، صاحب مزرعه فردا راه میافتد و اسب قهوهای را هم با خودش میبرد.»
آن شب، همۀ حیوانات با ناراحتی به لانههایشان رفتند و خوابیدند. ولی عنکبوت کوچولو که حرفهای آنها را شنیده بود تا صبح بیدار ماند و تار تنید و تار تنید و با تارهای نازک و قشنگش ژاکت گرمی برای اسب قهوهای بافت.
صبح که شد، عنکبوت کوچولو خسته و خوابآلود، ژاکت را برداشت و باعجله پیش اسب مهربان رفت و گفت: «اسب قهوهای، من برای مسافرت تو لباس گرمی تهیه کردم.»
خانم مرغه، گوسفند چاق و خروس، با تعجب به او نگاه کردند و وقتی ژاکت گرم و قشنگ را دیدند، همه از خوشحالی فریاد کشیدند. اسب قهوهای لبخندی زد و با مهربانی گفت: «عنکبوت کوچولو، میدانم که تمام شب را بیدار ماندهای و زحمت کشیدهای تا این لباس را برای من تهیه کنی، از تو ممنونم. همیشه میدانستم که تو حیوان پرکار و مفیدی هستی.»
و حیوانات مزرعه هم با شنیدن حرفهای اسب قهوهای جلو رفتند و از عنکبوت کوچولو تشکر کردند که برای دوست خوبشان لباسی به این گرمی و قشنگی تهیه کرده است. آنها حالا فهمیده بودند که ارزش هرکس، به کاری است که انجام میدهد و فایدهای است که به دیگران میرساند.