قصه-کودکانه-گل-آفتابگردان

قصه کودکانه گل آفتابگردان

قصه کودکانه پیش از خواب

گل آفتابگردان

نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد

جداکننده متن Q38

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدای خوب و مهربان هیچ‌کس نبود. اسمانی بود آبی آبی. زیر این آسمان آبی، در گوشه‌ای باغچه‌ای بود پر از گل؛ یک گل سرخ، دو تا گل بنفشه، یک گل آفتابگردان بزرگ و قشنگ و پیچک و سبزه و خلاصه، گل و گیاه‌های رنگ‌ووارنگ.

گل آفتابگردان از همه بزرگ‌تر و بلندتر بود. همۀ گل‌های باغچه او را خیلی‌خیلی دوست داشتند، چون او مثل خورشید، گرد و بزرگ و زرد بود. هر وقت گل‌ها به آسمان نگاه می‌کردند گل آفتابگردان مثل خورشید بالای سرشان بود.

گل‌های این باغچه همه باهم دوست بودند و به‌خوبی و شادی کنار هم زندگی می‌کردند. روزها می‌گذشت و هرروز، آن‌ها بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شدند. گل آفتابگردان هم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. او از همۀ گل‌های باغچه بلندتر شده بود و نمی‌توانست به‌راحتی با بقیه گل‌های باغچه حرف بزند و بازی کند. چون قدش آن‌قدر بلند بود که صدای بقیه را نمی‌شنید. گل سرخ و دیگران هم خیلی ناراحت بودند. چون نمی‌دانستند که چرا گل آفتابگردان با آن‌ها بازی نمی‌کند و جوابشان را نمی‌دهد. آن‌ها همه فکر می‌کردند که گل آفتابگردان گلی خودخواه و مغرور است.

غروب که می‌شد و خورشید می‌رفت، گل آفتابگردان هم سرش را پایین خم می‌کرد. ولی چه فایده! در آن موقع دوستانش خواب خواب بودند و نمی‌توانست با آن‌ها حرف بزند و بازی کند.

گل آفتابگردان غمگین و تنها بود. روزها با هیچ‌کس نمی‌توانست حرف بزند. همین‌طور که به خورشید نگاه می‌کرد، به دوستانش فکر می‌کرد که پچ و پچ باهم حرف می‌زدند.

یک روز گنجشک کوچولوی قشنگی آمد کنار گل آفتابگردان و دور سرش پرواز کرد. گل آفتابگردان گفت: «سلام گنجشک کوچولو، چقدر خوشحالم که تو آمدی پیش من، اینجا من خیلی تنها هستم.»

گنجشک کوچولو گفت: «ولی توی این باغچه که پر از گل‌های رنگ‌ووارنگ است. تو چرا تنهایی؟»

گل آفتابگردان گفت: «نگاه کن من از همۀ گل‌ها بلندترم، برای همین هم صدای آن‌ها را نمی‌شنوم و نمی‌توانم با آن‌ها حرف بزنم. همۀ گل‌ها فکر می‌کنند من خیلی خودخواه و مغرورم، ولی این‌طور نیست. من همۀ آن‌ها را خیلی‌خیلی دوست دارم.»

گنجشک کوچولو گفت: «ناراحت نباش من می‌روم و با همۀ گل‌های باغچه حرف می‌زنم و به آن‌ها می‌گویم که تو چقدر خوب و مهربانی.»

و گنجشک کوچولو خیلی زود پرواز کرد و پیش گل‌های باغچه آمد. گل‌های باغچه همه با خوشحالی به گنجشک کوچولو سلام گفتند.

گل یاس گفت: «به باغچۀ ما خوش‌آمدی، اینجا باغچه دوستی و مهربانی است و ما همه باهمدیگر دوستیم. به‌جز آن گل آفتابگردان خودخواه که فقط بلد است به آسمان نگاه کند.»

گنجشک کوچولو گفت: «این‌طور نیست شما اشتباه می‌کنید، او یک گل آفتابگردان است و گل‌های آفتابگردان همیشه به سمت آفتاب نگاه می‌کنند و این‌که با شما حرف نمی‌زند به این خاطر است که قدش خیلی بلند است و نمی‌تواند صدای شما را بشنود. گل آفتابگردان خیلی تنهاست، روزها که آفتاب هست نمی‌تواند به پایین نگاه کند. وقتی هم که خورشید می‌رود شماها همه خوابید و او بازهم تنها می‌ماند. خواهش می‌کنیم دوستش داشته باشید. همان‌طور که او همه شما را دوست دارد.»

گل یاس گفت: «گنجشک کوچولو تو درست می‌گویی. ما همه اشتباه می‌کردیم. برو به گل آفتابگردان بگو که ما هم دوستش داریم و از این به بعد با صدای خیلی‌خیلی بلند با او حرف می‌زنیم تا صدای ما را بشنود و حوصله‌اش سر نرود.»

گنجشک کوچولو پر زد و رفت پیش گل آفتابگردان و همۀ ماجرا را برای او تعریف کرد. گل آفتابگردان خیلی خوشحال شد و از آن روز به بعد همۀ گل‌ها با صدای بلند با گل آفتابگردان حرف می‌زدند و غروب که می‌شد گل‌های باغچه با صدای گرم و قصه‌های قشنگ گل آفتابگردان به خواب می‌رفتند. به‌راستی‌که باغچۀ دوستی پر بود از مهربانی‌ها.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *