کتاب قصه کودکانه
شیر و دوستان حیلهگر
باب شیر و گاو
قصههای شیرین کلیلهودمنه برای کودکان
تصویرگر: بهنام بابا زاده
مقدمه:
کتاب کلیلهودمنه شامل قصههای اخلاقی و پندآموز است. اصل کتاب به هندی بوده و برزویه طبیب در زمان انوشیروان ساسانی آن را به فارسی پهلوی ترجمه کرده است. پس از او ابن مُقفّع به زبان عربی ترجمه نموده و در آخر، ابو المعالی نصراله مُنشی از عربی به فارسی برگردانده است. کتاب در اصل پنج باب بوده که برزویهی طبیب خود نیز بابهای دیگری از قصههای هندی به آن اضافه کرده است.
به نام خدای مهربان
روزی از روزها شتری از کاروانش جا ماند و در جنگلی سرسبز سرگردان شد. شتر داشت اطرافش را نگاه میکرد که ناگهان غرش شیری دلوجانش را لرزاند. شیر از پشت بوتهها پرید جلوی شتر. شتر آنقدر ترسیده بود که فقط توانست بگوید: «س س… سلام جناب شیر!»
شیر که دلش به حال او سوخت گفت: «تو اینجا چه میکنی. مگر نمیدانی اینجا جنگل است؟»
شتر جریان گمشدنش را برای او تعریف کرد و گفت: «اگر شما راهنماییام کنید به کاروانم برمیگردم.»
شیر گفت: «امکان ندارد بتوانی کاروانت را پیدا کنی. چهبسا گرگهای دشتِ کنار جنگل حسابت را برسند؟»
شتر گفت: «پس چه کنم؟»
شیر گفت: «این جنگل خوبی است. همینجا بمان. تو از این لحظه دوست من خواهی بود و کسی با تو کاری نخواهد داشت.»
شتر کمی به اطرافش نگاه کرد و گفت: «به نظر جنگل زیبایی میآید!»
شیر گفت: «ساکت و با نعمت فراوان»
شتر با لبخند گفت: «میمانم!»
شیر گفت: «برویم دوست من.»
شیر، گرگ و شغال و کلاغ را به شتر معرفی کرد و گفت: «اینها دوستان قدیمی من هستند.»
بعد، از آنها خواست مواظب شتر باشند و او را دوست داشته باشند. گرگ و کلاغ و شغال هیچوقت دنبال شکار نمیرفتند. آنها همیشه از شکار شیر استفاده میکردند. آن روز هم از دیدن شتر خوشحال شدند. کلاغ رو به شغال و گرگ گفت: «حالا دیگر ما باید به شتر هم احترام بگذاریم.»
گرگ آهسته گفت: «بیجا کرده! شیر فقط باید به ما توجه کند. من که نمیگذارم از شکارهای شیر به شتر چیزی برسد!»
شغال خندید و گفت: «آخه دیوانه، شتر که گوشتخوار نیست!»
کلاغ غشغش خندید.
شیر گفت: «خوشحالم که از دیدن شتر خوشحال شدهاید. حالا بروید و جنگل را به او نشان بدهید.»
روزها به خوشی میگذشت تا اینکه یک روز شیر به جنگل دیگر رفت تا سلطان آنجا را ببیند؛ اما در راه بازگشت با یک فیل عصبانی بگومگو کرد. فیل در یکلحظه شیر را با خرطومش به تختهسنگی کوبید. شیر، زخمی و نالان به جنگلش برگشت. شغال و گرگ و کلاغ و شتر دور او جمع شدند. شیر، نالهکنان گوشهای افتاده بود. شتر کمی گیاه روی بدن شیر گذاشت. بقیه هم جای زخم او را با خزههای جنگلی پوشاندند و بستند.
روز بعد کلاغ به دوستانش گفت: «فکر کنید حالا که شیر زخمی شده، ما مجبوریم برویم دنبال شکار.»
گرگ دست روی دلش گذاشت و گفت: «آنقدر گرسنهام که میتوانم یک گاو را درسته بخورم!»
شغال گفت: «منم همینطور!»
کلاغ گفت: «فکری به سرم زده است، من میروم پیش شیر ببینم چکار میتوانم بکنم.»
سپس چشمکی زد و گفت: «شاید امروز، فردا بتوانیم کمی گوشت شتر بخوریم.»
گرگ و شغال به همدیگر نگاه کردند و زدند زیر خنده.
کلاغ به شیر گفت: «ما چهارتا، دوستان قدیمی هستیم و مثل هم فکر میکنیم؛ اما شتر یک گیاهخوار است و غریبه. فکر کنم گوشت او بتواند شما را زودتر خوب کند. درواقع او از اهالی جنگل نیست. تازه اگر میان آدمها بود دیر یا زود سرش را میبریدند و…»
ناگهان شیر غرید و گفت: «بس کن! شتر دوست ماست؛ اگر یک کلمۀ دیگر بگویی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی. برو و دیگر از این حرفها نزن!»
کلاغ که ترسیده بود پرواز کرد و رفت پیش شغال و گرگ. او ماجرا را گفت.
شغال گفت: «آفرین به تو با این جرئتی که داری. بازهم فکر کن شاید چارهای پیدا کنی!»
کلاغ بادی به غَبغَب انداخت و گفت: «فکری به کلهام زده. برویم پیش شتر. توی راه نقشهام را برایتان میگویم.»
وقتی پیش شتر رسیدند کلاغ گفت: «شتر جان ما داریم به عیادت شیر میرویم. اگر دوست داری با ما بیا.»
شتر گفت: «چرا دوست ندارم! من هم میآیم، برویم.»
همه راه افتادند. وقتی نزدیک شدند کلاغ به گرگ و شغال آهسته گفت: «مواظب باشید. اول من شروع میکنم.»
شیر گفت: «خیلی خوشحالم که شما را دوباره کنار خودم میبینیم.»
کلاغ خودش را ناراحت نشان داد و گفت: «جانم به فدایتان، راستش از شما میخواهم که مرا بخورید.»
شغال گفت: «این چه حرفیه مگر من مردهام! آخه تو که اندازهی یک مرغ هم گوشت نداری. حداقل گوشت من برای دو سه روزِ جناب سلطان کافی است.»
گرگ پرید جلو و گفت: «نه جناب سلطان، شما بارها به داد من رسیدهاید. تازه گوشت من بیشتر و خوشمزهتر از گوشت شغال است. لطفاً مرا بخورید!»
شتر که داشت از شرمندگی عرق میریخت گفت: «نه! واقعاً گوشت شما به خوشمزگی گوشت من نیست. تازه، گوشت مرا میتوانند تا دهپانزده روز بخورند.»
شتر تا این را گفت، گرگ و شغال و کلاغ باهم گفتند: «واقعاً که درست گفتی، هیچ گوشتی لذیذتر از گوشت تو نیست.»
بعد ناگهان بهطرف شتر پریدند. گرگ خواست گلوی شتر را بگیرد که شیر به خودش آمد و چنان نعرهی وحشتناکی کشید که هر سه تایشان فرار کردند.
شیر دستی روی سر شتر کشید و گفت: «نگران نباش دوست من. نگران نباش. من نمیگذارم کسی به تو آسیبی برساند.»
چند هفتهی بعد حال شیر کاملاً خوب شد و آنها دوستیشان را بدون گرگ و شغال و کلاغ برای همیشه ادامه دادند.
قصهی ما به سررسید، کلاغه به حیلهاش نرسید.