قصه کودکانه پیش از خواب
پشمالو
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، بچه خرس تپل قهوهایرنگی بود که همه او را «پشمالو» صدا میکردند. پشمالو بچه خرس خیلی خوبی بود. ولی یک عیب بزرگ داشت و کار بدی میکرد. میدانید کار بد پشمالو چه بود؟ وای وای، پشمالو حمام کردن را دوست نداشت. هر وقت که مامان خرس او را برای حمام کردن کنار رودخانه میبرد، پشمالو شروع میکرد به شلوغکاری و بهانهگیری. هرچه مامان خرس به او میگفت: «تو باید مرتب حمام بروی و همیشه تمیز باشی» خرس کوچولو گوش نمیکرد که نمیکرد.
یک روز که اخمهایش درهم بود و همراه مامان خرس بهطرف رودخانه میرفت، توی راه شروع کرد به نق زدن. مامان خرس وسایل حمام را در دست گرفته بود و دوتایی میرفتند به رودخانهای که وسط جنگل بود. به رودخانه که رسیدند، پشمالو دید که خرگوش کوچولو و سنجاب و بچه آهو همه مشغول آبتنی هستند. با دلخوری گفت: «نه من نمیخواهم حمام کنم.»
مادرِ پشمالو گفت: «ببین دوستانت همه آمدهاند. برو توی آب و با آنها بازی کن.»
ولی پشمالو گفت: «نه! من میخواهم بروم توی جنگل بازی کنم.»
مامان خرس که از دست پشمالو حسابی عصبانی شده بود گفت: «خیلی خوب، حالا که نمیخواهی حمام کنی باشد، بالاخره میفهمی که کار بدی میکنی.»
پشمالو بیتوجه به حرف مامان خرس رفت سراغ بازیگوشی.
چند روز گذشت و بازهم پشمالو به حمام نرفت. یک روز صبح که از خواب بیدار شد، دید ایوای، روی سرش هیچی مو ندارد. خیلی غصهدار شد. آمد پیش مامان خرس و گفت: «مامان جون سر من دیگر مو ندارد، من دیگر پشمالو نیستم، حالا چکار کنم؟» و زد زیر گریه.
مامان خرس گفت: «پشمالو، اگر حرف مرا گوش کرده بودی و توی رودخانه خودت را تمیز میشستی هیچوقت این اتفاق برایت نمیافتاد.»
پشمالو غمگین و ناراحت راه افتاد و رفت توی جنگل تا با دوستانش بازی کند. دوستانش همه وسط جنگل مشغول بازی بودند. پشمالو جلو رفت و گفت: «سلام!»
بچهها با تعجب گفتند: «توی کی هستی؟ اسمت چیست؟ تازه به این جنگل آمدی؟»
پشمالو گفت: «من همان پشمالو هستم، خیلی وقت هست که توی این جنگل زندگی میکنم.»
بچهها خندیدند و گفتند: «پشمالو؛ پشمالو که اینطوری نیست، او روی سرش پر از موهای نرم و قشنگ است. نه! تو پشمالو، دوست ما نیستی.»
پشمالو گفت: «ولی من خودِ خود پشمالو هستم، باور کنید.»
خرگوش کوچولو گفت: «وای وای نگاه کنید چقدر کثیف است.»
پشمالو نگاهی به خودش کرد و خیلی خجالت کشید. چون دوستانش تمیز و مرتب بودند، پشمالو ناراحت و غمگین به خانه برگشت. مامان خرس جلوی در منتظرش بود. وسایل حمام را هم آمادۀ آماده کرده بود. همینکه پشمالو را دید گفت: «خیلی خوب، فکر میکنم حالا فهمیدی که تمیز بودن چقدر خوب است. همه یک بچۀ تمیز را خیلیخیلی دوست دارند، تو اگر به حمام نروی مریض میشوی. زشت و بیمو میشوی، آنوقت هیچکس با تو بازی نمیکند. بیا بیا باهم بریم کنار رودخانه و خودت را تمیز تمیز بشوی.»
پشمالو که از کار بدی که کرده بود خیلی پشیمان شده بود به مامان خرس گفت: «مادر جان از اینکه به حرف شما گوش نکردم معذرت میخواهم. خواهش میکنم زود زود برویم کنار رودخانه تا من حمام کنم.»
آنها رفتند کنار رودخانه و پشمالو پرید توی آب. وای که چقدر خوشش آمده بود. وقتی سر و تنش را حسابی شست از آب بیرون آمد و کنار مادرش نشست.
مادر گفت: «پشمالو، موهای سرت بازهم مثل قبل قشنگ و پر شده.» برای همین هم موهای نرم و قشنگ پشمالو را شانه زد و یک گل قشنگ و خوشبوی جنگلی گذاشت لای موهایش.
پشمالو دیگر تمیزترین و خوشبوترین خرس جنگل شده بود. حالا دیگر همه با او بازی میکردند و دوستش داشتند. پشمالو هم یاد گرفته بود قبل از اینکه مادر به او بگوید، خودش بهموقع به رودخانه میرفت و آبتنی میکرد تا هیچوقت مریض و زشت نشود.