قصه-کودکانه-موشی-که-می‌خواست-پرواز-کند

قصه کودکانه: موشی که می‌خواست پرواز کند

قصه کودکانه پیش از خواب

موشی که می‌خواست پرواز کند

نویسنده: مهشید تهرانی

جداکننده متن Q38

به نام خدای مهربان

«موشی»، موشِ کوچولو و خاکستری‌رنگی است که در لانۀ قشنگی زیر یک درخت بلند چنار زندگی می‌کند. موشی هرروز مدتی را دنبال غذاهایی که دوست داشت می‌گشت؛ مثل گردوهای تازه و پنیرهای خوشمزه و خوراکی‌های دیگر و بقیه روز را می‌نشست و به پرواز پرندگان در آسمان آبی خیره می‌شد. چون موشی فقط یک آرزو در دنیا داشت: دلش می‌خواست بتواند پرواز کند.

دوستانش همیشه به او می‌گفتند: «تو موشی، نمی‌توانی پرواز کنی، در عوض می‌توانی خیلی تند بدوی و با دندان‌های تیزت هر چیزی را بجوی.» اما تند دویدن و تیزی دندان‌ها برای موشی مهم نبود و فقط دوست داشت پرواز کند.

یک روز همین‌طور که سرش را رو به آسمان گرفته بود و با حسرت به پرواز پرندگان نگاه می‌کرده کبوتر عاقلی که همسایۀ موشی بود و در لانه‌ای روی بالاترین شاخۀ درخت چنار زندگی می‌کرد، پرواز کرد و پایین آمد و با دیدن موشی گفت: «چی شده موشی؟ چند روز است که با موش‌های دیگر دنبال بازی نمی‌روی؟»

موشی آهی کشید و گفت: «من بازی‌های آن‌ها را دوست ندارم، دلم نمی‌خواهد روی چمن‌های سبز و نرم بروم، دوست دارم پرواز کنم.»

کبوتر گفت: «پرواز کنی؟ تو تابه‌حال موشی دیده‌ای که پرواز کند؟»

موشی گفت: «اگر تو کمکم کنی، می‌توانم یاد بگیرم.»

کبوتر عاقل فکری کرد و جواب داد: «حالا که آن‌قدر دلت می‌خواهد، قبول می‌کنم، ولی باید قول بدهی هر کاری که من می‌گویم انجام دهی.» موشی با خوشحالی قبول کرد.

کبوتر گفت: «فردا صبح زود جلو لانه‌ات آماده باش تا تمرین را شروع کنیم.»

موشی آن شب آن‌قدر خوشحال بود که خوابش نمی‌برد. با سر زدن آفتاب، از لانه‌اش بیرون آمد و منتظر ایستاد. کبوتر عاقل هم پرواز کرد و پایین آمد.

موشی با دیدن او گفت: «سلام کبوتر عاقل، من آماده‌ام.»

کبوتر عاقل جواب سلام او را داد و گفت: «یادت باشد موشی، باید هر کاری که من می‌گویم انجام دهی.»

موشی قبول کرد. کبوتر پرواز کرد و روی یکی از شاخه‌های پایین درخت نشست و گفت: «شروع کن به دویدن، دور درخت چنار آن‌قدر بدو تا من بگویم کافی است.»

موشی دوید، مثل همۀ موش‌ها تند و بدون خستگی می‌دوید. درخت چنار را دور زد، یک بار، دو بار، سه بار و منتظر بود که کبوتر عاقل بگوید کافی است؛ اما کبوتر روی شاخۀ درخت نشسته بود و نگاهش را به موشی دوخته بود. موشی داشت خسته می‌شد، پاهایش درد گرفته بود. کبوتر گفت: «حالا دست‌هایت را به اطراف دراز کن و تکان بده، مثل بال‌های برندگان»

موشی همان‌طور که می‌دوید، دست‌هایش را به اطراف دراز کرد و تکان داد و بازهم دور درخت چنار شروع به دویدن کرد. خورشید به وسط آسمان رسید بود و هوا گرم بود. موشی تشنه‌اش شده بود. ولی با خودش فکر می‌کرد: «در عوض می‌توانم پرواز کنم. چقدر موش‌های دیگر وقتی من را در حال پرواز ببینند تعجب می‌کنند.» این فکر باعث شد دست‌هایش را با قدرت بیشتری تکان دهد و تندتر بدود؛ اما خیلی زود دست‌هایش هم خسته شد و درد گرفت. نگاهی به کبوتر انداخت و گفت: «من دیگر خسته شده‌ام.»

کبوتر با تعجب گفت: «به همین زودی؟ می‌دانی ما پرنده‌ها گاهی ساعت‌ها به همین شکل پرواز می‌کنیم و خسته نمی‌شویم؟»

موشی خجالت‌زده سرش را پایین انداخت و دوباره شروع به دویدن کرد. ظهر شده بود، موشی خسته و گرسنه بود. دیگر نمی‌توانست پاهایش را تکان دهد، دست‌هایش هم درد می‌کرد. در همین موقع کبوتر گفت: «کافی است می‌توانی استراحت کنی.»

موشی با خستگی روی چمن‌ها دراز کشید. کبوتر گفت: «حتماً گرسنه هم هستی.»

موشی با خوشحالی سرش را تکان داد، آن‌قدر برای پرواز کردن عجله داشت که حتی صبحانه هم نخورده بود.

کبوتر گفت: «همین‌جا بنشین تا برایت غذا بیاورم.» و پرواز کرد و به لانه‌اش رفت.

موشی بلند شد و نشست. از فکر غذا خوردن، دهانش آب می‌افتاد. کبوتر درحالی‌که با نوکش برگی را حمل می‌کرد جلوی موشی روی زمین نشست و گفت: «بخور، این ناهار توست.»

موشی با تعجب نگاه کرد، روی برگ، چند دانه ارزن و گندم بود.

موشی گفت: «چی بخورم؟»

کبوتر جواب داد: «دانه‌ها را؛ اگر می‌خواهی مثل پرنده‌ها پرواز کنی باید غذایت هم مثل آن‌ها باشد. غذای ما این است، خیلی هم خوشمزه است.»

موشی گفت: «اصلاً من گرسنه نیستم.»

کبوتر گفت: «حالا که گرسنه نیستی، آماده شو تا تمرین‌هایت را ادامه دهی.»

موشی خسته بود. ولی حرفی نزد.

کبوتر گفت: «این درخت چنار را می‌بینی؟ تو باید از تنه‌اش بالا بروی، بالا و بالاتر تا به خانه من برسی. ازآنجا پایین بپر و سعی کن با برهم زدن بال‌هایت پرواز کنی.»

موشی گفت: «ولی من که بال ندارم.»

کبوتر گفت: «سپس باید سعی کنی با به هم زدن دست‌هایت پرواز کنی.»

موشی نگاهی به درخت چنار انداخت. درخت خیلی بلند بود، آن‌قدر که نوکش دیده نمی‌شد، موشی ترسید و با خودش گفت: «چطوری تا لانۀ کبوتر برسم؛ لانۀ کبوتر روی بالاترین شاخه است. اگر هم به آنجا برسم شاید نتوانم با تکان دادن دست‌هایم پرواز کنم و از آن بالا روی زمین می‌افتم.»

کمی فکر کرد و به کبوتر گفت: «من تصمیم گرفتم پرواز نکنم. چون من یک موشم و موش‌ها برای دویدن روی زمین آفریده شده‌اند. نه برای پرواز کردن»

کبوتر عاقل خندید و گفت: «حق با توست موشی، همیشه به یاد داشته باش که ما کبوترها نمی‌توانیم مثل تو سریع بدویم یا با دندان‌های تیز، پوسته گردوها را بشکافیم. ما هم فقط برای پرواز کردن آفریده شده‌ایم.»

موشی از کبوتر تشکر کرد و به خانه‌اش رفت تا غذای خوشمزه بخورد. غذایی که موش‌ها می‌خورند. چون او هم یک موش بود، یک موش راضی و خوشحال.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *