قصه کودکانه پیش از خواب
زرافه قدبلند
به نام خدای مهربان
در جنگلی قشنگ که پر بود از درختهای مختلف و حیوانات گوناگون، زرافهای زندگی میکرد. حیوانات جنگل، همیشه زرافه را به خاطر گردن بلندش مسخره میکردند.
روباهها میگفتند: «نگاهش کن، قدش از درختها هم بلندتر است.»
خرسها میگفتند: «چقدر هم لاغر است. هیچ حیوانی به این لاغری نیست.»
سنجابها میگفتند: «دستها و پاهایش خیلی دراز است.»
و با این حرفها، زرافه را از خودشان ناراحت میکردند.
زرافه حیوان آرام و مهربانی بود. بدون اینکه به حرفهای آنها جوابی بدهد، در جنگل به راه خودش میرفت و از شاخههای سبز و تازۀ بالای درختان که دست هیچ حیوانی به آنها نمیرسید میخورد.
یکی از روزهای قشنگ بهار، وقتی زرافه مشغول غذا خوردن بود، ناگهان چشمش به پلنگ قویهیکلی افتاد که آهستهآهسته وارد جنگل شد. زرافه از دیدن پلنگ خیلی وحشت کرد. او میدانست پلنگ دشمن حیوانات کوچک و ضعیف است. بهسرعت سرش را پایین آورد و با صدای بلند گفت: «همه گوش کنید. یک پلنگ دارد به اینطرف میآید.»
سنجابهای کوچولو که مشغول بازی کردن و خندیدن بودند با شنیدن این حرف، بهسرعت به لانههایشان رفتند. خرگوشها که میخواستند برای پیدا کردن هویج بروند، فوراً به سوراخهایی که در زمین کنده بودند، پناه بردند آهوها و گوزنها، دواندوان دور شدند و به گوشۀ امنی رفتند. جنگل در مدت کوتاهی، خالی از هر حیوان کوچکی شد.
پلنگ، مدتی در جنگل چرخید، پشت علفهای بلند کمین کرد، روی درختها رفت و از آن بالا با دقت به همهجای جنگل نگاه کرد تا شاید حیوانی را پیدا کند؛ اما جنگل، خلوت و ساکت بود. انگار که مدتها بود هیچ حیوانی در آن زندگی نمیکرد. پلنگ که خیلی گرسنه بود، با خودش فکر کرد: «در این جنگل هیچ شکاری پیدا نمیشود. بهتر است زودتر به جای دیگری بروم.»
و بهسرعت از جنگل بیرون رفت و دور شد. با رفتن پلنگ، همۀ حیوانات نفسی بهراحتی کشیدند و از لانههایشان بیرون آمدند. همۀ آنها از اینکه بهموقع متوجه آمدن پلنگ شده و سالم مانده بودند، شاد و خوشحال بودند. در همین موقع گوزن بزرگی که تازه از راه رسیده بود نفسنفسزنان گفت: «این زرافه بود که همۀ ما را از آمدن پلنگ باخبر کرد. اگر او پلنگ را ندیده بود، هیچکدام از ما نمیتوانستیم بهموقع فرار کنیم و خودمان را به لانههایمان برسانیم.»
پس از کمی سکوت، همۀ حیوانات به همدیگر نگاه کردند و سر تکان دادند و پیش زرافه رفتند. گوزن بزرگ از طرف همۀ آنها از زرافه تشکر کرد. زرافة مهربان سرش را بهآرامی تکان داد و لبخندزنان گفت: «خوشحالم که توانستم به شما دوستان عزیزم کمک کنم.» و بعد، مشغول خوردن برگهای تازه و خوشمزه شد.
از آن روز به بعد، همۀ حیوانات از بودن زرافه در جنگل خوشحال و راضی بودند. چون میدانستند او تمام جنگل را زیر نظر دارد و از هر خطری آنها را باخبر میکند. حالا دیگر، وقتی زرافه در جنگل راه میرفت، روباهها میگفتند: «نگاهش کنید. با آن قد بلند همهجا مراقب است.»
خرسها میگفتند: «خوش به حالش که میتواند همهچیز را ببیند.» و سنجابها میگفتند: «ما خیلی خوشبختیم که یک زرافه در جنگل زندگی میکند.»
حالا همۀ آنها با زرافه دوست بودند و از بودن کنار او، خوشحال و راضی به نظر میرسیدند.